سارا سالار میگوید در نوشتن اگرچه سلولهای اولیه را از خودش وام میگیرد اما در نهایت این تخیل اوست که داستانها را شکل میدهد.
«هست یا نیست» سارا سالار، مدتها در ارشاد ماند. آن هم در وضعیتی که جلوی تجدید چاپ کتاب اولش «احتمالا گم شدهام» گرفته شده بود. با این حال وقتی در دولت جدید، کتاب دوم این نویسنده منتشر شد طی مدت کوتاهی به چاپ دوم رسید. این اتفاقی است که رضایت از وقوع آن را میشود در چشمهای سارا سالار دید.
او نویسندهای است که اگرچه از داشتن ادعاهای معمول پرهیز میکند، ولی میداند که کجای کار ایستاده و از نوشتن چه میخواهد. به همین خاطر است که به نظر میشود روی او به عنوان نویسندهای حرفهای در آینده ادبی ایران حساب کرد. نویسندهای که خیال خلق داستانهای بزرگی را در ذهن میپروراند:
فکر میکردی برای کتاب دومت این اتفاق بیافتد؟
به این سرعت نه ولی چون کار اولم پرفروش بوده میدانستم به اعتبار کار اولم این کارم هم خریده میشود ولی نه به این سرعتی که اتفاق افتاد و در عرض کمتر از یک ماه کتاب به چاپ دوم برسد.
هنگام نوشتن و خلق کتاب «هست یا نیست» سایه کتاب اولت را چقدر روی سر خودت احساس میکردی؟
معمولا وقتی اثر اول آدم با موفقیت روبرو میشود همیشه این حس وجود دارد که آیا میتواند اثر بعدی را با همان کیفیت و حتی بهتر از قبلی خلق کند یا نه؟ ضمن این که مخاطبان هم از تو انتظار دارند که خودت را لااقل تکرار نکنی.
در مورد شما هم این موضوع معنا مییابد؟
بله. وقتی «احتمالا گم شدهام» را مینوشتم، بعضی وقتها از خودم میپرسیدم خدایا کسی هم اینها را میخواند؟ یعنی هیچ تصوری از مخاطب نداشتم که آیا کتابم را میخواند یا نه. ولی بعد که کتاب درآمد و با استقبال مخاطب مواجه شد خودم خیلی از این بابت خوشحال شدم، چون واقعا خارج از تصورم بود که این همه آدم با کتاب ارتباط برقرار کرده باشند، این مخاطبان طیف گستردهای هم داشتند، و این موضوع مرا خیلی خوشحال کرد. اما همانطور که میگویی این ترس و واهمه را هم برای من به وجود آورد. هرچند میخواستم دائم از این ترس فرار کنم و مدام به خودم میگفتم نه من کار خودم را انجام میدهم ولی واقعا ته وجودم این ترس و نگرانی بود. چون آدم همیشه دوست دارد رو به جلو حرکت کند. بهرحال سعی کردم این احساس را از خودم دور کنم.
چند وقت بعد از نوشتن «احتمالا گم شدهام» شروع به نوشتن این رمان کردی؟
خیلی زود کار دومم را شروع کردم. کتاب اولم هنوز چاپ نشده بود. ولی من همین جور خرد خرد مینوشتم چون اصولا آدمی نیستم که خیلی سریع بتوانم بنویسم. معمولا نوشتنم طول میکشد. یعنی آن حجمی که در طول روز مینویسم خیلی کم است. یعنی ممکن است که زیاد هم بنویسم ولی آن حجمی که از آن میان انتخاب میکنم، ممکن است یک پارگراف باشد.
چرا نوشتن را انتخاب کردی؟
راستش خیلیها میگویند از بچگی درگیر نوشتن بودیم، ولی برای من اصلا این طور نبود. البته آن زمان که دبیرستان میرفتم برایم ساعتهای ادبیات و انشاء ساعتهای بسیار دوستداشتنی بود اما فکر این که بخواهم خودم چیزی بنویسم، اصلا توی سرم نبود. دانشگاه هم که رفتم زبان و ادبیات انگلیسی خواندم و بیشتر تدریس میکردم. یک سالی هم در یک شرکت کار میکردم و آن یک سال که در بخش بازرگانی آن شرکت مشغول بودم، ناگهان احساس کردم آدم این کار نیستم. آدمی نیستم که هر روز صبح بیدار شوم و طبق برنامهای همیشگی و از پیش تعیین شده سر کار بیایم و تا بعدازظهر یک کار مشخص را انجام دهم. از طرف دیگر از همان بچگی کتابخوان هم بودم. نه من که همه خواهران و برادرانم.
