صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۲۷۵۰۳۰
تاریخ انتشار: ۱۶:۵۱ - ۱۲ خرداد ۱۳۹۵
پاییز دو سال پیش در نزدیکی کوره‌های آجرپزی تهران، حوالی اتوبان آزادگان، جایی که پیش از این پاتوق مصرف‌کنندگان و فروشندگان مواد مخدر بود، گشت فوریت خدمات اجتماعی شهرداری با یک تماس نگران‌کننده، کودک چهار ماهه‌ای را از آغوش مادرش می‌گیرد که بعدها به کوچکترین کارتن‌خواب شهر معروف می‌شود.

به گزارش روزنامه «ایران»، این کودک علاوه بر چند جای سوختگی، به علت نداشتن پوشک، با کیسه زباله بسته شده است، پدر در همان لحظه پا به فرار می‌گذارد و مادر هم به کمپ ترک اعتیاد لویزان منتقل می‌شود تا پس از دوره ترک به یک خانه نیمه‌راهی در تهرانسر برود.

کودک همان وقت بلافاصله به بیمارستان منتقل می‌شود تا اقدامات درمانی به سرعت آغاز شود. خوشبختانه او به‌جز اعتیادی که از شیر مادر به او منتقل شده، مبتلا به «ایدز» و «هپاتیت» نیست، «معین» با اسم خودش و البته فامیل مددکاری که او را به بیمارستان انتقال داده، برای یک دوره 10 روزه بستری می‌شود و پس از این مدت هم به شیرخوارگاه آمنه انتقالش می‌دهند تا اردیبهشت ماه امسال که تقدیر جدیدی برای «معین» رقم می‌خورد.

«معین» را همه به خاطر دارند، اما نه برای آن چیزهایی که خیلی‌ها شبیه او شهره می‌شوند، نه هنرپیشه معروف است و نه از آن بچه پولدارهای مشهور و نه حتی یک سلبریتی اینستاگرامی. معین یک کودک یک سال و هفت‌ماهه است که خیلی زود، درست چند ماه بعد از تولدش با لقب «کوچکترین کارتن‌خواب شهر» تیتر یک بیشتر رسانه‌های کشور شده بود، اما نه! شهرت معین بیش از این حرف‌هاست، مال آن وقت‌هایی است که به جای پوشک، کیسه زباله سیاه به پایش می‌بستند و شاید هم آن روزهای سیاه‌تری که به جرم ناکرده، درد نشئگی و خماری روی حنجره کوچکش هوار شده بود تا صدای نحیفش، تقدیر سرسختش را به لرزه درآورد.

حالا یک سال و چند ماه از همه آن روزهای پرتکرار گذشته است، چند قدم مانده تا درهای آهنی شیرخوارگاه آمنه باز شود، زنی به نام «مرضیه» ایستاده تا با گواهی «پاکی»؛ دستان کوچک معین را در دستان چروکیده و پر گره‌ای بگذارد که درد روزگار، امان رگ‌هایش را بریده است.

حسی شبیه «تعلیق»، در میانه «بودن» یا «نبودن»، شبیه آدمی که رنگ دلواپسی‌ها به صورتش پاشیده تا حالا نه شبیه هیچ‌کس که شبیه خودش، کمی دور‌تر از نقشی که پیش‌ترها داشته، در دریای زنانه‌گی‌اش غوطه‌ور شود؛ آدمی که ندانسته، میان خوابی که این‌بار تعبیرش رؤیا نیست، «نیایش» چند ماهه را به سینه‌اش چسبانده تا آغوش مادرانه‌اش، لالایی تلخ «عاشقانه‌های خماری» را از نو برایش نجوا کند، بی‌خبر از آنکه کودکی که امروز روی دستانش آرام گرفته، شبیه همان کودکی که یک سال و چند ماه پیش به زور قانون رهایش کرده بود، به دردی پیوند خورده که این روزها به‌راحتی «فرزندخواندگی» تفسیر می‌شود.

اما یک ساعت که نه، دو، سه و چهار ساعت انتظار، دلش را بیشتر از همه وقت‌ها، «غمگین» کرده است... فرقی نمی‌کند، مادر هم که نباشی، باز هم می‌توانی همه این «دلشوره‌های چند ساعته» را به حسی گره بزنی که تمثالش هیچ کجای این دنیا نیست. مثل بیشتر وقت‌های تلخ تنهایی که به ناچار دور خودت می‌پیچی تا وسوسه هوس‌آلود (شاید) یک لول تریاک پنهانی به جانت خط نیندازد، درست شبیه مرضیه‌ای که حالا، سر به تو، در کنج قاب اتاق، کز کرده تا التماس‌های عجزآلودش، راه در آغوش کشیدن «معینش» را باز کند، اما یک نفر می‌خواهد به مادری که هنوز نیم بند وجودش به کودکش وصل است، از راز ناتمامی بگوید که آب پاکی را برای همیشه روی دستش می‌ریزد!

