صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

«ساكن طبقه وسط» فيلمي است كه به عنوان اثر يك كارگردان اولي كاملا مي‌توانيد به آن نگاه مثبتي داشته باشيد فقط بايد تلاش كنيد سايه شهاب حسيني به عنوان يكي از موفق‌ترين بازيگران نسل دهه 80 روي اثر نيفتد و فيلم را كاملا مستقل از كارنامه شهاب حسيني بازيگر نگاه كنيد.
تاریخ انتشار: ۰۷:۴۵ - ۲۶ مهر ۱۳۹۳
«ساكن طبقه وسط» فيلمي است كه به عنوان اثر يك كارگردان اولي كاملا مي‌توانيد به آن نگاه مثبتي داشته باشيد فقط بايد تلاش كنيد سايه شهاب حسيني به عنوان يكي از موفق‌ترين بازيگران نسل دهه 80 روي اثر نيفتد و فيلم را كاملا مستقل از كارنامه شهاب حسيني بازيگر نگاه كنيد. حسيني بسيار تلاش كرده در نخستين تجربه فيلمسازي‌اش (در صحبت‌هايش تاكيد خاصي بر فيلمساز شدن و نه كارگردان شدن صرف دارد) حرفي بسيار عميق و اساسي را در ساده‌ترين روايت ممكن به مخاطبش ارايه دهد و خودش هم اميدوار است مخاطب نخستين تجربه‌اش به همان اندازه‌يي كه فيلمنامه و سرگشتگي‌هاي شخصيت اصلي خودش را درگير و جذب كرده تحت تاثير قرار بگيرد.

تلاش كرديم در اين گفت‌وگو حرف‌هايي را بزنيم كه بيشتر نشان دهد چرا بازيگر مطرح سينماي ايران بعد از 16 سال از شروع فعاليتش به فكر كارگرداني افتاده آن هم با روايت طنازانه، جدي و فانتزي‌گونه؛ شخصيتي كه «ساكن طبقه وسط» بين همه‌چيز معلق مانده است!


از اينجا شروع كنيم كه «ساكن طبقه وسط» در يكسري مفهوم‌ها شباهت عجيبي به فيلم «The Wall» به كارگرداني آلن پاركر و محصول گروه موسيقي پينك فلويد دارد، حتي گريم راجر واترز خواننده مطرح اين گروه روي صورت شما و حضور او در اين فيلم كنار بسياري از شخصيت‌هاي ديگر به نوعي اين شباهت‌ها را تاييد مي‌كند. آيا تفكر پينك فلويد در آلبوم «The Wall» در فيلم «ساكن طبقه وسط» به نوعي ايرانيزه و مجددا 30 سال بعد ارايه شده؟

اين فيلم يكي از محبوب‌ترين فيلم‌هاي من است. فكر مي‌كردم فيلم من از آن جنس كار شود ولي هرگز نخواستم يك «The Wall» ايراني بسازم.

ولي جالب است با اينكه مفهوم يكي است ولي خشونت در كار شما خيلي كمتر از كار «The Wall» است. انگار شما با آدم‌ها و جهان اطراف‌تان خيلي مهربان‌تريد. چرا؟


خب خداوند به ما عقل، زبان و كلام را داده كه بتوانيم برخلاف حيوانات كه دايما بايد به هم شاخ بزنند يا روي هم پنجه بكشند يا همديگر را گاز بگيرند مشكلاتي كه داريم را با هم مطرح و برطرف كنيم. البته آلن پاكر و پينك فلويد در «The Wall» نگاهي كاملا منتقدانه به آن شرايط و مقوله خشونت دارند. در آن فيلم خشونت به مثابه ژني مطرح مي‌شود كه مي‌تواند نسل به نسل منتقل شود. پسري كه پدرش در جنگ جهاني دوم كشته شده مي‌تواند آدمي باشد كه در سرگشتگي‌هاي خودش اول به يك خشونت و بعد به يك استصيال برسد.

