صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۲۱۹۱۴۴
تاریخ انتشار: ۱۰:۱۵ - ۱۴ دی ۱۳۹۳
اولین باری نبود که شهرداری ما را به برنامه ای دعوت می کرد بدون آنکه بگوید برنامه چیست «ساعت هفت عصر پنج شنبه شهرداری ناحیه 1 منطقه 11 باشید. به کسی هم چیزی نگویید». رفتیم.

فارس در ادامه نوشت: تازه آنجا بود که فهمیدیم شهرداری قرار است آن شب کار پاساژ علاءالدین و تخلفاتش را یکسره کند. این را از اطلاعیه ای خطاب به کسبه هم که در شهرداری ناحیه پیدا کردیم، می شد فهمید «شهرداری منطقه صرفا قصد اجرای رای قطعی کمیسیون ماده صد نسبت به بناهای خلاف طبقه هفتم و منفی 3 را دارد و عملیات اجرایی ناظر بر طبقات دیگر نمی باشد» و درخواست همکاری در هنگام اجرای رای مذکور و خودداری از تجمع یا اقدامات مخل نظم عمومی، اما اینطور نشد.

معطلی ما در شهرداری برای اجرای حکم نزدیک 5 ساعت ادامه یافت و در این اثنا، رئیس مرکز ارتباطات و امور بین الملل شهرداری و معاون شهرسازی منطقه 11 درباره سابقه تخلفات علاءالدین و مبنای حکم کمیسیون ماده صد توضیح دادند. بعد هم کاورهای شبرنگی به رنگ قرمز با کارت هایی بین ما توزیع شد که روی آن کلمه «خبرنگار» نوشته شده بود و هشدار دادند بدون این کاورها و کارت ها، نه تنها نمی توانیم وارد پاساژ شویم، بلکه امکان دارد هر بلایی سرمان بیاید.

ساعت حدود 12 بود که در ماشین های جداگانه به ساختمان دیگر شهرداری در زیر پل حافظ، دو کوچه بالاتر از علاءالدین رفتیم و نیم ساعتی هم آنجا منتظر ماندیم. موقع عبور از جلوی پاساژ، نگاهی دزدانه انداختیم: جمعیتی پراکنده از 200 متر قبل از پاساژ تا 30 تیر در گروه های چند نفره ایستاده بودند و نیروی انتظامی هم در گروه های چند نفره آنها را می پایید. همان موقع ماشینی جلوی پاساژ ایستاد و چهار نفر «قلچماق» با قیافه هایی آماده دعوا از آن پیاده شدند. دو خط قرمز کمانی بر چهره پاساژ هم مثل جای زخم، در تاریکی شب به طور تهدیدآمیزی برق می زد، انگار علاءالدین به پشتگرمی غول هایی که نه از چراغ جادو، بلکه از پراید و پیکان و وانت دسته دسته بیرون می ریختند، هشدار می دهد «اگر جرات دارید به من نزدیک شوید». جرات داشتیم.

ساعت از 12 گذشته بود که پا به پای مدیرعامل شرکت شهربان و حریم بان راه افتادم و احسان شریفی در طول مسیر گفت که 4 اکیپ شهربان مستقر در منطقه 11 همه امشب در اجرای عملیات شرکت دارند و در خدمت شهردار منطقه و ناحیه به عنوان مسئولان عملیات هستند. او گفت که در مقطعی از زمان در حدود 6-5 ماه پیش، شهربان اکیپ های ثابتی را در محدوده علاءالدین مستقر کرد تا جلوی جابجایی مصالح و ساخت طبقه 7 را بگیرند و در آن زمان موضوع کنترل شد، اما بعد حاجی علاءالدین زدن ساز خودش را از سر گرفت.

جلوی پاساژ همهمه ای در گرفته بود. تک و توک ماشین هایی که از جمهوری می گذشتند، جلوی علاءالدین نیش ترمز می زدند تا ببینند این همه آدم دم پاساژ چه می کنند. یکی از افسران پلیس جلوی در ایستاده بود و تنها ماموران پلیس را یکی یکی وارد می کرد و دستش را حائل سینه افراد متفرقه ای می کرد که می خواستند لابه لای پلیس ها به داخل بروند. در حالی که از هر سو صدای داد و بیداد می شنیدیم که «دوربین و فیلمبردار و عکاس اینجا چیکار می کنه؟؟ این خانوما رو چرا آوردین؟» راهمان را به سختی از بین جمعیت باز کردیم و با فشار از در کوچک و لوزی شکل به داخل خزیدیم.

