مانلی فخریان؛ 9ماه زمان کمی نیست.یعنی بخش بزرگی از یک سال.سه فصل کامل از 365 روز یک سال.از همان روزهای اول فکر اینکه اینهمه مدت چطور باید انتظار بکشم در دلم موج می زد.
نگران بودم از شروع این تجربه پر از استرس و شادی.نمی دانستم این روزها و ماههای طولانی چطور می خواهد بگذرد.
سخت، سریع، خسته کننده یا لذت بخش. اصلا این همه مدت باید چه کار می کردم. باید با موجودی که ندیده بودم حرف می زدم؟ برایش قصه و شعر می خواندم؟ نام نداشته اش را صدا می زدم؟ چقدر این کارها به نظرم مسخره بود. مگر می شود موجودی را که ندیدی دوست داشته باشی؟ کسی را که نمی دانی کیست و چه شکلی و اصلا چه جنسی است.
سخت بود. گاهی فکر می کردم نکند من مادری کردن بلد نیستم، چرا نمی توانم برایش شعر و قصه بخوانم و با او حرف بزنم. دیگران چه می گویند با بچه ای که هنوز نیامده و نمی دانند چیست.
تمام این دلهره ها را مزه مزه می کردم تا روزی که دکتر دستگاه سونوگرافی را رو شکمم کشید و با اطمینان گزینه پسر را علامت زد. ته وجودم از شادی می لرزید. آرزویم بود مادر یک پسربچه بازیگوش باشم.حالا دیگر می توانستم برایش یک اسم انتخاب کنم. اما چرا ذهنم با من یاری نمی کرد؟
چرا همه فکرهایم بهم ریخته بود. ترسیده بودم ازین اینکه هیچ حرفی با این پسرک بی آزار ندارم. پسر بچه ای که تا روزهای آخر همراهی اش با من حتی یک بار هم به من لگد نزد و هیچ ویار خاصی نکرد.
دوران شیرین و طولانی انتظارم به آخرش نزدیک می شد. خسته بودم و منتظر. نمی دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. فقط اضطراب لحظه های عمل را داشتم و نمی دانستم چند دقیقه جراحی ساده مرا به چه دنیای عجیبی می فرستد.
روز تولد پسرک بی اندازه نگران بودم و دلشوره داشتم. هنوز نتوانسته بودم برایش اسم انتخاب کنم و این موضوع حس عجیبم را صد برابر عجیب تر می کرد. نمی دانستم با چه کسی رو به رو خواهم شد. چطور می توانم دوستش داشته باشم. اصلا او کیست.
دقایق به سرعت می گذشت و من خیلی زود راهی اتاق عمل شدم. نیمه بی حس روی تخت خوابیده بودم و از شدت نگرانی یک ریز با دکترم حرف می زدم. فقط چند دقیقه طول کشید که حس کردم تکه ای از بدنم از من کنده شد. اولین حس حضورش بود. با تمام وجودم در اوج بی حسی جدا شدن بخشی از وجودم را کاملا فهمیدم.
سه دقیقه بعد یک موجود گرد و سفید و قرمز در حالی که یک بند فریاد می زد کنار صورتم بود. من معمولابی دلیل گریه نمیکنم، سالها اینگونه بودم. اما پسرک از همان بدو ورودش به دنیا تمام سبک زندگی مرا عوض کرد. نفسش که به صورتم خورد من غرق اشک شدم و او آرام شد.
صدایم می لرزید.نمی دانستم این موجود کیست که می گویند مال من است. فرزند من است. پسر من.. سخت است که باور کنی حالا تو برای یک نفر دیگر زنده ای. خیلی زود از کنارم بردند که به پدرش نشانش دهند. تا من به اتاق برسم و مستقر شوم شاید فقط 10 دقیقه طول کشید اما دیگر من آدم یک ساعت پیش نبودم.
مدام حس میکردم بخشی از وجودم با من نیست. انگار دست و پایم را قطع کرده بودند. نمی توانستم تحمل کنم که تنها باشم. می دانستم یکی همین اطراف هست که باید به من وصل باشد. درست مثل یکی از اعضای بدن. بارها از پرستار پرسیدم چرا به اتاق نمی رویم. او هم هی تکرار می کرد می رویم نگران نباش. اما نگران بودم. پسرک بی نام من بدون من کجا بود.