تابستانهای ما در زاهدان به کتاب خواندن میگذشت. چون هیچ امکانات دیگری نبود. در عوض وصل بودیم به کتابخانه، و مدام از آن کتاب میگرفتیم. مثلا یادم هست به دبیرستان که رسیدم خیلی کتاب خوانده بودم. مثلا در آن مقطع و آن سن، کتابهای سیمون دوبووار یا سارتر برایمان کمی زود بود ولی من در همان مقطع دبیرستان همه آنها را خوانده بودم. خلاصه بعد از گذراندن دانشگاه و تدریس و کار کردن، یک روز خیلی خیلی اتفاقی داشتم با سروش صحبت میکردم ــ چند سالی از ازدواجمان گذشته بود و بچه هم نداشتیم ــ به سروش گفتم من واقعا این کارها را دوست ندارم اما دلم میخواهد یک کار دیگری بکنم. مثلا بعضی وقتها خیلی احساس میکنم چیزهایی در دلم هست که باید نوشته شوند. و سروش گفت چرا این کار را نمیکنی؟ از همان جا بود که اولین جرقه نوشتن زده شد.آن موقع به تنها جایی که به عنوان کلاس داستاننویسی میشناختم، رفتم و ثبت نام کردم. اما آن دوره خیلی زود تمام شد چون خیلی با استادم کنار نمیآمدم. با این حال در همان دوره داستانکوتاههای زیادی نوشتم. داستانهایی که البته اصلا راضیام نمیکرد. احساس میکردم یک چیزی درشان جا نمیافتد و در نمیآید. یا من دارم تقلید میکنم یا صادقانه نمینویسم.
بعد از این که از آن کلاس بیرون آمدم همچنان به نوشتن داستان کوتاه ادامه دادم. در خانه و در موقعیتی که دیگر بچهدار شده بودم. اما همچنان ناراضی بودم تا این که تصمیم گرفتم اصلا نوشتن را رها کنم و به ترجمه بپردازم. ترجمه را شروع کردم و به سراغ موراکامی رفتم. آن هم به سفارش نشر چشمه. یک مجموعه داستان دیگر هم از ویلیام بویلد، بود که نشر نیلا از من خواست آن را ترجمه کنم اما حدود هفت هشت سال است در ارشاد مانده است. اما طی فرایند ترجمه کردن هم به این نتیجه رسیدم که این کاره نیستم و این کار هم راضیام نمیکند. کار بسیار سختی بود و رفته رفته دیدم ترجمه کردن داستان دیگران کار من نیست، چون خودم چیزهایی برای گفتن داشتم و دلم میخواست آنها را بنویسم.
اینجا بود که ناگهان به خودم گفتم شاید اصلا داستان کوتاه به درد من نمیخورد. شاید دلیل این که من اینقدر از نوشتن داستان کوتاه ناراضیام این است که به فضای بیشتری احتیاج دارم. من اصولا آدم وراجی هستم و دوست داشتم جای بیشتری برای حرف زدن داشته باشم. خیلی خیلی اتفاقی، با این که سورنا پسرم چهار پنج ساله بود و من خیلی کم از خانه بیرون میرفتم، اطلاعیه شهر کتاب را دیدم که برای اولین بار کارگاه رمان گذاشته بودند. اصلا نمیدانم چه شد که رفتم و آنجا ثبت نام کردم. مصاحبه هم داشت، و من چند تا از داستانهای کوتاهم را بردم و بالاخره در مصاحبه قبول شدم.