علاءالدین آن پاساژ نورانی و پرصدای همیشگی نبود. نورهای سفید رنگ آن را به بیمارستان و کسبه پریشان احوال را به بیمارانی رو به احتضار شبیه کرده بود. کرکره همه مغازه ها پایین کشیده شده بود. پشت آسانسور، سردار علیپور، فرمانده یگان حفاظت شهرداری که فرماندهی عملیات را بر عهده داشت، نیروهای انتظامی را جمع می کرد و دستوراتی می داد و بعد آنها را متفرق می کرد. پلیس ها که به شدت نگران امنیت ما بودند، تنها به صورت میلیمتری اجازه پیشروی به ما می دادند. صدای یکی از آنها را شنیدم که به ما اشاره کرد و به همکارش گفت «اینا هم کار سختی دارن ها!» اما مشاور قالیباف یکباره ما را از پلکان اضطراری تاریک و باریک که بوی تعفن مشمئز کننده ای می داد، به منفی 3 برد.

خاک و خل، شیشه های شکسته، پله برقی واژگون با پله های تلنبار شده زیر پلکان، آهک و گچ و مصالح دیگر، نایلون های ریز ریز شده، کپه ای از جعبه مدل های مختلف گوشی موبایل، قفسه ها و کمدهای واژگون شده، همه در منفی 3 پخش و پلا بود. درهای آهنی و زنگ زده واحدها نیمه باز بود و داخل آنچه تا چندی پیش مغازه های تعمیرات موبایل پاساژ علاءالدین بود، هیچ نبود جز یخچالی کوچک، یک لوله موکت، برچسب های ال سی دی موبایل و معدود وسایل قراضه و رها شده. بوی نا نشان می داد مدت هاست منفی 3 به این روز افتاده است. با دیدن تیغه های نازکی که جلوی برخی مغازه ها کشیده شده بود، تازه فهمیدم مصالح ساختمانی برای چه آنجا بود. کارکنان اجرای احکام آمدند.

40- 50 نفر کارگر فسفری پوش، با بیل و کلنگ و تیشه به صف شدند و بعد به سوی مغازه های تیغه پوش رفتند. کلنگ اول که به جان علاءالدین افتاد، دست ها با دوربین و گوشی موبایل بالا رفت؛ همه می خواستند این لحظه تاریخی را ثبت کنند: شاخ غول علاءالدین شکست.

تیغه ها که پایین آمد، پشت آن مغازه هایی نمایان شد پر از جنس. پیدا بود صاحبان امید داشته اند شهرداری از تخریب منصرف شود و بعد از مدتی که آب ها از آسیاب افتاد، بیایند و کار و کاسبی را از سر بگیرند. مغازه های دارای جنس پلمب شد. به طبقه 7 رفتیم.

بارها و بارها به علاءالدین آمده بودم، اما هیچ وقت در ساعات کاری، وقتی مغازه های شیک و پیک با اجناس پرزرق و برق و گرانقیمت باز بودند، دقت نکرده بودم که علاءالدین چقدر کثیف، ناایمن، زهوار در رفته و درب و داغون است و این نکته ای بود که وقتی داشتم از پله های شیب دار و باریک 10 طبقه را از منفی 3 تا 7 بالا می رفتم، به آن پی بردم. اما وقتی به آن بالا رسیدم، فهمیدم که این پاساژ بی ریخت و بدقواره تا چه اندازه کعبه آمال و کاخ آرزوهای عده ای فریب خورده و مال باخته است.

طبقه 7 پاساژ 90- 80 مغازه دارد، اما آن شب کسی از علاءالدین نرفته بود: کرکره ها را پایین کشیده و جلوی در مغازه خود روی زمین چمباتمه زده بودند. چهره ها مثل عزاداران، همه خشمگین و تحریک شده از کلاهی که علاءالدین به سرشان گذاشته بود. مرد جوانی با عضلات ورزیده چنان های های گریه می کرد که نفسش بالا نمی آمد. برایش آب قند آوردند، اما انگار هیچ قندی دیگر نمی توانست کام او را شیرین کند. یکی می گفت فلانی خانه پدری اش را فروخته و این مغازه را با هزار امید و آرزو خریده. گوینده خودش 800 میلیون پرداخته و در ازای آن، حتی یک کاغذ هم نگرفته بود. می گفت «قانون علاءالدین همین است. هیچ کس سند ندارد». دیگری می گفت «حاج آقا پول ما رو خورده و یه آبم روش، حالا خودش متواری شده. میگن شماله، ولی مگه کسی دستش بهش می رسه؟ به از ما بهترون وصله». جوانی دیگر کرکره ها را بالا کشیده و در میان قفسه های خالی مغازه اش موبایل به دست نشسته بود، گویا تلاش می کرد با داد زدن در وسیله ای که این پاساژ به بورس آن معروف است، کسی را متقاعد کند که از بدبخت شدنش جلوگیری کند.

