یادداشت دریافتی- ع. ک*؛ مانند بسیاری از جامعهشناسان جوان در ابتدای هر روز نگاهم در میان تیترهای رنگارنگ اخبار و تحلیل آن هاست که زنگ تلفنم به صدا در میآید، یکی از دوستان قدیمیم است که قبلا از او خواسته بودم ترتیب ملاقاتی با یک میلیاردر جوان که از آشنایانش است و از قضا روزی همکلاسی مشترکمان بوده را بدهد تا با او در مورد راههایی که او را در این سن به موفقیت رسانده صحبتی داشته باشم.
سوار مترو میشوم؛ مانند هزاران انسان دیگر که هر روز برای رسیدن به مقصد خود از آن استفاده میکنند، سر ساعت به آنجا میرسم، خبری از سیاوش دوست دوران کودکیم و مولتی میلیارد حالا نیست، بعد از گذر نیم ساعت نگاهم به ساعت گوشیست که ناگهان از دور صدای موتور بنز آخرین سیستم او که به گفته خودش دو میلیارد ارزش آن است به گوشم میرسد، اتومبیلی که هرقدر نزدیکتر میآید نگاههای پُرحسرت بیشتری را در میان غرش صدایش به خود جلب میکند، بعد از سلام و احوالپرسی سوار بر خودروی میلیاردیش میشوم و باهم به سمت خانهاش که پنت هاوس یکی از گرانترین برجهای شمال تهران است حرکت میکنیم.
در میان راه پشت چراغ قرمزی میایستیم، نگاهم به دختر بچهٔ فال فروشی است که آنطرف چهار راه با بیمحلی اتومبیلهای دیگر غمی در چهرهاش نمایان شده، وقتی چشمانش به اتومبیل سیاوش میافتد برق امیدی در چشمانش جاری میشود و به سرعت به این طرف چهار راه میدود ولی چراغ سبز شده و سیاوش با سرعتی غیر قابل وصف به سمت خانه حرکت میکند، او که بیاعتنا به اطرافش است سر حرف را اینگونه باز میکند: «خب چطوری هم کلاسی قدیمی؟ یادمه اون موقعا همیشه همه نمره هات ۲۰ بود الان چکارا میکنی؟ من که هیچوقت اون تجدیدام یادم نمیره»
در ذهنم بعد از مرور همهٔ این سالها و اتفاقات تلخ و شیرینش به جمله «خدا رو شکر میگذره» اکتفا میکنم، مقصد نزدیک است، روبرویم برجی است که به زحمت میشود بالاترین نقطهٔ آن را دید، اتومبیلش را به نگهبان میسپارد و با هم به سمت خانهاش حرکت میکنیم، سوار آسانسور شیشهای میشویم که نگاه هر فردی را برای اولین بار به خود جلب میکند ولی با نیم نگاهی به او متوجه میشوم که دیگر زیبایی آن برایش عاده شده! جلوی درب خانهاش میایستیم، دیگر خبری از دستگیرههای در که در روز بارها برای باز کردن بن بستهای روبرویمان از آن استفاده میکنیم نیست؛ زیرا جایشان را به حسگرهای اثر انگشتی دادهاند که به گفته او از امنیت بسیار بالاتری برخوردارند.
وارد خانهاش میشویم، خانهای که فقط نام آن خانه است ولی ظاهرش به مانند کاخهای اشرافی پادشاهان فرانسه که در عکسها دیده بودم میماند، به آشپزخانهٔ سوت و کورش میرود تا چیزی برای پذیرایی بیاورد؛ همان آشپزخانهای که در گذشته با وجود مادرها و مادربزرگها رونق هر خانهای بود، همانطور که مشغول پذیراییست نگاهم به تابلو فرشهای نفیس روی دیوار میافتد و ناخودآگاه یاد این حدیث امیر المومنان علی (ع) میفتم:
{هیچ ثروتی در جایی انباشته نمیشود، مگر اینکه حقی در کنار آن از بین رفته باشد...}
او که فهمیده بود مات و مبهوت ظاهر خانهاش شدهام اینطور شروع میکند: «ببخشید خونه نامرتبه تازه چند روزه اسباب کشی کردم!»
پس از مرور خاطرات کودکیمان؛ از او میپرسم: «حتما خیلی زحمت کشیدی که به اینجا رسیدی؟»
بعد از پرسشم با چهرهای حق به جانب میگوید: «نه بابا پول خودش منو پیدا میکنه»
حسی به مانند تعجب چهرهام را فرا میگیرد و میپرسم: «اینهمه جوون زیر ۳۰ سال که بیکارن! چطور پول اونا رو پیدا نمیکنه...!؟»
با لحنی بیتفاوت پاسخ میدهد: «اونا حتما راهشو بلد نیستن این مملکت بهتربن جای دنیا واسه پول در آوردنه فقط کافیه راهشو بلد باشی...!»
حرفهایش کمی ذهنم را مشغول کرده، چگونه میشود با این سن و سال چنین ثروتی هنگفتی داشت، در ادامه از او میپرسم: «خب کارت چیه؟»
او که گویی از پرسش من رنجیده با سردی میگوید: «کارم آزاد است»
ولی از بطن نگاهش میخوانم که شاید به سیاوش برخورده که از او در مورد کارش پرسیدم، از او میخواهم کمی پیرامون آن توضیح دهد، در پاسخ سعی در طفره رفتن میکند و در کلامش چنین وانمود میکند که ثروت کلانش با کار زیاد منافات دارد و به نوعی کار و زحمت زیاد را برای زیر دستانش میداند، در کلامش اینطور برداشت میشود که انگار به او بر خورده که «کار کردن» و «زحمت کشیدن» برای داشتههایش را به او نسبت دادم! در خلال پاسخش در ذهنم به جوانان هم سنش نیز فکر میکنم که این سن را آغاز کار و تلاش مضاعف خود در زندگی میدانند و شبانه روز مشغول کار و تلاش یا درس خواندن برای ساختن آیندهای روشن ولی تا حدودی مبهم برای خود هستند.