از زماني كه تصميم گرفتي فيلم را خودت كارگرداني كني به هيچ كس ديگري جز شهاب حسيني براي ايفاي نقش اصلي فكر نكردي؟

نه و براي اين كار هم دليل داشتم. ريشه‌هاي علاقه من به اين فيلمنامه در ابتدا به دليل شوق بازي كردن اين شخصيت جرقه زد و رشد كرد. من اگر اين نقش را بازي كردم به دليل يك پيش‌زمينه 10 ساله‌يي بود كه پشت آن قرار داشت. اگر مي‌خواستم از بازيگر ديگري بخواهم كه اين نقش را بازي كند بايد تمامي پيش‌فرض‌ها و اطلاعاتي كه در اين 10 سال پيرامون اين شخصيت به دست آورده بودم را به او منتقل مي‌كردم. او هم بايد اين اطلاعات را مي‌پذيرفت، پردازش مي‌كرد، به يك نتيجه‌يي مي‌رسيد و به من خروجي مي‌داد. آن هم يك خروجي كه مورد قبولم باشد. خب اين زمان زيادي مي‌برد و با شرايطي كه من داشتم اين فيلم را كار مي‌كردم واقعا همخواني نداشت.

عكس اين را هم مي‌توان تصور كرد يعني شهاب حسيني اگر «ساكن طبقه?وسط» را كارگرداني كرده به اين دليل بوده كه مي‌ترسيده كارگردان‌هاي ديگر نتوانند به آن برداشتي كه او از اين شخصيت رسيده برسند و نتيجه آن چيزي نشود كه او در تصورش داشته.

بله، اين هم صادق است. در اصل بگذاريد اين طور بگويم كه علت توامان بودن كارگرداني و بازيگري من در اين كار ايجاد يك نوع وحدت نظر بين بازيگر و كارگردان بود تا قطعا هيچ?گونه فاصله‌يي بين نگاه بازيگر و كارگردان وجود نداشته باشد و همه‌چيز در اوج تفاهم و يكدستي جلو برود.

اين يعني هيچ چشم سوم و نگاه بيروني‌اي وجود نداشت كه بازيگري شهاب حسيني را نگاه كند و در موردش نظر بدهد؟ چون به هر حال زماني كه هم كارگردان باشي هم بازيگر كمتر به خودت سخت مي‌گيري چون به نظرت هر چه اجرا كني مورد تاييد كارگردان است.

آن لحظه‌يي كه پلان ضبط مي‌شد شهاب حسيني بازيگر بودم و زماني كه پلان را بازبيني مي‌كردم شهاب حسيني كارگردان. بازيگري و كارگرداني را در اين كار دو مقوله كاملا جدا تصور كردم تا بتوانم مسير را درست بروم.

خب اين كار خيلي سختي است، چگونه انجامش مي‌دادي؟ چگونه نسبت به خودت سختگيري مي‌كردي؟


زماني كه خواستم كار را شروع كنم بين شهاب حسيني بازيگر و كارگردان يك تفاهمي ايجاد كردم مبني براينكه هدف هر دو نفر از انجام اين كار چيست. شهاب حسيني بازيگر به شهاب حسيني كارگردان گفت كه لطفا تكليف من را روشن كن. به من خط سير بده. بنابراين شهاب حسيني كارگردان را مجبور كرد كه دكوپاژ و هدفش از ساخت فيلم كاملا مشخص باشد. شهاب حسيني كارگردان هم از شهاب حسيني بازيگر درخواست كرد كه هيچ تلاشي براي بازي كردن اين نقش نكن. تلاش نكن. رئال بازي كن. اين نقش را زندگي كن. به خاطر همين در حوزه شخصيت‌هاي مشهوري كه در اين فيلم ديده مي‌شوند دو جنس بازي وجود دارد. وقتي سزار را بازي مي‌كنم شخصيت من در فيلم است كه او را بازي مي‌كند ولي زماني كه چه‌گوارا را بازي مي‌كنم انديشه او را نشان مي‌دهم نه شخصيتش را.

با اينكه نوع روايت فيلم پيچيده نيست اما موضوع پيچيده‌يي را براي نشان دادن به مخاطب انتخاب كردي. آيا انتظار داري مخاطب عام كه شايد اين مسائل دغدغه‌اش نيست با فيلم ارتباط برقرار كند؟ مخاطبي كه ممكن است راجرز واترز، بوچلي، كرت كوبين يا چه‌گوارا را نشناسد يا اگر مي‌شناسند در آن حدي نيست كه بفهمد مفهوم استفاده از آنها در فيلم چيست.