آنجا واقعا فهمیدم چقدر کارگاههای داستاننویسی میتواند با هم فرق داشته باشد. در خیلی از موارد با آقای شهسواری که استاد من در آن کارگاه بود، اختلاف نظر داشتیم اما برخلاف آن اولین کلاس داستاننویسی که رفتم، اینجا اختلاف نظر من با آقای شهسواری اصلا مهم نبود. هر کسی میتوانست خودش باشد و کار خودش را انجام دهد. قرار نبود چیزی به کسی تحمیل شود. قرار بود ما خودمان را بتوانیم پیدا کنیم و از همان دور اول کارگاه چند رمان درآمد. رمان من، سینا دادخواه و جیران گاهان از همان کارگاه اول بیرون آمدند و هر کدامش را هم که بخوانید متوجه تفاوتهایش با هم میشوید. چون هر کسی سعی کرده در رمانش خودش را پیدا کند و آن چه را که نهایتا دوست داشته انجام دهد. برای من آن یک سال خیلی تجربه خوبی بود، به خصوص آن نظمی که به من میداد بسیار به داستاننویسیام کمک کرد. چون کلا آدم تنبل و بینظمی هستم و حتما باید چماقی بالای سرم باشد.
آن کلاس باعث شد من منظم شروع به نوشتن کنم، گرچه قبل از این که به کلاس بروم، داستانم دیگر برایم مشخص شده بود و پایهاش را گذاشته بودم. یعنی میدانستم چه میخواهم بنویسم. اما آن نظم یک ساله، این که با جمعی داستان بخوانی و آنها مدام درباره داستانت نظر بدهند، و به راحتی بتوانی از بعضی نظرها استفاده کنی و یک سری را رد کنی، خیلی به دردم خورد.
برای خود من، یکی از دلایلی که باعث شد حتما کتابت را بخوانم، جغرافیایی بود که تو از آن میآمدی. از زاهدان تصور روشنی برای خیلیها وجود ندارد، و شاید یک تصور منفی هم پس ذهن آدم باشد. این که میگویی در زاهدان آن زمان به خصوص، کتابخانهای بوده که مثلا کتابهای سارتر را میتوانسته در اختیار تو و دیگر مشترکانش قرار دهد کمی عجیب است، چون همیشه فکر میکردم زاهدان شهر مرزی استراتژیکی است که همیشه نگاه امنیتی به آن شده و از امکانات محروم مانده و به همین خاطر دست مردمش به خیلی از امکانات نمیرسد. جدای از این موضوع، آن جغرافیا در کنار همه اینها آنقدر عجیب و کشف ناشده هست و چنان تاریخی طولانی و اسطورهای پشت سر خود دارد که غبطهبرانگیز است. کمی درباره این این جغرافیا و سهمش در داستانهایت صحبت میکنید؟
آن زمان که دانشجو بودم گاهی اوقات با دوستانم به زاهدان میرفتیم. میدیدم تصورشان با آنچه که در زاهدان میدیدند خیلی فرق دارد. در واقع تصورشان خیلی بدتر بود. نه تنها دوستان من که عموما این تصور درباره زاهدان وجود دارد اما واقعا این طور نیست. درست است که منطقه محرومی است و به آن رسیدگی نمیشود اما من آنجا دوستانی داشتم که حتی با معیار امروز بسیار آدمهای باسوادی بودند.البته یکی از دلایل کتابخوان شدن من این بود که پدرم خیلی زود فوت شد و به همین خاطر خانواه ما معاشرت بیرونی چندانی نداشت. برادرم خیلی کتابخوان بود و او بود که مرتب کتاب میگرفت و به خانه میآورد. اما همانطور که گفتم آن زمان دوستانی داشتم که سخت کتابخوان بودند و یادم هست که شعرهای فروغ را در کلاس ادبیات میخواندیم و دربارهاش حرف میزدیم.
میخواهم بگویم در دبیرستان من هیچ وقت احساس این که در یک منطقه محروم درس میخوانم را نداشتم. درست است که امکاناتمان خیلی پایین بود ولی بچهها خیلی خوب بودند. با هم مقاله مینوشتیم و کتاب نقد میکردیم. اما این را هم در نظر داشته باشید، که ما یک درصد کمی از کل جامعه شهر را تشکیل میدادیم. در آن دوره ما سه دبیرستان معروف در زاهدان داشتیم.بنتالهدی صدر، که من میرفتم، دبیرستان پروین، و یکی هم دبیرستان فاطمی. کسانی که در این دبیرستانها درس میخواندند تعدادشان خیلی زیاد نبود.یعنی چند برابر این تعداد هم کسانی بودند که اصلا درس نمیخواندند و سواد نداشتند. اما این خصوصیتی نیست که فقط مختص زاهدان باشد در همه جای ایران، در همه شهرها نسبت به همین ترتیب است.