از تفریحاتش میپرسم، از پاسخش مشخص است که پارتی و مهمانیهای آنچنانی و دور دور دیگر برایش عادی شده و پرواز با جت خصوصی خود در آسمانهای شمال کشور را بهترین تفریح خود میداند.
با خود میگویم که اگر او را نمیشناختم حتما پیش خود فکر میکردم که در حال صحبت با یکی از بزرگتربن کارآفرینان کشور هستم...
بعد از صرف ناهار به همراه سیاوش تلفنش زنگ میخورد، تلفنی با برند خاص و کمیاب که میگوید سفارشیست و به قول خودش بیست میلیون تومانِ ناقابل نیز برایش آب خورده است، از آن طرف خط صدای ضعیف خانومی به گوش میرسد، بعد از قطع کردنِ تلفن از من عذرخواهی میکند و میگوید به مهمانیای دعوت شده و باید در سر ساعت مقرر خودش را به آنجا برساند.
از خانه خارج میشویم، از او میخواهم من را به ایستگاه مترو برساند، در راه دوباره نگاه معنا دار انسانهایی را میببنم که باز هم به اتومبیل او خیره شدهاند گویی فریادی در سکوت چشمانشان نهفته، نگاههای پُردردی که شاید دیگر برای سیاوش و امثال او عادی شده است و به نوعی نشان میدهد آنها با تجمل گرایی و بزرگ نشان دادن خود به دیگران از راه ثروتشان که شاید تا حدودی باد آورده هم باشد خو گرفتهاند.
به مقصد میرسیم و از او خداحافظی میکنم، با دوست مشترکمان تماس میگیرم و از او بابت هماهنگی برای این قرار تشکّر میکنم، دوستی که اگر نبود نگهبانهای برج سیاوش شاید اجازه نزدیک شدن من را تا چند متری خانه او هم نمیدادند، سوار مترو میشوم و به سیاوش و سیاوشهای آینده و تیترهایی دردناکی که با خواندن اخبار صبح ذهنم را مشغول کرده بود فکر میکنم و آنها را کنار هم میگذارم، آهی میکشم و آهسته زیر لب میگویم:
«خدایا شکرت.......»
*جامعهشناس
ما که بخیل نیستیم، انشاالله که راه درستش بوده،زمانی که سیستم اقتصادی یک کشور بر اساس رشوه و رانت اموراتش می گذرد نتیجه اش خب معلوم است.
يک سري مثل طوطي هستند يکي که موضوعي را مطرح ميکنه روز بعدش طوطي وار ميايد ميگوييد و به خيال خودش داره تفسير ميکنه و يک عده هم باز انگار موضوع خيلي به نفعشان است ميايند داستان هاي مسخره ميسازند
ولی معتقدم اگه آدم بتونه در یک حرفه و یا هنری به مهارت خیلی بالا دست پیدا کنه می تونه از اون راه درآمد خوبی به دست بیاره. مشکل ما اینه که مهارتمون پایینه یا اینکه یک حرفه یا هنری رو در حد خیلی خوب یاد نگرفتیم.
یا مثل رسانه های خارجی ناخودآگاه منظورت رو به مخاطب القا کن
شما چیزی که نوشتی یه چیزی بین این دو تا بود
پاراگراف اول: شما جامعه شناسی و دوست میلیاردر داری
پاراگراف دوم: تو خیلی معمولی هستی و رفیقت خیلی مغرور
پاراگراف سوم: دوست بی احساس و ظلم جامعه، شما در بچگی نمرات عالی داشتی و پولدار نشدی اما دوستت یه بی سواد پولداره
کاملا تابلو
چو دانی و پرسی سوالت خطاست
درضمن اوناییم که گفتن نتیجه و اینا خب چه نتیجه ای از بیان این شکاف طبقانی افتضاحی که تو کشور میبینیم و هیچکسم جوابگوش نیست
در مورگزارشم خب واقعایت رو بیان کرده و واقعیت چیزی غیر از این نیست ای کاش مسولین کمی به فکر قشر اسیب پذیر هم باشن واقعا تا دیده نیبینیم اینچیزارو
جمله کلیشه ای یک مشت دزد لات رانت خوار که "روابط جایگزین ضوابط شده" را به عنوان راه و روش هوشمندانه پول درآوردن شان به رخ مردم میکشن و هیچ ترسی هم ندارن!!! آفرین سیستم قضا!
جالبه اگه برخوردی با این افراد از نزدیک داشته باشید متوجه میشید ضریب هوشی بسیار پایینی دارند.
خوب که چی!
فرارو جان میشه بفرمایید منظورت از چاپ این متن(خاطره)چی بوده دقیقا
مثلا مردم نمیدونن چه خبره یا تا حالا از این چیزا که این اقا دیده ندیدن
جامعه شناسی قاعده ای اصلی و کلی دارد که نادیده گرفتنش مصادف است با اثبات اینکه تحلیلی از سر خشم و غیظ صورت گرفته و آنهم سوء گیری است!
آن چیزی که در متن شما بیداد می کرد.
لطفاً بی غرض ورزی، تحلیلی جامعه شناختی از پدیدۀ
پیش رو ارائه فرمایید.
جملات خیلی کلیشه ای است مثل شغل ازاد داشتن