به نكته بسيار خوبي اشاره كرديد. سال‌هاست سينما و هنرهاي نمايشي ما به لحاظ روانشناسي تاثيرگذاري از مخاطب عام عقب افتاده است و مخاطب عام بيشتر از آن چيزي كه فكر كنيد از سينما و سينماگر ما پيشي گرفته. اين شعار نيست. دليل بسيار واضحي دارد: وفور اطلاعات. شما نگاه كنيد الان همه اصناف كاري با مقوله حساب و كتاب كامپيوتري آشنا شده‌اند، در بخش‌هاي مختلف همه‌چيز به‌روز‌تر شده و اطلاعات بيشتري از همه‌چيز به راحتي و با كليك كردن روي چند دكمه كامپيوتري به دست مخاطب مي‌رسد خب چرا فكر نمي‌كنيم كه در زمينه سينما هم دسترسي مخاطب به بهترين محصولات جهان بيشتر شده و اطلاعات مخاطب براي تفسير همه‌چيز بيشتر است. امروز معني مخاطب عام مخاطب بيسواد يا كم‌سواد نيست. الان عام‌ترين مخاطب با مفهومي كه در ذهن ما تداعي مي‌شود بسيار با اطلاعات‌تر از گذشته شده چون دسترسي‌اش به هرگونه اطلاعاتي آسان‌تر شده، چه اين اطلاعات در سطح باشد و چه در عمق ولي نمي‌توان وجودش را انكار كرد و ناديده گرفت.

پس با اين وفور اطلاعاتي كه مي‌گويي اين اميد را داري كه مخاطب با ديدن فيلمت در مورد خيلي چيزها برايش سوال ايجاد شود و به دنبال آنها برود؟


دقيقا. الان مخاطب فيلم من نهايت زحمتي كه بايد براي رفع سوالش بكند سرچ كردن است، اين نعمتي است كه دو دهه پيش به اين وسعت اصلا وجود خارجي نداشت. زماني كه من نوجوان بودم بايد سه هفته اين ور و آن ور گز مي‌كردم تا بتوانم به يك آلبوم موسيقي يا يك فيلم مورد علاقه‌ام دسترسي پيدا كنم. الان به راحتي مي‌توانم منويات و حرف‌هايم را به مخاطب ارايه دهم چون او مي‌تواند به راحتي در خصوص اين منويات با كمترين زحمت و هزينه اطلاعات كسب كند و نكته نفهميده‌يي در ذهنش باقي نماند. حتي مخاطب مي‌تواند حفره‌هاي اثري كه به او ارايه مي‌شود را پيدا كند، به اثر نه بگويد، از آن خوشش نيايد و براي اين خوش نيامدنش دليل‌هاي واضحي پيدا كند.

يك بار اين جنس سرگشتگي تقريبا عرفاني و فرازميني شخصيت اصلي «ساكن طبقه وسط» را در «پرسه در مه» بازي كرده بودي، نابغه‌يي در آهنگسازي كه سرگشته آن ملودي خاص و جاودانه شده بود. اين دو شخصيت چه تفاوت‌ها و شباهت‌هايي با هم دارند. چون يك جاهايي واقعا به هم نزديك مي‌شوند.


به نظرم آبشخور سرگشتگي‌هايي از اين جنس نهايتا يكي است چرا كه هر دو در عالم هنر به اين سرگشتگي دچار شده‌اند. عالمي كه خيلي قوانين و قاعده‌هاي مدوني نمي‌پذيرد و اصلا طغيان‌هاي عالم هنر است كه باعث خلق آثار مهم و تاثيرگذار مي‌شود. اگر قرار بود همه رئال نقاشي كنند كه امثال ونگوگ و پيكاسو اصلا به وجود نمي‌آمدند.

يعني مي‌گويي اگر هنرمند نباشي سرگشتگي برايت به وجود نمي‌آيد و آدم‌هاي عادي جامعه نمي‌توانند چنين عوالمي را تجربه كنند؟

فرق هنرمند به معناي كسي كه پيشه و كارش هنر است (و گرنه همه آدم‌ها در زندگي عادي خود به نوعي هنرمند محسوب مي‌شوند) با آدم‌هاي عادي اين است كه آدم‌هاي عادي يكسري استاندارد‌هايي را براي خودشان تعريف مي‌كنند كه اگر به آنها برسند تقريبا زندگي خوشايند و خوبي را تجربه خواهند كرد. مثلا اگر كاري داشته باشي، پولي دربياوري، خانواده‌يي تشكيل بدهي، خانه داشته باشي، به مسافرت و تفريحاتي كه مي‌خواهي برسي و نيازهايي از قبيل را برآورده كني از خودت راضي هستي و احساس خوشبختي خواهي كرد، خدا را شكر مي‌كني و آرزويت بزرگ شدن بچه‌ها و سر سامان دادن آنها و در آغوش گرفتن نوه و نتيجه‌هايت مي‌شود، اين را پذيرفتي و اگر سرگشتگي هم برايت وجود دارد در حيطه همين دايره است كه چگونه پولدارتر شوم، موفق‌تر شوم، بچه‌هايم چگونه تربيت شوند يا نيازهايي كه دارند را از چه طريقي برآورده كنم. بدي هنرمند بودن اين است كه ژنتيكي يك تخته آدم بايد كم باشد (مي خندد)، تو مي‌خواهي‌سازي را در زندگي‌ات بزني كه كوك كردنش خيلي سخت است. كوك كردن سي تار هندي قطعا از سه تار سخت‌تر است و تفاوت فقط در اين است، خب مسلما همزماني كه شما سي‌تار را به خوبي كوك كني صدايي از آن برخواهد خواست كه از سه تار نخواهي شنيد. به همين دليل هم اگر اين نوع سرگشتگي‌هاي فرازميني بخواهد اتفاق بيفتد قطعا بايد يك سررشته‌يي در هنر داشته باشد. سرگشتگي يك آدم عادي در تقابل با زندگي عادي‌اش رخ مي‌دهد در حالي كه ممكن است يك هنرمندي امكانات زندگي روزمره‌اش خوب باشد ولي راضي نيست، حالش خوب نيست، روحش جاهايي سير مي‌كند كه حتي جسمش را ممكن است خسته كند.

