كارنامه «علي باباچاهي» در دو سه دهه اخير شاعري پركار و پيجو را نشان ما ميدهد كه بيوقفه و خستگيناپذير نوشته، تحقيق كرده و در كارگاههاي ادبياش دست شاعران جوان را گرفته است. به كتابهايش كه نگاه كنيد شاعري چندبُعدي را ميبينيد كه در يكجا نمانده و مدام خودش را به چالش كشيده است. از شعر پسانيمايي تا گونهاي از شعر پستمدرن ايراني و از آنجا تا «شعر در وضعيت ديگر» و انواع نوشتارهاي تجربي كه از تسلطش بر زبان كلاسيك فارسي پرده بر ميدارد.
انتشار آخرين مجموعه شعرش «آدمها در غروب اسم ندارند» به همت نشر «نگاه» بهانهاي شد تا با او درباره نگاهش به شعر، پيوند فلسفه پست مدرن و سنت زبان فارسي و نيز طنز پاروديك آثارش به گفتوگو بنشينيم. شرح گفتوگو را ميخوانيد.
يادم ميآيد در گفتوگويي سالها قبل اشاره كرده بوديد كه همه سهم شعر را هم نميشود به نام «زبان» زد. اتفاقا شعرهاي خودتان هم گواه اين ادعاست، اگرچه اصلا ساده و مسطح نيست اما خود را تمامقد و منحصرا در خدمت زبانش نميخواهد. شما چه چيزهاي ديگري را دخيل شعر ميدانيد؟
حقيقت اينكه اگرچه شعر تماما «زبان» است اما تماما همزبان نيست! يعني زبان همهچيز است اما نه مثابه يك فاعل قدرتمند، بلكه به عنوان يك امكان و بستر، در حكم نوعي انرژي، نه براي تبادل معنا كه براي مكالمه رازهاي پنهان...
بله، اما پرسش اينجاست كه اين انرژي به وسيله چه چيزي توليد و آزاد ميشود؟
آنچه مسلم است همهچيز در «كلمه» اتفاق ميافتد، چيزي بيرون از كلمه وجود ندارد، كلماتند كه زبان را ميسازند. البته منظور ما در شعر است. چون تعريف زبان در نظر فلاسفه چيز ديگري است، البته نه كه با مقصود ما در تضاد يا تخالف باشد، شايد هم هماهنگيهايي در اين دو محور بشود كشف كرد، اما وقتي فلان فيلسوف آلماني (هايدگر) ميگويد: «ما ساكن در زبان هستيم» بحث ديگري است كه به جاي ديگري هم ميرسد. چيزي كه بهطور طبيعي بايد به آن اشاره كنم اين است كه اگر چيز ديگري هم جز زبان در شعر وجود داشته باشد، بيترديد سرازير به «جان»، «دريا» و «چشمه» ميشود.
به همين سه كلمه دقت كنيد! من اينها را در جايگاه نشانههاي زبان به كار بردم، نشانههايي از قبيل «تشبيه»، «استعاره»، «فضاسازي»، «تاثر» و «شعف» كه همه و همه «در» كلمات اتفاق ميافتند و نه «با» كلمات. مفاهيم و معنا در كلمه اتفاق ميافتند و لزوما فقط با كلمه منتقل نميشوند، اين مساله خيلي مهمي است، چون معاني متكثرتر از بيانگرياند، يعني وقتي تو ميخواهي يك معنا را به زعم خودت و به نيت خودت منتقل كني چه بسا كه انبوهي از معاني هم كه تو قصد آن را نكردهاي در اين ميان به سوي خواننده يا مخاطب سرازير بشود.