برای نوشتن چقدر از خودت وام میگیری؟ من فکر میکنم در این کتاب سهم این وام گرفتن خیلی زیاد است ولی خودت در اینباره حرف بزن.
ببین، من خودم میدانم که سلولهای اولیه کتاب را از خودم میگیرم ولی این داستانها برای خود من اتفاق نیفتادند. مثلا مرگ مادربزرگ واقعی است اما آن داستانهای بیمارستان واقعا رخ نداده. در واقع آن سلولهای اولیه را از خودم میگیرم و با تخیلم پروش میدهم، اما من دغدغههایی دارم و آنچه که باعث میشود آدمها احساس کنند، این داستانها داستان من است، همین دغدغههاست.
این درهمآمیختگی رضایت تو را فراهم میکند؟
در این دو کار بله، ولی از کار بعدی دلم نمیخواهد این شکلی باشد. میدانم که باز هم از خودم قطعا جدا نخواهد بود اما دلم میخواهد به سراغ راویهای دیگر بروم. یعنی این که از خودم فاصله بیشتری داشته باشد، اما این بدان معنا نیست که کاملا با من ناآشنا باشد. اصلا اصراری ندارم که صرفا به سوژهای ناآشنا بپردازم. چون اصلا نوشتن من بدین خاطر است که قسمتی از خودم را وسط بگذارم و درباره دردها و شادیها و دغدغههایم حرف بزنم.این شاید همان بخشی باشد که دیگران هم میپسندند. چون این موضوعها مشترک است و آدمها میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. ولی الان در کار سوم من راوی داستان را یک پسربچه چهارده ساله انتخاب کردم. این، از خودم دور است اما چون یک پسر در همین سن و سال دارم، باز هم احساس میکنم از پس این راوی برمیآیم.
احساست از این که در آنتولوژیهای ادبی آینده تو را جزو زنانهنویسان ادبیات معاصر بدانند چیست؟ خودت این حرف را قبول داری؟
به هرحال قلم زن و مرد با هم فرق میکند. چه بخواهیم، چه نخواهیم این تفاوت وجود دارد. حتی در ادبیات غرب هم این تفاوت را میشود دید. کارهایی که مطرح شدند و مهم هستند. نمیتوانم بگویم مرا کجا دستهبندی کنند اما این واقعیتی است که حتی کلمات زن و مرد با هم فرق میکند، اما چرا میگویند ادبیات زنانه؟ چون به خاطر فشارهای اجتماعی و مسائلی از این دست، زنان مدام درباره ظلم و ستمهایی که بر آنها روا شده صحبت کردهاند. حق هم داشتهاند اما در عین حال زنان هیچوقت درباره جهانبینی، درباره این که چه احساسی به این جهان دارند و اصلا به نظرشان چرا ما به دنیا آمدهایم حرف نزدهاند. بستگی دارد زنانهنویسی را چطور معنا کنیم. بله، قلم من و حسهایم زنانه است، چون یک زنم ولی آنجایی قرار است ما تفاوت نداشته باشیم که هر کدام از جهانبینیمان بنویسیم. یعنی به «انسان» نگاه کنیم. برای همین اگر منظورت از ادبیات زنانه نک و نال کردن است، نه من خودم را جزو این دسته نمیشمارم. واقعا این طور نیست. چه در «احتمالا گم شدهام» و چه در «هست یا نیست». چون در هر دوی اینها سعی کردهام به زن به عنوان یک انسان نگاه کنم. انسانی که مورد ظلم هم نیست...
ممکن است ظلم هم بکند.