هنرمند واقعي زندگي‌اش خيلي سخت‌تر از انسان‌هاي عادي است؟

به نظرم بله. اصطلاحا روحش در جسمش نمي‌گنجد. مثل اين مي‌ماند لباسي كه سه سايز از تو كوچك‌تر است را بخواهي به زور تنت كني يا كفشي را بپوشي كه پاي تو چند شماره از آن بزرگ‌تر است. خب نمي‌شود. درد مي‌كشي و اذيت مي‌شوي، احساس خفگي مي‌كني. بعضي ارواح در قالب جسم‌شان به خوبي جا نگرفته‌اند وگرنه اين همه بي‌قراري نمي‌كردند و شايد هنر تنها وسيله‌يي باشد كه بتوانند با توسل به آن كاري كنند كه روح‌شان آرام گيرد. بگذاريد اين‌گونه توضيح دهم كه هر چقدر وجه جسم به وجه روح بچربد تامين كردن غرايز حيواني آدم‌ها در اولويت بيشتري قرار مي‌گيرد ولي هر چقدر وجه روح انسان ها (بدون تاكيد به نگاه خاص و شايد مسلك عرفاني) غالب زندگي يك نفر شود تعادل به هم مي‌خورد و انسان بيشتر به سمت بي‌قراري و سرگشتگي مي‌رود چون به راحتي نمي‌توان نيازهاي روح را برآورده كرد در حالي كه اين اتفاق براي جسم بسيار راحت‌تر مي‌افتد. شما تصور كنيد الان من در يك اتاق دو در سه محبوس باشم و بدانم كه بيرون از اين اتاق مردم در حال جشن و سرور و رفت و آمد و خوشحالي هستند. اگر ندانم بيرون اين اتاق چه خبر است راحت‌تر با اين اتاق كوچك سر مي‌كنم ولي واي به حالي كه بدانم بيرون چه خبر است ولي نتوانم از اتاق خارج شوم!

حالا به نظرم شاه كليد روايت داستان شما در «ساكن طبقه وسط» پاسخ به اين سوال است كه اين سرگشتگي را از ابتدا تو انتخاب مي‌كني يا براي آن انتخاب مي‌شوي؟ يا به عبارت ديگر تو انتخاب مي‌كني بي‌قرار شوي يا ذاتا بي‌قرار هستي؟

عدم تعادل روحي و نارضايتي روحي زماني اتفاق مي‌افتد كه به يك استاندارد و ثباتي در زندگي نمي‌رسي. جايي كه به ثبات برسي اصطلاحا همه‌چيز روي غلتك مي‌افتد. در اين بين بنده خدا هنرمند واقعي تا آخر عمرش نمي‌تواند به اين ثبات در زندگي برسد. در اين بين بعضي‌ها راضي مي‌شوند. مثلا مقام و پستي به دست آورند يا به يك سطحي از معروفيت يا محبوبيت برسند كه احساس كنند خب اين همان چيزي است كه مي‌خواستند. شما انتخاب مي‌كنيد كه كي سرگشتگي‌تان تمام شود. شما مشخص مي‌كنيد كجا ديگر سير شده‌ايد و نياز جديدي نداريد.

