روزي از روزهايي كه شيراز سعدي در اوج دلكشي و پسنديدگيست. با اين پيشدانسته، بايسته ديديم كه يك بار ديگر، شيخ اجل را از زاويهاي كمترپرداخته به تماشا بنشينيم و بين گزينههايي چند، به دكتر ميرجلالالدين كزازي رسيديم؛ كسي كه در چشم و گوش بسياري از ايرانيان، با سرهنويسي و سرهگويياش شناخته و آشناست. نخستين بار كه براي هماهنگي تلفن كرديم، استاد با صدايي آزرده، گفتند كه گرفتار سرماخوردگي هستند و بايد براي دوسهروز ديگر برنامه بريزيم. در گفتوگوي تلفني دوم، فرمودند كه بيماريشان يكسره بهبود نيافته و اگر گفتوگوي كوتاهي باشد، پاسخ پرسشهايمان را خواهند داد. گفتيم كه يك صفحه از روزنامه آرمان را براي اين گفتوگو كنار گذاشتهايم و ميخواهيم شايسته و فراگير بپرسيم و بشنويم... و پاسخ مهرآميز آقاي دكتر كزازي اين بود: به خواست شما و به پاس آزادگي روزنامه آرمان، اين گفتوگو را ميپذيرم. در خانه زيبا و ايراني ايشان، مهمان بزرگواري و مهرشان شديم و آنچه ميخوانيد را نيوشيديم و به جان نوشيديم.
با اجازه شما من گفتوگو را از بخش پایانی یک نقلقول از خود شما آغاز میکنم. شما پیشتر گفتهاید که اگر ما صرف شناخت را درنظر بگیریم، میتوانیم سعدی را عارف بنامیم اما اگر وابستگیهایش به فرقهها و گروهها را درنظر بگیریم نه. بخشی از سعدی که به گمان من کمتر به آن پرداخته شده شکل جهاننگری سعدی است. در گفتوگویی دیگر دیدم که گفته بودید سعدی چکیده فرهنگ ماست و از منظر فرهنگشناسی باید به او بنگریم. آیا میتوانیم تحلیل کنیم که با توجه به پیشینه فرهنگیمان چه عواملی دست به دست هم دادهاند تا سعدی در آن زمان مشخص ظهور کند؟ چه اتفاقهایی که در زبان میافتد و چه اتفاقهایی که در زمان میافتد تا سعدی با جامعهشناسی خاصش در آن نقطه تاریخ بهعنوان یک مرکزثقل اتفاق بیفتد.
پرسش، پرسش سنجیدهای است، هرچند دامنه آن بسیار فراخ است. من میکوشم که دیدگاه خود را هر چه کوتاه تر اما راست و روشن و رسا با خوانندگان روزنامه شما در میان بگذارم. اگر ما بخواهیم از دید تاریخی به این پرسش پاسخ بدهیم که چرا در آن روزگار از تاریخ ایران، سعدی پدیدار شد؟ پاسخ از دید من چنین میتواند بود که مانند هر پدیدهای دیگر زمینه برای پیدایی سعدی فراهم شده بود. مردان و زنان بزرگ، نامدار، آفرینشگر، کارساز و اثر گذار در دو بستر میبالند و میپرورند. از دو توانش بهره میجویند. یکی به خود آنان بازمیگردد، به مایهها، شایستگیها و توانمندیهایی که در آنان نهفته است، دو دیگر به روزگار و زمینه زندگی آنها. هزاران تن با سعدی هم روزگار بودند، صدها تن با او همشهری. اما در آن میان تنها یک تن سعدی شده است. چرا دیگران نتوانسته اند حتی نمودهایی از آنچه سعدی است به دست بدهند؟ تنها پاسخی که به این پرسش میتوان داد این است که آن مایهها و و توانمندیهای بایسته را برای سعدی شدن آنان نداشتهاند. تنها در سعدی نهفته بوده است.