در واقع ميخواهيد بگوييد اجراي زباني به مراتب مهمتر از بيان يك معنا در شعر است؟
دقيقا. ببينيد مثلا در شعر يك شاعر معروف معاصر ميخوانيم كه «اي شادي آزادي! روزي كه تو بازآيي/ با اين دل غم پرورد/ من با تو چه خواهم كرد/ غمهامان سنگين است/ دلهامان خونين است/ از سر تا پامان خون ميبارد» خُب، اين وصف و بيان آزادي است، شعر آزادي نيست، يا به تعبيري ديگر گزارش آزادي است، اجراي آن نيست. اتفاقي نيست كه در زبان افتاده باشد و واقعا فقدان و قداست آزادي را درك كرده باشد. همين است كه باعث ميشود ما به راحتي از كنارش بگذريم، چون چيزي را تكان نداده و جابهجا نكرده است، مفردات و تركيبات همانطور سر جاي قبليشان نشستهاند. درحالي كه - با قاطعيت ميگويم- ميتوانيم در ادبيات كلاسيك به وفور در دفاع از آزادي - البته نه لزوما با پارامترهاي پيشرفته و تكامليافته امروزي- و عدالت، فكت بياوريم كه نمونههاشان بسيار از اينگونه شعرهاي حزبي دهه ٤٠ و ٥٠ و برويد عقبتر تا كودتاي ٢٨ مرداد، اصيلتر است.
اصلا اينگونه جزميت و دگماتيسم به اصول اوليه شعر اين دوستان حزبي ما بدل شده بود. مثلا در شعر معروف «ديرست گاليا» كه ميگويد: «در روي مخند/ شيريني نگاه تو بر من حرام باد/ بر من حرام باد از اين پس شراب و عشق» ما هرگز نميفهميم چرا بايد عشق و مبارزه را اينطور در تقابل با هم قرار بدهد؟ اين تضاد از كجا ميآيد؟ انگار كه آدمي كه مبارزه ميكند ديگر نميتواند كسي را دوست داشته باشد! خُب بايد چهكار كند؟ بايد صبر كند همه آبها از آسياب بيفتد و بعد بتواند مردم را دوست داشته باشد؟ جالب اينكه من نشستم و حساب كردم، در آن موقع اين دختر در شعر مثلا ٢٠ سال دارد، چه بسا ديگر نميتواند حتي معشوقش را نگاه كند، چون زمان پدر صاحبش را با چين و چروك در آورده است. اگر قرار باشد شاعر دست روي دست بگذارد و لبخند اين طفلك را حرام كند پس تكليف زندگي چه ميشود؟ انقلاب كه يكشبه به سرانجام و تعادل نميرسد...
درباره اهميت اجرا در شعر ميگفتيد...
بله... ببينيد، مثلا «ابن عربي» كلمه را يك معيار عقلاني ميداند كه داراي جنبههاي متافيزيكي است. او از دم كلمه را آدم، حقيقت آدميت، حقيقت، انسانيت و انسان كامل ميداند. براي همين است كه «واژه» در كتب مقدس، از قرآن كريم بگيريد تا مكتوبات ديگر، بهشدت مهم است، وقتي ترجمه اينگونه از كتابها را ميخوانيد بهشدت تكان ميخوريد. پس اگر صرفا بيانگري حرف اول را ميزد اين همه رقص كلمه و تجلي نوراني كلمه در متوني مثل «قصص الانبيا»، «تذكره اوليا»، و حتي «اوستا» و ديگر كتب مقدس براي چيست؟ فرو كاستن جايگاه كلمه به بيان صرف بيحرمتي به ذات آن است... «آندره برتون» حرف جالبي دارد.
او با تاكيد بر نقش كلمه توضيح ميدهد كه شعر فراتر از رويدادهاي تاريخي، حتي در دردناكترينهاشان، نبايد از شاهراه خودش جدا شود، چون در اين صورت به وظيفه خودش خيانت كرده است. برتون تاكيد عجيبي دارد بر «دل بدوي انسان»، چون معتقد است اگر حادثه و فاجعهاي روي داد، شعر فراتر از اين رويدادها بايد به شعريت خودش وفادار باشد و نه هيچ چيز ديگر. يعني يك شعر چه در مورد فقرا باشد و چه در مورد اشراف و چه هرچيز ديگر، اول بايد خودش را رعايت كند.