پس اگر هنرمندي به دوراني مي‌رسد كه چيز جديدي براي ارايه به مخاطب ندارد به دليل همين سير شدن و راضي شدن است؟


ببين يكي از دلايلي كه خود من به فيلمسازي روي آوردم اين بود كه به يك سير شدن يا اشباعي در كار بازيگري رسيده بودم كه راضي‌ام نمي‌كرد. اشباع به اين مفهوم كه تو مدام دوست داري همان شوق و شور اوليه را براي كاري كه انجام مي‌دهي داشته باشي اما هر چه جلوتر مي‌روي تعداد آن برانگيزاننده‌ها براي ادامه كار كمتر و كمتر مي‌شود بنابراين دنبال يك موتور محرك جديدتر و قوي‌تري مي‌گردي و شايد در مقطع فعلي فيلمسازي براي من همان موتور محرك قدرتمند جديدي باشد كه بتوانم با آن دوران تازه‌يي را تجربه كنم.

خب اين اشباع‌شدگي ممكن است در آينده دور يا نزديك براي شهاب حسيني در زمينه فيلمسازي هم رخ دهد؟


نه به نظرم، داستان فيلمسازي خيلي وسيع‌تر است. نمونه موفقش هم كلينت ايستوود كه در 80 سالگي هنوز هم با شور و شوق فيلم مي‌سازد و اتفاقا فيلم‌هاي خوب و قابل قبولي هم كارگرداني مي‌كند. شما وقتي با كلينت ايستوود و آثارش مواجه مي‌شويد با خودتان مي‌گوييد اين آدم قطعا فقط جسم پيري دارد و روح او هنوز تازه و جوان است.

روايت‌هاي «ساكن طبقه وسط» از مسائل مختلف خيلي ساده بيان شده، شايد با توجه به موضوع انتظار مي‌رفت همه‌چيز خيلي پيچيده و شايد چندلايه‌تر از اين باشد اما زباني كه براي روايت انتخاب كرده‌يي كاملا ساده است، نمي‌دانم اين را نقطه ضعف كار بدانم يا حسن آن. نظر خودت چيست؟

زمان زيادي براي پردازش تك‌تك روايت‌ها در فيلم وجود ندارد. شما در كمترين زمان ممكن بايد ساده‌ترين و صريح‌ترين حرفت را بيان كني. اگر قرار بود هر كدام از اين مباحث مطرح شده در فيلم را بسط و گسترش بدهم آن وقت حرفي كه مي‌خواستم بزنم را مجبور بودم به لايه‌هاي پنجم يا ششم ببرم. هر سكانس اندازه‌اش در فيلمنامه همان قدر است به همين دليل مجبور بودم روايت ساده را انتخاب كنم تا بتوانم همه آن چيزي كه مي‌خواهم را بگويم. ضمن اينكه من دنبال هيچ نتيجه‌گيري خاصي نبودم و فقط دوربين با شخصيت اصلي فيلم همراه شده است. دوربيني كه قرار است به شخصيت اصلي فيلم نشان دهد كه بعضي‌ها پيدا كرده‌اند آنچه را مي‌خواستند و تو نتوانسته‌يي و سرگرداني، در فيلم به آن پيرمردي كه در پارك نماز مي‌خواند دقت كنيد، آن پيرمرد آنچه مي‌خواسته را پيدا كرده است. خدا حفظش كند استاد الهي قمشه‌يي را، يك‌بار در تلويزيون لطيفه‌يي تعريف كرد با اين مضمون كه يك بار ملانصرالدين كمانچه به دست نشسته بود، دستش را يك جا روي ساز گرفته بود و آرشه را فقط در همان يك جا عقب و جلو مي‌برد و صدايي ممتد و آزار‌دهنده‌ از ساز درمي‌آورد، يكي به او رسيد و گفت ملا چرا اين جوري ساز مي‌زني؟ بقيه را نگاه كن، دست‌هاي شان را بالا پايين مي‌برند، يك حركتي مي‌كنند، ملانصرالدين هم جواب داد كه آنها هنوز پيدايش نكرده‌اند، من پيدايش كرده‌ام، اينجاست! خب حق با ملانصرالدين است بعضي‌ها پيدايش مي‌كنند.