... در اتاق که بسته می‌شود، این مددکار معین است که روبه‌روی ما می‌نشیند تا با زبان بی‌زبانی، از ما بخواهد که برویم! بهانه‌اش ظاهر مادری است که یک کودک سه ماهه روی دستش خوابیده، اما در دلش غوغایی است که نفسمان را به شماره انداخته، برای همین «مرضیه» که بیرون می‌رود؛ او هم می‌رود پی آن داستانی که برای بهانه‌هایش ساخته... نه یکبار که ده‌ها بار با گره پر چینی که بر پیشانی‌اش افتاده، پاپیچمان می‌شود تا مرضیه را بی‌خیال دیدن معین بکنیم، چرا؟ چون به قول او، مرضیه مادری نیست که روی اراده‌اش بماند، سند هم دارد، می‌گوید: «ببین یکی نیاورده، دومی روی دستش است، بچه را ببیند، هوایی می‌شود، هم خودش را اذیت می‌کند هم بچه را، اصلاً چطور می‌خواهید ثابت کنید که او مادرش است...»

حرف‌هایش نه اینکه دروغ باشد، نه! اما قضاوت قلبی که برای رسیدن به این نقطه از شهر، کیلومترها در تپش بوده، آنچنان که باید ساده نیست! حرف‌هایمان که به درازا می‌کشد، این «مرضیه» است که پشت در بی‌طاقت شده، رنگ و رویش شبیه میتی است که به سوی قبر سرازیرش کرده‌اند، اما حرف‌های ما با مددکار معین همچنان بی‌سرانجام مانده است تا پنج دقیقه بعد که او با یک پرونده قطور، حرف‌هایش را جدی‌تر از قبل تکرار می‌کند: «این پرونده معینه، ببین نه شناسنامه‌ای هست نه نام و نشان پدر و مادری، باید با برگه ولادت به دادگاه برود، بعد از قاضی نامه بگیرد تا اگر اجازه داد، بچه را ببیند وگرنه قاضی هم زنگ بزند نمی‌گذارم معین را ببیند، بازهم تأکید می‌کنم، بگذارید بچه در فهرست فرزندخواندگی بماند، برای هر دویشان بهتر است، بیفتد دست مادرش دوباره می‌شود همین آش و همین کاسه...»

بعد با حالتی مغبون‌تر از گذشته می‌گوید «یک نفر مثل این زن و شوهر (اشاره می‌کند به زوج میانسالی که از پشت شیشه، اضطرابشان داد می‌زند) در حسرت بچه می‌سوزند بعد یکی مثل اینها...»

اسم فهرست فرزندخواندگی را که می‌آورد، دلم شروع می‌کند به لرزیدن، اصلاً مگر می‌شود فرزندی که زمانی اسم زنی به عنوان «مادر» داشته، حالا بدون هیچ حرف و حدیثی به لیستی برود که قانون اولش، «بی‌سرپرست» بودن است و بعد می‌فهمیم که می‌شود، چون هیچ مدرکی برای اثبات «مادری مرضیه» نیست، یعنی اگر بشود هم شاهدی حاضر به شهادت برای برگشت معین به خانه نیست! و اگر هم باشد چه کسی می‌تواند از یک چادر کهنه بی‌نام و نشان حول و حوش «خلازیر» یک «برگه ولادت» قانونی در بیاورد! آن هم چادری که یک سال و اندی پیش، با دستان زمخت و پینه بسته مردی به نام «پدر» که زمانی گوساله گاوها را بدنیا می‌آورد زایشگاه «معین» شده بود...

از اتاق که بیرون می‌زنم، «مرضیه» با حالتی نزار روبه‌رویم ایستاده است، امیدش را از دست داده تا اگر حرفی شنید بیش از اینکه هست، رنجورتر نشود: «چیه نمی‌زارن ببینمش...»

- بچه شناسنامه نداره؟
«نه، خب از کجا باید می‌گرفتم، تو چادر زاییده بودم، بعد چن ماه داشتم مصرف می‌کردم که شهرداریچیا اومدن به زور بردنش، دیگه ندیدمش تا الان»

- می‌گن از کجا بفهمن تو مادرشی؟
«وا چه حرفیه، عکسام هست، همه بودن، خبرنگارا، همین خانوم علیزاده(مددکارش) همه می‌دونن معین مال منه، حالا مگه اومدم ببرمش، فقط می‌خوام چن دقه ببینم بچمو، چی می‌شه مگه...»

- بچه رو بعد از زایمان نبردین بیمارستان؟
«نه هیچ دفعه، خونه بهداشتم نرفتم. پیش خودم توهمون چادر زندگی می‌کرد.»

- کی به‌دنیاش آورد؟
«باباش، قبلنا تو گاوداری، مامای گاوا بود، پول نداشتیم خب»

پس از کجا می‌آوردین مواد مصرف می‌کردین؟
«گدایی می‌کردم، اون وقتا کراک می‌کشیدم. کراکم گرون بود، حامله که شدم، کارتن خواب بودیم بعد که زاییدم، با معین می‌رفتیم گدایی، مردمم دلشون برامون می‌سوخت. روزی 60 تا 100 تا کاسب بودم، ولی همش می‌رفت خرج خماری، غذامونم که از رستورانا بود، دیگه شناس شده بودم، هر جا می‌رفتم، حرف نزده، کیسمو پر می‌کردن...»