اما برتون سريع اضافه ميكند كه شعر بايد فراتر از لرزههايي كه حكومتها و جوامع را به تكان درميآورد، با «دل بدوي انسان» رابطه بگيرد. اينجا جاي درنگ است. اما بايد پرسيد آيا دل بدوي انسان (بدويت دل يا به تعبيري احساس محض ازلي) يك مفهوم تثبيتشده هميشگي و همهزماني است؟ آيا وقتي مثلا زلزلهاي رخ ميدهد آنوقت همين دل بدوي انسان معناي ديگري پيدا نميكند و سويههاي ديگري از آن تكثير نميشود؟ آيا اينطور نيست كه پديدهها در شرايط متفاوت اشكال متفاوتي را از خود بروز ميدهند؟ اينها را نقل ميكنم تا بگويم هم برتون سوررئاليست و هم ابن عربي مسلمان و همه آن كتب عرفاني و مقدس كه بهشان اشاره كردم شعر و كلمه را هرگز تا بيانگري صرف تقليل نميدهند. آنچه اهميت دارد اجراي زباني كلمه است كه هر شاعري بنا به منش، دانش، قدرت و كنش زباني خودش آن را تحقق ميدهد.
شما به عنوان يكي از چهرههاي شعر پستمدرنيسم ايراني معرفي شدهايد. آيا اين تعبير را درباره خودتان ميپذيريد؟ و اينكه از طرفي هم به سنت زبان فارسي توجه داريد، آيا ميشود اصلا آراي اين مكتب آنجايي را به فرهنگ متون كلاسيك اينجا پيوند زد؟
ببينيد، اتفاقهاي عالم، در كسي كه ميخواهد كار تاليفي بكند چنان تاثير ميگذارد كه تفكيك كردنشان از هم كار سادهاي نيست و نخواهد بود. اما پستمدرنيزم در اينجا و اكنوني كه من نشستهام آنچنان ديگر مرا شارژ و شاداب نميكند. امروز ديگر سعي ميكنم كه با احتياط زيادي درباره پستمدرنيسم حرف بزنم. خاطرم هست كه وقتي مقولههايي از سوي فلاسفه پست مدرن در ايران مطرح شد خيليها خطاب به ما روشنفكرها ميگفتند كه چهطور ممكن است در جامعهاي كه هنوز مدرنيسم را طي نكرده از پست مدرنيسم صحبت كرد. اين قضاوت عجولانهاي بود كه پاسخ طولانياي هم ميطلبد، اما آقاي «شاهرخ حقيقي» در كتاب «گذار از مدرنيته؟» جواب خوبي به اينها ميدهد. نقل به مفهوم ميكنم البته.
ميگويد كه «منظور شما از «ما» دقيقا چه كساني است؟ آيا منظورتان قشر زحمتكش و شاليكاران و كارگران و افراد كمسواد است؟ يا منظورتان اساتيد دانشگاهها و روشنفكرها و دانشجويان است؟» چون اينها ميگفتند كه نبايد بخوانيد اين متون را ديگر. آخر چهطور ميشود؟ شما چكاره مملكت هستيد مگر؟ با چه ارادهاي؟ با چه مجوزي از خدا و مردم و طبيعت ميآييد و ميگوييد كه اين را بخوان و آن يكي را نه؟! همانهايي كه حق خواندن را به صورت غيرمستقيم از ديگران سلب ميكردند دم از روشنفكري ميزدند كه البته گروهي از شاعران هم در اين حلقه بودند. اما بعد ورق برگشت. يعني همينها فهميدند حتي اگر اين جريان را قبولش هم نداشته باشند بايد اين متون را بخوانند تا بفهمند دنيا دست كيست! اما نتيجهاش چه شد؟ بيآنكه بروند و بخوانند آمدند «دريدا» و «فوكو» و چه و چه را در شعرهاشان تزريق كردند... رويكرد من نه تنها به پستمدرنيسم كه به هر مقولهاي در جامعه غرب و شرق و به صورت كلي در هر گوشه و كنار از دنيا وقتي به دستم برسد و عقل خواندنش را داشته باشم يك رويكرد با گارد باز است، البته توام با خوانش انتقادي. در طي اين سالها تحت تاثير يكي از متفكران پستمدرنيسم به مرور متوجه شدهام كه واقعا «هر جامعهاي ميتواند پست مدرنيسم خودش را تجربه كند».