در دو سكانس احساس مي‌شود در حال دعوا كردن مخاطبت هستي، يكي در سكانس اول و زمان گفت‌وگوي شخصيت اصلي با ناشرش بر سر مفاخر و گفتن آن ديالوگ بسيار خوب كه: «مفاخر رو ولش كن، اونا در ايران يا سر دارن يا ته چاه» و يكي هم سكانسي كه پسربچه روي قبر شخصي به نام «ژاله» تصوير يك زن جذاب و اغواگر را تصور مي‌كند در حالي كه «ژاله» تخلص يكي از چهره‌هاي ماندگار ادبيات ايران است. آيا مي‌توان از اين دو سكانس اين برداشت را داشت كه شهاب حسيني در حال يادآوري اين نكته است كه خيلي چيزها يادمان نيست و اصلا حواس‌مان نيست كه چه داشتيم و چه داريم يا نه چنين تعبيري براي اين دو سكانس كمي شعارگونه است؟


واقعا عمدي نداشتم كه حتما اين نكته‌يي كه مي‌گوييد مستتر در اين دو سكانس باشد، تلاش من اين بود كه نقبي به همه برداشت‌هايي كه يك انسان در طول زندگي مي‌تواند داشته باشد بزنم، عمدي در انتقاد، نشانه‌گيري و شليك كردن موضوعي به مخاطب ندارم چرا كه من هم جزيي از همين مخاطبم. من هم در همين جغرافيا نفس مي‌كشم و اتفاقات و تاثيراتش را نسبت به همين جا مي‌سنجم، البته اگر مخاطب من واقعا اين برداشت را از اين دو سكانس داشته باشد خوشحال مي‌شوم چون اينكه تو مي‌گويي يك واقعيت است. مملكتي كه اينقدر سابقه ادبيات حيرت‌آوري دارد چرا بايد اينقدر فقر فيلمنامه جذاب در سينمايش وجود داشته باشد؟ مملكتي كه اينقدر سابقه تاريخي جذاب دارد چرا بايد كمبود داستان داشته باشد؟ هر وقت اين حرف‌ها را مي‌زني بعضي‌ها مي‌گويند نه عزيزم ايران از ابتدا هم ادبيات نمايشي غني‌اي نداشته است. خب عزيز من شما يك‌بار از اول تا آخر به خودت زحمت بده و شاهنامه را بخوان و ببين با يك فيلم طولاني يا يك سريال مواجه هستي يا نه. دقت كن كه فردوسي چگونه در قالب شعر چنين بي‌نظير داستان‌هايش را روايت كرده آن هم به شكلي كه تو با تك‌تك داستان‌هايش مي‌تواني در ذهنت تصوير‌سازي كني. بله اين انتقاد را هميشه به خودم و مردم سرزمينم وارد مي‌دانم كه آنقدر كه منابع مالي و زيرزميني و جسمي خودمان اعتبار و ارزش قايليم، براي منابع انساني قايل نيستيم. به تاريخ زندگي مفاخر اين سرزمين را نگاه كنيد به حقانيت اين بي‌توجهي پي مي‌بريد.

در فيلم «ساكن طبقه وسط» ما مدام در حال تغيير زبان روايت هستيم، يك جا كمدي صرف است مثل ديدن رستم پشت ماشين، يك جا موضوعات كاملا تلخ و جدي مي‌شود مثل سكانس خيانت و يك جاهايي همزبان روايت رنگ و بويي كاملا فانتزي دارد مثل نشان دادن نيوتن. اين يك دست نبودن زبان روايت گاهي آزار‌دهنده مي‌شود. چرا اينقدر تنوع را در زبان روايت فيلم انتخاب كرده‌يي؟

جواب‌تان را اين گونه مي‌دهم. تا به حال هات چاكلت فلفلي خورده‌ايد؟ يكي از خوشمزه‌ترين هات‌چاكلت‌هايي است كه مي‌توانيد خوردنش را تجربه كنيد. هات‌چاكلتي كه درونش از فلفل سياه استفاده مي‌كنند. يا يك مدتي بستني‌هاي فلفلي در بازار عرضه شد كه بسيار خوشمزه بودند. شايد هر كسي كه اين را بخواند بگويد فلفل سياه و بستني؟ فلفل سياه و هات چاكلت؟ مگر مي‌شود؟ بله شده و اتفاقا خيلي هم خوشمزه شده. من هم در «ساكن طبقه وسط» تلاش كردم از همه ابزارهايي كه به عنوان يك فيلمساز در اختيار دارم تمام نقاط حسگر روح تماشاگرم را تحريك كنم حتي اگر اين ابزارها به نوعي متناقض باشند. زندگي عادي شما هم تركيبي از تمام اينهاست، تلخي‌ها، تندي‌ها، شيريني‌ها و شوري‌ها. در زندگي عادي هم شما يك جايي مي‌خنديد، يك جايي گريه مي‌كنيد، به فكر فرو مي‌رويد، جدي مي‌شويد، عصباني مي‌شويد و غيره و غيره. اگر شما از بيرون به زندگي خودتان نگاه كنيد باورتان نمي‌شود كه اين همه حس متناقض را در زندگي‌تان داريد، خب روايت من در «ساكن طبقه وسط» هم نوعي تلاش براي جمع اين اضداد است.

