صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۲۷۳۶۵۹
تاریخ انتشار: ۱۳:۱۵ - ۰۳ خرداد ۱۳۹۵
یادداشت دریافتی- امید سعیدی؛ نمی دانم چرا هر چه كه به جلو گام می نهیم در این نیستی مدرن بیشتر و بیشتر غرق  می شویم . همه ما به سرعت در حال امروزی شدن هستیم و هر چه امروزی تر می شویم بی گذشته تر و بی تاریخ تر می شویم چرا كه انسان امروز دیگر تاریخی ندارد، گذشته ای ندارد.

چقدر خودم را در حس زیبای تو شریك می دانم چون كه ما فرزند همان گذشته فراموش شده ایم، گذشته ما پر از رویای زیبای بچگی بود ، هنوز كسی بود كه ما را با خود در سطر سطر قصه های شبانه اش خواب كند .

مادرم را در حیاط خانه امان به یاد می آورم كه لباسهایمان را در حالی كه ما مشغول بازی بودیم در تشتی پلاستیكی می شست و چه دنیایی داشتیم . وقتی دست های پدرم را در دست هایم حس می كردم دیگر از هیچ كس و هیچ چیز واهمه ای نداشتم.

بله دوست عزیز ما فرزند امروز نیستیم ، ما فرزند زنده بادها و مرده باد ها هستیم ما ناخواسته قربانیان گذار این جامعه به سوی دنیای جدید هستیم .

"پدر مهربانی را نیاموخته بود اما همه امان را دوست داشت. نمی دانست خوشبختی چیست اما آن را برایمان طلب می كرد."

پدران ما نیز از نسل گذشتگان بودند اما هیچ وقت فاصله ای كه امروز میان ما و فرزندانمان هست را با ما نداشتند ، پدرم همیشه از سر كار كه می آمد با خود لبخندی داشت و ما نگاهمان به دستهایی بود كه هر روز چیزی داشت كه ما را به خود سرگرم كند اما امروز من ابوالفضلم را شاید سه چهار ساعت نیز به طور مفید نبینم و او چه خاطره ای از من به یاد خواهد آورد ، نمی دانم ابوالفضلم وقتی بزرگ شد نوستالژی ای خواهد داشت ، نمی دانم قهرمان كودكیش تنها بازی های كامپیوتری خواهند بود .

آیا ابوالفضلم حس زیبای كودكی ما را وقتی در كوچه های حالا ویران شدۀ این شهر می دویدیم تجربه خواهد كرد ....هر چند گذشته ما اكنون بسیار دور و غیر باور برای امروزی هاست ، اما گذشته زیبایی بود ...شیشه های خانه ما باران را بر روی پوست خود حس می كرد اما امروز پنجره های خانه ما به روی آسمان باز نمی شوند بلكه به روی آسمان خراش های نمی دانم تا كجا باز می شوند. پرستو ها را به یاد می آورم كه كوچشان را با گذشتن از حیاط خانه ما آغاز می كردند اما نمی دانم چه مدت است كه دیگر پرستویی در آسمان این شهر پرواز نمی كند...

شیطنت های بچگیمان را در حیاط مدرسه ، آن بازی ها را به یاد می آورم و بعد از مدرسه تنها یك توپ كه تمام ماهیتش پلاستیك بود كافی بود تا همه ما را به گرد خود جمع كند و آن گاه یكی مارادونا بود یكی پله یكی كرایوف و یكی.....

امروزه بچه های ما بزرگ هستند و ما بزرگترین گناه را با گرفتن كودكیشان مرتكب شده ایم ما بچه هایی داریم بدون كودكی ، بچه هایی كه گذشتۀ زیبایی برای یادآوری ندارند .امروزه قهرمان بچه های ما شخصیت هری پاتریست كه خود نیز وامدار این دنیای مدرن است.

نمی دانم چرا خاطرات دنیای ما ماندگارتر بودند. چقدر تصاویر و عكس های دوران كودكی ما واقعی تر و ملموس تر بود .

ای كاش می شد تمام امروزی ها را ، تمام آنهایی كه ما را نمی شناسند را به گذشته می بردیم تا مثل گذشته شاد باشند ، مثل گذشته بخندند...

آری ای دوست عزیز

نمی دانم رسالت ما چیست ...

نمی دانم تا كجا باید در این نیستی و پوچی ای كه به ما به ارث رسیده غرق شویم...

ای كاش  پایان این جاده زندگی را می دانستم ، ای كاش می دانستم آینده این انسان روز به روز فراموش شده و وامانده به خود چیست....

پایان
دوست تو

ارسال نظرات