از همان اولین نفس نگرانی هایم شروع شد. به اتاق که رسیدم پرستار یه گلوله پیچیده در پتوی آبی را برایم آورد و گفت حالا سیرش کن. باورم نمی شد من مسئول سیر کردن پسرک بودم آن هم از شیره جان خودم. می گویند بچه در بدو تولد فقط چند سانتی متر جلوتر را می بیند. حکمتش این است که وقتی شیر می خورد فقط مادر را ببیند و نگاهشان با هم گره بخورد. نگاهش آتشم میزد. چرا نگاهش با همه فرق داشت. می سوزاندم تا ته استخوانهایم.. جسمم سبک شده بود اما روحم سنگین بود. بار یک نگرانی حالا از امروز با من در دنیا پرسه می زد.
پسرک را که بردند دور و برم تا شب شلوغ بود. ساکت بودم و به همه لبخند می زدم. نمی خواستم کسی بفهمد از همین دقایق اول دل نگرانم. می ترسیدم مسخره ام کنند و بگویند بچه ندیده ای. اما در دلم چیزی می دوید که با همه حس های دنیا فرق داشت. انگار گوشه ای از قلبم حالا دورتر از من می زد. یاد جمله معروفی افتادم که گفته بود اگر می خواهی قلبت بیرون از بدنت بتپد بچه دار شو. حالا با تمام وجودم این جمله را می فهمیدم.
ساعت ملاقات تمام شد و همه رفتند. یکبار دیگر پسرک را آوردند که شیر بخورد. در آغوشم آرام می گرفت. نفس که می کشید بند بند وجودم می لرزید. خیلی زود او را بردند که کنار بقیه بچه ها بخوابد و من هم استراحت کنم. اما نمی دانستند من تا خود صبح به سقف اتاق خیره شدم و هر چند دقیقه یکبار از مادرم می پرسیدم چرا بچه را نمی آورند؟ چرا صبح نمی شود.
پسرک من از ابتدا خوش خواب بود و خوابیدن را به خوردن ترجیح می داد. تا صبح خوابید دور از من. دیگر دم دمای صبح نفسم به شماره افتاده بود می ترسیدم پسرک را به من ندهند. فکرهای ترسناک پر از نگرانی های مادرانه شروع شد. صبح زود از عشق بوسیدن پسرم خیلی زود راه افتادم. فقط می خواستم او را بگیرم و ببرم.
بروکراسی ها بیمارستانی که تمام شد نزدیک ظهر بود. آفتاب اردیبهشت داغ بود، برخلاف روز تولدش که باران می بارید. پسرک را تحویل گرفتیم و راهی منزل شدیم. تمام مدت در ماشین به چهره معصوم خوابیده اش نگاه می کردم. سیر نمی شدم. فکرم مدام بالا و پایین می شد که از امروز چقدر کار دارم. باید از کجا شروع کنم. شبهای اول از نگرانی خوابم نمی برد. خسته بودم انقدر که حس می کردم می توانم یک عمر بخوابم. اما لحظه ای که چشمانم گرم خواب می شد با اضطراب می پریدم تا ببینم پسرک نفس می کشد یا نه. دلشوره غریبی بود. فکر می کردم اگر نگاهش نکنم ممکن است یادش برود نفس بکشد. انقدر این فکر آزارم داد تا در آخر او را از گهواره کوچکش بیرون آوردم و کنار خودم در تخت خواباندم. حالا می شد شبی دو سه ساعت بخوابم.
نگرانی نفس کشیدنش که تمام شد مدام دلشوره گشنگی اش را داشتم. نکند گرسنه بماند. او که نمی تواند بگوید گرسنه است. چطور بفهمم. از همه می پرسیدم اما جواب هیچ کس راضی ام نمی کرد. کوهی از نگرانی در دلم بود. شب دوم بی خواب تر از شبهای قبل بودم. بالای سرش نشسته بودم و به صورتش نگاه می کردم. آرام خوابیده بود و منظم نفس می کشید. ناگهان دستهای کوچکش را بلند کردم و در تاریکی و تنهایی ناخن هایش را گرفتم. اولین تجربه ای بود که نمی خواستم با هیچ کس شریک شوم. قطره های درشت عرق از پیشانی ام سر می خورد روی تشک و دستانم می لرزید. اما مصمم بودم خودم همه کارهایش را بکنم از وابستگی می ترسیدم.