گريم‌ها در «ساكن طبقه وسط» جز يكي دو مورد كه به نظرم خيلي شبيه به شخصيت‌هاي واقعي نبودند در باقي موارد بسيار خوب از كار درآمده‌اند. تعامل شما به عنوان كارگردان با گريمور امتحان پس داده‌يي به نام سعيد ملكان چگونه بود؟


اولا كه سعيد ملكان عشق من است و با تمام توانش در اين كار حضور داشت. در واقع او توانايي‌اش را در طبق اخلاص گذاشت اما اين نكته مهم را بگويم كه ما با سعيد ملكان قرار نگذاشتيم كه شبيه‌سازي كنيم چون شخصيت اصلي فيلم آن آدم نيست بلكه خودش را در قالب آن آدم تصور مي‌كند. اين تصور ريشه‌اش از كجا مي‌آيد؟ از سريال شوق پرواز. آنجا هم سعيد ملكان گريمور بود و ما در مورد اين موضوع خيلي با هم صحبت كرديم كه من بشوم شبيه شهيد بابايي يا المان او باشم. وقتي شدم المان شهيد بابايي هر دو ارتباط بيشتري با گريم برقرار كرديم. به همين دليل هم هر گاه در سريال ما به زمان حال مي‌رفتيم و به خانواده شهيد نزديك مي‌شديم در پلان‌ها عكس‌هاي واقعي شهيد بابايي را مي‌ديديم نه عكس‌هاي من را. حتي در روزنامه‌يي كه خبر شهادت شهيد كار شده بود عكس واقعي ايشان بود. در «ساكن طبقه وسط» هم همين رويه را پيش گرفتيم. تمام گريم‌ها بر مبناي تلقي شخصيت اصلي از آن شخصيت‌هاي مشهور بود نه خود آنها. يعني تماشاگر اگر چه‌گوارا را مي‌بيند اول بگويد اين چه‌گواراست ولي بعد به اين نتيجه برسد كه اين همان شخصيت اصلي است كه خودش را در قالب چه‌گوارا يا ديگر شخصيت‌ها تصور كرده است. يعني ما كاري كرديم كه مخاطب احساس كند درون ذهن شخصيت اصلي فيلم است و گريم‌ها باعث نشود كه مخاطب از درون ذهن او بيرون بيايد.

با ساخت «ساكن طبقه وسط» وارد جرگه فيلمسازي شدي، جرگه‌يي كه بسيار وسيع‌تر از بازيگري است و به همين دليل جايگاه به مراتب بالاتري هم برايش قايل مي‌شوند چون فيلمساز در حقيقت مغز متفكر يك اثر است. ورود تو به يك جايگاه بالاتر آيا خللي در بازيگري‌ات ايجاد خواهد كرد؟ يعني اگر كارگرداني قرار باشد بعد از اين با شهاب حسيني به عنوان يك بازيگر همكاري كند آيا شهاب حسيني وجه كارگرداني‌اش را هم سر صحنه خواهد برد؟


نه واقعا. ته هدف ما در سينما غني‌تر شدن گنجينه سينماي ايران است. كسي كه بناي ذهني‌اش را فيلمسازي مي‌گذارد و نه صرفا كارگرداني يعني مي‌خواهد به رشد سينما كمك كند چه در قالب كارگرداني، چه بازيگري، چه طراحي صحنه، چه فيلمبرداري و اصلا در قالب هر آنچه از دستش برمي‌آيد و مي‌داند كه از طريق آن مي‌تواند به بهتر شدن يك اثر كمك كند. همين كه تو سهمي در خلق يك اثر خوب داشته باشي به تنهايي بسيار مهم است و شهاب حسيني هدفش اين است كه هرجا احساس كند اثر خوبي در حال توليد شدن است از هر طريقي كه بتواند و در هر قالبي كه توانايي‌اش را داشته باشد در به سرانجام رسيدن آن اثر كمك كند. يعني اگر من بدانم كه در انتخاب بازيگر يا بازيگرداني اثر يكي از دوستانم مي‌توانم مثمرثمر باشم حتما كمك خواهم كرد و حضور خواهم داشت حتي اگر مهم‌ترين كاري كه از دستم برمي‌آيد چايي دادن سر صحنه اثري باشد كه احساس مي‌كنم مي‌تواند گنجينه مهمي در سينماي كشورم باشد دريغ نخواهم كرد. موضوع اين است كه خيلي قايل به اين نيستم كه در نتيجه مثبت يك كار تيمي پست و جايگاهم كجا باشد.