باور كنيد ميشود بدون اينكه واقعا شكل استقراضي پيدا كند ما اينها را ازشان بگيريم، مگر انواع علم و دانش و رمان و حتي تعاريف شعر را به نوعي ازشان نگرفتهايم؟ البته آنها هم از ما چيزهايي را گرفتهاند و اين اصلا بد نيست. اينكه «ويكتور هوگو» «لويي آراگون» ميآيند از گلستان سعدي بهره ميبرند چيزي ازشان كم نميكند، اتفاقا ژستش را هم ميگيرند كه ما ايرانيشناس هستيم و فلان و بهمان هستيم. يا «گوته» مگر كم از حافظ استفاده كرد يا حتي «فيتزجرالد» از خيام؟ چه اشكالي دارد خُب؟ يكي از شاعران بزرگ كه استاد من هم بود و به او احترام ميگذارم و همينجا به روح بزرگش درود ميفرستم در اين مورد اشتباه فاحشي كرده بود. ميگفت كه «مواظب باشيد، اينها مثل شكلاتهاي خارجي ميمانند كه ممكن است همراه با اينها چيزهاي مهلكي هم قاطي كرده باشند!» كه بعدش من يك نقدي در «آدينه» نوشتم در پاسخ به اين استاد و معلم بزرگم با عنوان «مواظب شكلاتهاي خارجي باشيد!»
مني كه ١٠ سال از آنها كوچكتر بودم توضيح دادم كه قضيه واقعا اينطوري هم كه فكر ميكنند، نيست. مگر پيشتر كانت، هگل، دكارت، ارسطو، سقراط و كه و كه وجود نداشتند؟ مگر ما از همه اينها به نحوي استفادههايي نكرديم و درون امور خلاقه ما نشدند؟ حال اينكه شايد نخست هم بسياري از آرايشان را قبول نميكرديم. مگر از سوي ديگر نيز از كلاسيكهاي خودمان، مثلا خاقاني، زنستيز نبودند؟ آيا ما چشم بسته حرفشان را در همه موارد پذيرفتيم؟ يا خود نظامي مثلا؟ اما خلاقيتش را در منظومههايش هم ديديم... من خودم را تربيت كردهام تا به هر پديدهاي كه ما را متعالي كند روي خوش نشان بدهم.
اما آيا اين تئوريها و نظريهها را به صورت مستقيم در خصوص شعر به كار گرفتيد؟
نه لزوما. ببينيد، ديدگاههاي فلاسفه پست مدرن چه با هم همخواني داشته باشند و چه نداشته باشند، اغلب مستقيما به شعر نميپردازند. مسائلي كه من پيشان را گرفتم مثل «متافيزيك حضور»، «تاويل متن»،
«ساختار شكني»، «آشنايي زدايي» و غيره، لزوما سرمشقي براي سرودن شعر يا نوشتن رمان و بهصورت كلي پرداخت ادبي نبوده و نيست. عمدتا مباحث فلسفي هستند، اما به بهانه اينها و به اتكاي آنها ميشود خوانشهاي دقيقتري از متن به دست داد. مثلا بحثي كه «فوكو» در خصوص اعمال قدرت، شكنجه يا نظارت به ميان ميآورد چه ربطي به شعر دارد؟ اما شاعر باهوش چهار دانگ حواسش هست كه سر اين رشته را بگيرد و پيوندش بزند به زير و بالاي عمل نوشتن در تاريخ ادبيات فارسي. پس پاسخ شما اين ميشود كه بله، ميشود محصول آنجايي را در فهم سنت زبان فارسي هم به كار گرفت.
ميشود رفت و تحقيق كرد كه آيا آن اعمال قدرت را كه «فوكو» در عرصههاي اجتماعي مطرح ميكند، در شعر فارسي و در رمان مدرن فارسي وجود دارد يا خير! چون اگر وجود داشته باشد ميشود آشكارش كرد و به فهم كاملتري نسبت به متون رسيد. در واقع سهمي كه از اينگونه تلاش عايد شما ميشود برآمده از يك نوع زيست خوانشي و مطالعاتي و هنري است. پس اين فيلسوفان نظريههايشان را مستقيما براي ادبيات و خاصه شعر ننوشتهاند. البته جز يكي دو تن، مثل «پُل ريكور» كه مستقيما بحث شعر را به ميان ميكشد. اما از همه فلاسفه پست مدرن، فكر ميكنم سه نفر هستند كه شايد همه شاعران تيزهوش حاضر در دهههاي ٧٠ و ٨٠ و ٩٠ ميتوانستند از نوشتههايشان به صورت غير مستقيم استفاده كنند و دامنه شعر فارسي را وسعت بدهند.