در یک راهرو مشغول مصاحبه با مال باختگان بودیم که از راهروی دیگر صدای داد و بیداد بلند شد. نگذاشتند ما جلو برویم تا آسیبی نبینیم. اما از دور می شد دید که جمعیت می کوشد جلوی فرود آمدن کلنگ بر کرکره مغازه را بگیرد. تا بفهمیم کی به کی است، از راهروی دیگر صدای فریادهای «الله اکبر» در فضا پیچید. به آن سو دویدیم، اما درگیری شده بود و چاقوها پشت سر همکارمان از غلاف ها درآمده بود و از ما خواستند طبقه را ترک کنیم. در حالی که از ترس مثل گنجشک می لرزیدیم، جانمان را برداشتیم و فرار کردیم.

طبقه همکف این بار مثل دفعه قبل خالی نبود. چند کاسب با قیافه های ماتم زده جلوی مغازه های تعطیل نشسته بودند. یکی از آنها شاکی بود که تا همین چند ساعت پیش هم به آنها گفته شده تخریب نمی شود، اما یکباره هجوم آورده اند. می گفت نمی گذارند به مغازه اش در طبقه 7 برود و وسایلش را بردارد «یه میلیارد جنس تو مغازمه. 600-700 میلیون هم چک و سفته مردم. آخه من چه جوری سه روزه همه زندگی مو تخلیه می کردم؟! بعدم اینا حکم واسه تخریب دارن، حکم هم دارن که من توی مغازه م نرم؟!»

یکی دیگر می گوید «ما کاسب قدیمی علاءالدین هستیم و یک سال و نیم پیش که اینجا مغازه خریدیم، گفتند اگر اینجا نخری از پاساژ میندازیمت بیرون! ما با همین پول می تونستیم تو پاساژ روبرویی مغازه بخریم و بی دردسر کار کنیم، اما مالک گفت اگه اون پاساژ مغازه بخرین، نمیذاریم وایسین کاسبی کنین.»

آن یکی می گوید «کلی از مغازه دارها پول نزول کردن، طلا فروختن، خونه فروختن و یه میلیارد و خورده ای پول دادن و مغازه خریدن، اما الان همه بدبخت شدیم. 10 نفر دارن از هر کدوم از این مغازه ها نون می خورن.» کاسبی دیگر از شهرداری شاکی است که دیر به یاد تخلفات علاءالدین افتاده «شما هر جای تهرون 4 تا آجر از دیوار خونه ت برداری، شهرداری میاد سراغت. بعد چطور ممکنه یه طبقه تو پاساژی که لااقل 40 میلیون از ملت آدرسشو دارن، بسازن و شهرداری این همه وقت صداش درنیاد؟! چطور حالا یاد علاءالدین افتاده؟

اینجا دعوای دو تا قدرته و دودش این وسط فقط به چشم ما میره». می پرسم شکایت کرده اید، می گوید هیچ سند و مدرکی ندارم. می پرسم پس در ازای این همه پول، چه گرفته ای؟ نامه ای را نشانم می دهد که رئیس سازمان نظام مهندسی مهرماه امسال خطاب به مدیر کل معماری و ساختمان شهرداری نوشته و گفته «ادامه عملیات ساختمانی جهت مقاوم سازی و اجرای طبقات هفتم و هشتم که مجوز آن کسب گردیده ... بلامانع است».

از در تنگ علاءالدین بیرون می آییم. ساعت 2 بعد از نیمه شب است. هوای شب خنک، اما غبارآلود است. جلوی در پاساژ همچنان ازدحام و همهمه است و تا بعد از سی تیر هم ماشین و آدم ایستاده. ماشین که از جلوی پاساژ حرکت می کند، نگاه آخر را به علاءالدین می اندازم و به حاجی علاءالدین فکر می کنم که الان در شمال لابد دارد ریشش را می تراشد، چون گفته بود اگر توانستید تخریب کنید، این کار را می کنم. به مرد عضلانیی فکر می کنم که مثل بچه ها های های گریه می کرد. به کلنگی فکر می کنم که لابد هنوز دارد تیشه به ریشه آدم های فریب خورده و ورشکسته می زند و به خانه پدری ای فکر می کنم که فروخته شد تا علاءالدین کاخ آرزوهای پسر شود، اما.... شد؟

ارسال نظرات