واقعا اينقدر ديد وسيعي داري؟ خيلي شبيه شعار نشد؟


نه واقعا. تلاشم اين است كه اين مسيري باشد كه در آن قدم مي‌گذارم. تا امروز هم هيچ‌وقت سر هيچ كاري بازيگر صرف نبوده‌ام كه فقط يك قرارداد ببندم و هر روز كه آفيش شدم بروم سر صحنه و فقط بپرسم آقا ديالوگ من كدام بود؟ چه بايد بگويم و بعد هم بروم دنبال زندگي‌ام، من مسووليت هر كاري كه در آن حضور داشته‌ام را از قبل پذيرفته‌ام و به عنوان يك تكنسين سر كار رفته‌ام، به همه كارگردان‌هايي كه با آنها كار كرده‌ام گفته‌ام كه اگر نظر فيلمبردار و طراح صحنه و لباست وجاهت دارد پس براي نظر بازيگرت هم بايد وجاهت و احترام قايل شوي، هيچ‌وقت قبول نداشته‌ام كه بازيگر بنشيند و كارگردان هرچه گفت عين ماشين مكانيكي اجرا كند به همين دليل هم الان هم بعد از اين تجربه فيلمسازي اگر سر كاري به عنوان بازيگر صرف بروم كسي تغيير خاصي در من نخواهد ديد چون من هيچ‌وقت بازيگر صرف نبودم.

در فيلم خودت هم با بازيگران همين برخورد را داشتي؟

نه اصلا. من فقط بازيگران را به درك فضاي ذهني اثر دعوت كردم و برايشان موقعيتي كه مي‌خواستم را تشريح كردم و بعد به آنها مي‌گفتم اين برداشت من است، من به اين رسيدم حالا اگر شماي بازيگر به چيز بهتري مي‌رسي بگو و من را غافلگير كن چون در نهايت مي‌خواستم فيلم بهتري ساخته شود.

شهاب حسيني «ساكن طبقه وسط» را به عنوان نخستين تجربه ساخت، اكران فيلم هم كه آغاز شده است، زماني كه فيلم تمام شد و نتيجه‌اش را خودت اول از همه ديدي چه احساسي كردي؟


راستش سوال سختي است. بگذاريد اين?گونه جواب‌تان را بدهم كه همه آثار هنري داراي شناسنامه تولد و هويت هستند و هويت اثر هنري به مراتب ماندگارتر از سازنده آن است و چقدر دوست دارم كه اين باور را در بين همه اهالي سينما جا بيندازيم كه دوستان، كارگردان، بازيگر، صدابردار، فيلمبردار، تدوينگر و همه عواملي كه در ساخته شدن يك پلان دخيل هستيد يادتان باشد كه اين پلان ثبت مي‌شود، يعني همه ما مي‌ميريم ولي اين چيزي كه مي‌سازيد هست و از بين نمي‌رود و مهم‌تر از همه اينكه به نام تو ثبت مي‌شود پس حواست باشد چه مي‌كني، بنابراين زماني كه فيلم را ديدم فقط اين اميدواري را در دلم به وجود آوردم كه از طريق ساخت «ساكن طبقه وسط» توانسته باشم همان لذتي كه شهاب حسيني از خواندن اين فيلمنامه و موضوعش برده بود را به درستي انتقال و اشاعه دهم.

 اين اميدواري من است اما خب در خلال صحبت هايم حتما فهميده‌ايد كه هيچ‌وقت از خودم راضي نيستم و بعيد هم هست بتوانم روزي به اين رضايت دروني برسم. البته از اين نارضايتي دروني راضي هستم. خيلي از فيلم‌هايي كه بازي كرده‌ام را وقتي مي‌بينم حالم از خودم بد مي‌شود و با خودم مي‌گويم واقعا چرا اين گونه نقشت را بازي كرده‌يي خب اگر اين نارضايتي وجود نداشت شايد از يك جايي به بعد ديگر تلاشي براي بهتر شدن و جلو رفتن نمي‌كردم. اين در مورد فيلمسازي هم صدق مي‌كند، احساس مي‌كنم «ساكن طبقه وسط» ورود به يك مسيري است كه جلو رفتن در آن خيلي سخت است و اميدوارم همان عدم رضايت از خودي كه در بازيگري باعث شد جلو بروم و انگيزه داشته باشم در فيلمسازي هم به وجود بيايد.
ارسال نظرات