يكي «ژاك دريدا» بود كه آمده بود و روي مساله ثنويتگرايي و دوآليسم دست گذاشته بود و دوتاييهايي از قبيل «خير» و «شر» يا «سوژه» و «ابژه» و به صورت كلي تفكيك پديدهها را زير سوال برده بود. حالا بماند كه پيشتر به نحوي«مولانا»ي خودمان هم در «فيه مافيه» يا «ديوان غزليات شمس» اين كار را كرده بود كه من در كتاب «دري به اتاق مناقشه» مفصل در اين باره توضيح دادهام. يكي ديگر از اين فلاسفه «رولان بارت» بود كه صراحتا گفته بود زبان را در شعر صرفا «وسيله» نميداند. آن ديگري هم «ميشل فوكو»ست كه بحث قدرتمحوري و اعمال قدرت را هم در مباحث عملي و فعليتبخشيدني و هم در مقولههاي فرهنگي پيش كشيد. اين سه تن شايد بيشتر از همه به نوعي منافذ بسته و سرماخورده ذهنيت بعضي از چهرههاي مستعد را باز كردند.
يكي از كارهايي كه زياد در شعرهايتان به آن علاقه نشان ميدهيد گفتوگو با متون ديگر است، شايد نوعي بينامتنيت. در همين كتاب «آدمها در غروب اسم ندارند» هم كه بهانه اين گفتوگوست از اين نمونهها بسيار است. مثلا نمونه برجستهاش در شعر «دور و بر شاهنامه» وجود دارد...
بله. اما همين «بينامتنيت» با اينكه يك بحث گشوده و مفتوح است و چيز تازهاي هم نيست و در واقع يك امكان در نوشتن است گاهي چنان مورد استفاده برخي از شاعران قرار ميگيرد كه آدم ميخواهد براي هميشه قيدش را بزند و عطايش را به لقايش ببخشد! يك بار يك شاعري كه چندان هم جوان نبود از من پرسيد «باباچاهي فُلان سطر از باباطاهر را در كارهايت استفاده كردهاي يا نه؟» چون ميخواست از آن سطر استفاده كند و فكر ميكرد كه لزوما هركس كه از متنهاي كلاسيك و اسطورهها استفاده ميكند حتما شعر خوبي خواهد گفت! اما آنچه براي خود من در شعر بسيار اهميت دارد اين است كه احياي اسطوره يا هر پديدهاي بايد حكمت و ضرورت خود را در شعر به همراه داشته باشد.
از طرفي ديگر، چيزي كه بايد اجرا شود «در زبان»ي بودن اين اسطورهها است. شايد هم اگر بخواهيم علت روانشناسانه اين رويكرد را در شخص من دنبال كنيم در نهايت به معضل بياعتنايي و كم اطلاعي شاعران جوان از پشتوانه غني ادبيات كلاسيك چه در شعر و چه در نثر برسيم. در اين اواخر، كتابهايي كه از نسل بعد از خود مطالعه ميكنم چنان است كه انگار منتظرند تا فرصتي به دست بيايد و يك سطر از ادبيات كلاسيك را به ميان متن پرتاب كنند تا هم تسلط خودشان را بر موضوع نشان بدهند و هم اينكه از قافله بحث بينامتنيت عقب نمانده باشند! البته من همه كارهايي را كه نسل جوانتر انجام دادهاند مطلقا نفي نميكنم... اما در مورد شعر «دور و بر شاهنامه» كه فرموديد، اين چهرههاي اسطورهاي در متن هم كاركردهايشان و هم نوع بيانشان كه قرار است خيلي بلاغي و فخيم باشد به «بازي» گرفته شده است.
البته بازي به معناي ويتگنشتاينياش، نه اينكه لزوما به معناي مسخرگي و به تمسخر درآوردنشان، اما از طرفي هم ناخودآگاه متوجه آن بادكردگي و اشرافيت بيان مسلط در ادبيات كلاسيك و قُدسيت لحن اسطورهها و فخامتشان ميشود و به هر حال در آنها تاثير ميگذارد. در اين شعر كه در آن «رستم»، و «گرسيوز» حضور دارند و به ويژه حول و حوش «بيژن» و «منيژه» ميچرخد، ناگهان ميبينيم كه نوع بيان كلاسيك اساطير دگرگون ميشود و با رويكردي طنز حتي گريزي به «عبيد زاكاني» در «موش و گربه» هم زده ميشود...