دقیقا. و دیدگاه دارد. آدمی است که یک چیزهایی در این دنیا برایش مهم است. من فکر میکنم خصوصیت انسان امروز گمگشتگی است. همه ما به دنبال چیزی هستیم که گم شده، و آن میتواند خود ما باشد. خیلی سال پیش مادربزرگ من چنان اعتقاداتی به دنیای پیرامونش داشت که خیلی آرام و بارضایت زندگی میکرد و همیشه تسلیم بود اما امروز اینطور نیست. دنیای اطراف را نگاه کن این آشفتگی که به آن اشاره میکنم فقط در من و تو نیست. در همه جهان وجود دارد. ما در قرنی زندگی میکنیم که واقعا عدم قطعیت تنها حکم اساسی آن است. و این بیشتر اوقات بسیار سنگین و آزاردهنده است چون احساس میکنی هیچ دستاویزی نداری که تو بتوانی به آن چنگ بزنی.
با این حال اما این خصوصیتهایی که به آن اشاره میکنی، خصوصیاتی است که کماکان در ادبیات معاصر ــ منظورم ادبیاتی است که توسط زنان خلق شده ــ به چشم میخورد. مثلا بحث هویت که به آن اشاره کردی، در «طوبا و معنای شب» یکی از مضمونهای اصلیست.
بله، شهرنوش پارسیپور، خیلی نویسنده خوبی است که از آن زمان ذهنش درگیر مفاهیمی چنین چیزی بوده. اصل ماجرا را گذاشته روی انسان بودن زن و بعد حاشیه را تخصیص داده به فشاری که مردسالاری به زن وارد میکند. این به نظرم مدام پررنگتر شده. بعد از پارسیپور کتابی که باعث شگفتی من از این جهت شد کتاب «چراغها را من خاموش میکنم» زویا پیرزاد بود. درست است که در ظاهر، ما با زنی روبرو بودیم، که مدام توی آشپزخانه مشغول کار کردن بود، دست و بالش مدام میسوخت و فقط به شوهر و بچههایش سرویس میداد، ولی همان جا اتفاقا نطفه حرکت کردن زنان داستانی ما بسته شد. یعنی من به خودم گفتم بعید میدانم این زن در این زندگی دوام بیاورد. چون اگرچه شاهد حرکت بیرونی به معنای جدا شدن زن از همسرش یا هر کار دیگری نبودیم اما از نظر ذهنی این حرکت آغاز شده بود.
در مورد شخصیت اصلی کتاب تو هم همینطور است. او هم حرکت بیرونی ندارد. درست در لحظهای که لحظه کنده شدن اوست از همسرش و آن زندگی که عذابش میدهد، او تصمیم میگیرد که بازگردد.
من دوست دارم این خود خواننده باشد که درباره این شخصیت تصمیم میگیرد. این که او چه کار خواهد کرد. قطعیت را در پایانبندی داستان دوست ندارم. اما به نظرم در «هست یا نیست» باز حرکتهایی بیرونی شکل میگیرد. مثلا آن زمان که درگیر مواد میشود، باز این خود اوست که از خانه بیرون میآید و به کلینیک ترک اعتیاد میرود. اما راست میگویی، درست است آن حرکتهای ذهنی یا آن حرکتهای اساسی که نشان دهد او بالاخره کاری کرده، کمرنگ است ولی این کمرنگ بودن دلایلی دارد. شاید یک بخشی از آن کمی خودسانسوری باشد، اما اگر هم باشد، با قاطعیت میگویم که به شدت ناخودآگاه بوده است. یعنی آدم باید خیلی زرنگ باشد که آن بخش را بتواند را تشخیص دهد. از طرف دیگر هم احساس میکردم اگر این آدم بخواهد کار خیلی عجیب و غریبی انجام دهد کتاب اصلا چاپ نمیشود که خوانده شود. بخش دیگر ماجرا هم بازمیگردد به این که من اصولا حرکت های ظریف را دوست دارم. موقعیتی که احساس میکنی انگار اتفاقی نیفتاده اما در پشت آن اتفاق بزرگی در حال شکلگیری است. این باعث میشود که من به شکل ایدهآلم از داستان برسم. این که داستان هیچ وقت تمام نشود و در ذهن خواننده ادامه پیدا کند.
پس میگویی آن بخش نانوشته رمان در ذهن مخاطب نوشته میشود؟
احساس من این است. تمام این چیزهایی که میگویم، البته چیزهایی است که من دلم میخواسته در رمان باشد، نمیدانم حالا درآمده یا نه. یعنی ادعا ندارم که این اتفاق افتاده است.