وقتی با موفقیت اولین تجربه سخت را پشت سر گذاشتم احساس بهتری داشتم. حس می کردم به مادر بودن نزدیک می شوم. از همان روزهای اول نمی خواستم از کسی کمک بگیرم. و این برای من که هیچ تجربه و خواهر و برادری نداشتم اتفاق بزرگی بود. بچه داری را غریزی و از روی عشق خودم یاد گرفتم. پوشک عوض کردن، حمام اول، دارو دادن و واکسن زدن. دوست داشتم زمان های زیادی با بچه ام در خانه تنها باشم. این تصمیم همه اطرافیانم را نگران می کرد. می ترسیدند از پس بچه داری بر نیایم و به مشکلی بر بخورم. اما من یک پا ایستادم و گفتم خودم تنها می خواهم این تجربه را از سر بگذرانم.
پسرک من فقط 15 روز در تخت کنار من خوابید و چه روزها و شبهای لذت بخشی بود. از دو هفتهگی اش دیگر در کنار حس مادرانه ام نگاه منطقی و هر آنچه برایش بهتر است هم در فکرم می دوید. می دانستم باید در تخت خودش بخوابد حتی اگر من تا صبح ده بار بالای سرش بروم و نگران گشنگی و نفسهایش باشم.
ماه ها کنار تختش خوابیدم و از لابه لای میله های تخت تا صبح نگاهش کردم.کم کم داشتم می فهمیدم مادر شدن یعنی تمام عمر دل نگرانی. باید اعتراف کنم که بعد از تولد پسرم معنای خیلی از دلشوره های مادرم را فهمیدم. کمی که بزرگتر شد و میزان شیر خوردن شبهایش کم شد حالا من بودم که از شدت وابستگی به او نمی توانستم تنها بخوابم.
فاصله اتاق هایمان چند قدم بود ولی شب تا صبح دل تنگش بودم. تا شش ماه جرات نکردم یک لحظه او را جایی پیش کسی بگذارم. بعد از آن هم هر بار دقایقی از او دور می شدم تمام وجودم تیر می کشید و نیاز به حضورش را مثل یک معتاد در استخوان هایم حس می کردم.
ماه های اول خیلی زود می گذشت. امروز که بعد از 2 سال به روزهای اول تولدش فکر می کنم انگار هزار سال از من دور شده اند. نمی دانم شوق مادر شدن است یا نگرانی تجربه ای عجیب و تازه که انقدر زود می گذرد و همین که چشم بر هم می زنی در تدارک اولین تولد بچه هستی.
خیلی وقتها در خواب که بود ساعتها کنارش نشستم و به آینده اش فکر کردم و از اینکه نمی دانم چه خواهد شد پشتم لرزیده، اینکه آیا مادر خوبی بوده ام تا امروز یا نه. اینکه می توانم برای پسرم که فردا می خواهد مرد یک زندگی شود مادر خوبی باشم. این فکرها و دغدغه ها روز به روز با پسرم قد می کشد و بزرگ می شود و من هر روز بیشتر به مادرانگی ام فکر می کنم. حسی که هیچ لغتی را نمی توان برایش پیدا کرد. حسی تماما عشق، وابستگی و در عین حال نگرانی و دلشوره.
می دانم در همین دو سال خیلی وقتها پسرک از دست من خسته شده از بس که نگرانش بوده ام. از بس که برای خوردن و خوابیدنش غصه خوردم و حتما حرصش دادم. شبهای بیماری تا صبح نفسم تنگ می شد از سختی نفس کشیدنش، با هر سوزن واکسن بند بند وجودم درد می گرفت. تا حد ممکن نمیگذاشتم آسیب ببیند اما خب پسر بچه است و بازیگوش. همان چه همیشه آرزو داشتم.
حالا این روزها که پسرک نصفه نیمه حرف می زند و من را صدا می زند، حالا که برای خودش بازی های شخصی دارد و تصمیم می گیرد چه کاری دوست دارد بکند گاهی از دور می نشینم و به او خیره می شوم. با خودم فکر می کنم یک روز که پدر شد و دستان کوچک فرزندش را گرفت اصلا چیزی از این روزها به یادش مانده. آیا او هم مثل من انقدر نگران فرزندش خواهد بود یا چون پدر می شود رنگ نگرانی هایش فرق می کند. بعد از دو سال که شبانه روزم غرق در دنیای پسرک شده تنها می توانم بگویم مادر بودن عجیب ترین حس دنیاست.
* منتشر شده در مجله زنان و زندگی
اگر میخواهی قلبت خارج از بدنت بتپد بچه دار شو ...