خوب شد كه گفتيد. طي اين گفتوگو با سنت و گريزها اغلب به يك طنز پاروديك هم نظر داريد. نوعي از نقيضهسرايي و شكلي از آنتيآفوريسم كه حتي تنه به هجو هم ميزند. اصلا با اين گزاره موافق هستيد؟
ظاهرا همينطور است كه شما ميگوييد. ولي به نظر من به عنوان خواننده متنهاي خودم ضمن صحه گذاشتن بر نظر شما اما بايد توجه كرد كه حيثيت اين كاراكترها به نوعي حفظ ميشود و حرمتشان همچنان بجا است. حرمت به اين معنا كه چون در آثار «عطار» يا «فردوسي» نيز با نوعي از ابداع همراه بوده است و آفاق خاص آنها را مد نظر قرار داده است. نوشتههاي من ابدا سير و تجربههاي آنان را به هجو نميگيرد، بيشتر تلاش ميكند تا لايه و لحني غيرمسلط را در متن احضار كند و يكجور مكالمه بين متنهاي همه اعصار زبان فارسي به هم بزند. البته من تصميم از پيش تعيين شدهاي بر انجام چنين كاري نداشتهام، بلكه زيست هنري و شخصي من به صورت طبيعي چنين اتفاقي را براي من رقم زده است.
يا كار جديدي كه انجام دادهام و شايد به صورت مستقيم زير عنوان طنز قرار نگيرد اما به آن مربوط ميشود در مجموعهاي است با عنوان «آئورا و ديگران من»، كه آمدهام و در يك شعر نسبتا بلند شخصيت آئوراي فوئنتس را بازسازي كردهام. يا در كتاب ديگري بازياي انجام دادهام با «افسانه» نيما و اضافه كردن چندين شخصيت به شعر با حضور خود نيما و منثور كردن پارههايي از شعر افسانه و ساختن شعرهايي دقيقا به سبك، وزن و قافيه نيما و... يا بازسازي «هفتپيكر نظامي» در شعر ديگري با عنوان «هفت صورت»!
در «آدمها در غروب اسم ندارند» تجربه تازهاي وجود داشت كه براي خودتان هم جالب بودهباشد؟
وقتي دوباره كتاب را ميخواندم، به دو مساله برخوردم كه بسيار برجسته بودند. يكي «اسطورهگرايي» و احضار اساطير به جهان معاصر كه البته پيشتر هم در اين گفتوگو اشارهاي به آن داشتم و ديگري نيز ضرورت «امر اجتماعي». مثلا در دهه ٤٠ و پيشتر از آن، شعر به واسطه جزميت و دگماتيسمي كه ذكرش رفت به دو بخش تقسيم شده بود، يا بايد حزبي ميبود و در خدمت طبقه كارگر يا در غير اين صورت آنوقت با شعري بيمصرف روبهرو بوديد! كه اين دستهبندي بايد دگرگون ميشد. امر اجتماعي لزوما شعار دادن و از آزادي دم به دقيقه حرف زدن و درباره فلان موضوع مطرح باب روز نوشتن و اينها نيست، بلكه نسبتي نزديك ميطلبد و درآميختن با مسائلي بنيادي كه به اين سادگيها حلشدني نيست.
شايد بد نباشد اگر نمونهاي از بازتاب امر اجتماعي را به زعم خودم و آنچه در اين كتاب اجرا شده است براي شما و مخاطبانتان بخوانم: «سياهاني كه گوشواره به گوش ميكنند/ از لايههاي زيرين زمين/ ضجههاي به زجر آغشته را زودتر بالا ميآورند/ اين استخوانها/ اجبارن اينجا دفن شدهاند/ برقص/ تو برقص/ تكياختهاي رقصيد و بعد دايناسوري/ و زمين مردگان قطعن سياهمان را پس داد/ استخوانهاي نمادين/... /بر طبل كوبيدم و/ آرمسترانگ از گوشهاي چپم/ ظاهر و باطن شد بر صحنه»
از كتابهاي تازه و در دست چاپتان هم بگوييد...