- بیشتر کجاها گدایی می‌کردی؟
«همون دور و بر خودمون، تو پمپ بنزین خلازیر.»

- معین بچه چندمت می‌شه؟
«فک کنم پنجم، بقیه شون رو دستم جون دادن.»

- چطوری؟
«تا شیرمو می‌خوردن، بعد 5 روز می‌دیدم نصف بدنشون کبود شده، بعدشم سنکوب می‌کردن. میگن مال کراک بوده.»

- معین چطور سالم مونده؟
«سر معین هرویین می‌کشیدم با شیشه، چه می‌دونم والا بچم سالم سالم بود.»

- به معینم شیرخودتو می‌دادی؟
«آره شیر خودمو می‌خورد. اصلاً از وقتی بچم تو شیکمم بود، می‌کشیدم، وقتی زاییدمش، داد می‌زدم فال (هرویین) منو بده، اون لامصب و بده، (می خندد) درد داشتم دیگه»

- معین معتاد نشده بود؟
«چرا وقتی بردنش، بچم معتاد بود. شنیدم یه 10 روز تو بیمارستان نگهش داشتن تا ترکش بدن، بعدشم که آوردنش شیرخوارگاه...»

به اینجا که می‌رسیم، بغض راه گلویش را می‌بندد، به سختی حرفش به حنجره‌اش می‌رسد...

«نمی‌شه ببینمش...»

- دلت نمی‌خواست جلوگیری می‌کردی؟
«من نفهم بودم، اصلاً هیچی حالیم نبود، الان که فک می‌کنم می‌بینم چقدر فرقه بین این بچم و اون بچم! الان نیایش رو می‌برم خونه بهداشت، ولی موقع معین مواد می‌زدم، مخم هنگ بود.»

- اگه بگن لوله هاتو ببند تا دیگه بچه‌دارنشی، قبول می‌کنی؟
«خودمو می‌کشم، من عاشق بچه ام، الان هر 3 ماه می‌رم آمپول می‌زنم تا حامله نشم. ولی دیگه نمی‌یارم. شاید یه وقته دیگه، دست خودمون نبود به خدا، ما جون نداشتیم جلوگیری کنیم که، می‌دونی اسپرم آدمای معتاد قویه، واسه همینه، گر گر بچه می‌یاریم.»

- هیچ وقت وسوسه نشدی معین رو بفروشی؟
«اصلاً، همون وقتا یه نفر می‌خواست چند میلیون بده معین رو بخره، ولی من نذاشتم که، اگه به شوهرم بود، می‌دادا، ولی من جلوش دراومدم. هر کی می‌اومد با سنگ می‌زدمش.»

هنوز حرفش تمام نشده، دستش را می‌برد به سمت دکمه‌های لباسش تا «نیایشی» که حالا نزدیک به 4 ساعت است روی دستش مانده، سیراب شود... .

«بزار به این بچه شیر بدم، گناه داره، جاااان، عزیزم... ای جانمممممممم، زندگیم، مادر بمیره برات...»

- چطور رفتی سمت مواد؟
«بچه اولم یه دختر بود، اسمش هلیا، نمی‌دونم چطوری شد که مرد، بعدش شب و روز نداشتم تا شوهر مفنگیم، کراک و کرد تو جونم، می‌گفت آروم می‌شی، شدم، اصلاً غم بچم یادم رفت، ولی خب زندگیم کشید به اینجا، خدا رو شکر الان یک سال و 6 ماهه پاکم، شوهرمم زندونه، بره که برنگرده...»

حرف‌هایم که با او تمام می‌شود، دوباره می‌رود پشت دراتاق، زل می‌زند به مددکارش که حالا بدجورغرق پرونده دیگری شده، اما تا چمشش به مرضیه می‌افتد، نگاهش را می‌دزدد و شروع می‌کند به غرغر کردن‌های همیشگی: «برو خانوم جان، تا صبحم وایسی، نمی‌شه ببینیش، همین یکی رو بزرگ کن، بی‌خیال معین شو، اینجوری واسش بهتره... .»

مرضیه که رویش را برمی‌گرداند، نگاهم می‌افتد به چهره «غم‌آلود» مادری که به ناچار باید سرنوشت محتومش را بپذیرد، چراکه برچسب اعتیاد، او را بی‌دفاع‌تر ازآن چیزی کرده که بشود تصورش را کرد، هنوز چند قدم از شیرخوارگاه آمنه دور نشده‌ایم، زنگ تلفن حالمان را که نه جانمان را به لب می‌آورد... پشت خط یک نفر آشنا می‌گوید «معین چند ماه است که پدر و مادر جدید پیدا کرده، برایش شناسنامه گرفته‌اند و حالا هم حالش خیلی خیلی خوب است»، اما این راز می‌ماند بین من و او تا پای مرضیه که به شهرستان رسید، یک نفر دل و جرأت‌دار، این راز را پیش او هم فاش کند...
ارسال نظرات