يك مجموعه شعر با عنوان «قشنگي دنيا به همين است» آماده چاپ دارم كه مجوز و طرح روي جلدش آماده شده است و الان در چاپخانه است و قرار است از سوي نشر «دريچه» منتشر شود. كتاب ديگري هم هست كه طرح روي جلدش آماده شده و به ارشاد هم فرستاده شده اما هنوز شخصا خبري از مجوزش دريافت نكردهام. از سر اتفاق، اين كتاب در بوشهر و توسط نشر «پاتيزه» چاپ ميشود. دو كتاب نثر من نيز توسط همين انتشارات تجديد چاپ ميشوند: «بيرون پريدن از صف» و «شروهسرايي در جنوب ايران». مجموعهاي از مقالات من نيز در ٣٥ سال اخير توسط نشر «نگاه» به زودي و در همين سال ٩٥ چاپ خواهد شد. از سويي ديگر، يك فيلم مستند با نام «باور كنيد اين هم يك شوخي بود» به علاوه كتابي با همين عنوان توسط نشر «سرزمين اهورايي» از من در راه است كه پس از «اين قيافه مشكوك» دومين مستندي است كه درباره من ساخته شده است و در خانه هنرمندان نيز نمايش داده شده است. در اين مستند چهرههاي سرشناسي از ادبيات معاصر ايران درباره شعر من صحبت ميكنند.
شكلاتهاي خارجي
مثلا در شعر معروف «ديرست گاليا» كه ميگويد: «در روي مخند/ شيريني نگاه تو بر من حرام باد/ بر من حرام باد از اين پس شراب و عشق» ما هرگز نميفهميم چرا بايد عشق و مبارزه را اينطور در تقابل با هم قرار بدهد؟ اين تضاد از كجا ميآيد؟ انگار كه آدمي كه مبارزه ميكند ديگر نميتواند كسي را دوست داشته باشد! خُب بايد چهكار كند؟ بايد صبر كند همه آبها از آسياب بيفتد و بعد بتواند مردم را دوست داشته باشد؟ جالب اينكه من نشستم و حساب كردم، در آن موقع اين دختر در شعر مثلا ٢٠ سال دارد، يعني راوي اگر صبر كند تا انقلاب اسلامي به تحقق برسد چه بسا ديگر نميتواند حتي معشوقش را نگاه كند، چون زمان پدر صاحبش را با چين و چروك در آورده است. اگر قرار باشد شاعر دست روي دست بگذارد و لبخند اين طفلك را حرام كند پس تكليف زندگي چه ميشود؟ انقلاب كه يكشبه به سرانجام و تعادل نميرسد...
در طي اين سالها تحت تاثير يكي از متفكران پست مدرنيسم به مرور متوجه شدهام كه واقعا «هر جامعهاي ميتواند پست مدرنيسم خودش را تجربه كند». باور كنيد ميشود بدون اينكه واقعا شكل استقراضي پيدا كند ما اينها را ازشان بگيريم، مگر انواع علم و دانش و رمان و حتي تعاريف شعر را به نوعي ازشان نگرفتهايم؟ البته آنها هم از ما چيزهايي را گرفتهاند و اين اصلا بد نيست. اينكه «ويكتور هوگو» «لويي آراگون» ميآيند از گلستان سعدي بهره ميبرند چيزي ازشان كم نميكند، اتفاقا ژستش را هم ميگيرند كه ما ايرانيشناس هستيم و فلان و بهمان هستيم. يا «گوته» مگر كم از حافظ استفاده كرد يا حتي «فيتزجرالد» از خيام؟ چه اشكالي دارد خُب؟ يكي از شاعران بزرگ كه استاد من هم بود و به او احترام ميگذارم و همينجا به روح بزرگش درود ميفرستم در اين مورد اشتباه فاحشي كرده بود. ميگفت كه «مواظب باشيد، اينها مثل شكلاتهاي خارجي ميمانند كه ممكن است همراه با اينها چيزهاي مهلكي هم قاطي كرده باشند!» كه بعدش من يك نقدي در «آدينه» نوشتم در پاسخ به اين استاد و معلم بزرگم با عنوان «مواظب شكلاتهاي خارجي باشيد!