این توانمندیها و مایهها چیست و چگونه به دست میآید؟
راست این است که پاسخی بیچند و چون و روشن و یکسره دانشورانه به این پرسش نمیتوان داد زیرا کارسازهای پرشمار گوناگون در کار بودهاند تا سعدی سرانجام پدید میآید. آن بن و برها، علت و معلولها، در زمینههای گوناکون که آغازشان در تیرگیهای زمان گم شده است، سرانجام سعدی را پدید آوردهاند، چونان فرد. اما اگرسعدی با همین مایهها و توانمندیها در روزگاری دیگر میبایست پدید میآمد چهرهای یکسره دیگرسان میشد. شاید همچنان نامی برمیآورد و در شمار بزرگان ایران جای میگرفت اما بهگونهای دیگر. از دیگر سوی آنچنان که گفته شد اگر سعدی در روزگاری دیگر به جهان میآمد آن سعدی که ما میشناسیم نمیتوانست شد. اما به هر روی اگر بخواهیم به چرایی سعدی شدن او پاسخ بدهیم آنچه من میتوانم گفت این است که پیش از سعدی سخن پارسی در شاخههای گوناگون بالیده بود. آزمونهایی درخشان را در پس پشت نهاده بود. در پارهای از آنها شاهکارهای خود را پدید آورده بود. سعدی روزگاری در پهنه سخن پارسی چهره میافروزد که دبستان خراسانی با آن مایه شکوه و شگرفی که شاهکارهای بیمانند پدید آورده است به فرجام میرسد. تا شاهکارهایی در دبستانی که آن را عراقی مینامیم پدید بیاورد. رزمنامههای سترگ پارسی سروده شدهاند. شکوهمندترین، سختهترین، ستوارترین چامهها در پیوسته آمدهاند، در قلمرو شعر. در نثر شیوههای گوناگون پدیدار شدهاند یا گرم پدید آمدند. از نوشتههای روشن و روان در سدههای پیشین تا نوشتههایی که آنها را هنری و آهنگین مینامیم. در سرودههای سخنوران درویش کیش یا در نوشتههای آنان نمونههایی یافته است. مانند پیر میهنه گرمرو- بوسعید- مهینه مهنه. یا پیر شوریده جان هرات – خواجه عبدالله انصاری- در نثر برساخته، پیچیده، نگارین، نمونههایی برجسته پیش از سعدی به دست داده شده است. سعدی این چشماندازهای فراخ را پیشاروی داشته است که هم بتواند از آنها بهره بگیرد، هم آنها را به شیوهای دیگرسان، به شیوهای سعدیانه به کار ببرد، هم پارهای از آنها را به فرازنای سختگی و ستواری برساند. به ستیغ ببرد. از سوی دیگر اگر ما به اندرونه و پیام بیندیشیم همچنان زمینه برای سعدی فراهم بوده است.
ما در این نمودهای گوناگون منش و توان و اندیشه ایرانی با زمینههای گوناگونی که منش و ناخودآگاهی و فرهنگ ایران را پدید میآورند، به بسندگی آشنا شده بودهایم. سرآمدگی سعدی در چیست؟
سرآمدگی سعدی در این است که پیرو نماند. اگر پیرو میماند – هم در پیکره و هم در پیام – سعدی نمیشد. یا رزم نامه سرایی میانه میگردید یا چامه پردازی همچنان در میانه، یا نویسندهای نهچندان پرفروغ. سرآمدگی و توان شگرف سعدی در این بود که از این مایههای فراهم آورده شده، بیشترین و بهترین بهرهای را که میتوان ستاند. پیرو هیچکدام از آنها نماند. هم ساز و هم تراز با استادان پیشین شاهکار آفرید یا پارهای از کالبدها و قلمروهای سخن پارسی را که هنوز آمادگی و شایستگی آن را داشتند که پیراستهتر، پروردهتر، سختهتر، ستوارتر بشوند به فرازنای پروردگی و سختگی و ستواری برساند. از همان روست که سعدی هر کدام از قلمروهای ادب پارسی را که به سرودن آغازیده است در آن داد کار را داده است. تنها در یک قلمرو است که سعدی کاری همسنگ و همساز با کارهای خود به دست نداده است.
کدام قلمرو جناب دکتر؟
در قلمرو رزمنامه. در بخشی از بوستان، سعدی خود در اینباره آشکارا سخن گفته است. دوستی بر او گواژه میزند، میگوید که سعدی در زمینههای سخن پارسی استاد است مگر تنها در زمینههایی که به نبرد و آورد و ستیز باز میگردد. این گفته سعدی را گران میآید. میگوید که کسانی میپندارند که این شیوه از سخنوری ختم است بر دیگران. چنین نیست من اگر از رزم سخن نگفتهام نه از آن روست که نمیتوانستهام از آنجاست که مرد رزم نمیخواستهام بود. رزم با منش من نمیسازد. من مرد بزم و مهر و یاریام. اگر باور ندارید بخوانید. سپس به گفته خود داستانی رزمی را میسراید، «مرا در سپاهان یکی یار بود/ که سرپنجه و شوخ و عیار بود»
از همان بیت نخستین، ناخواسته آشکار میدارد که به راستی مرد بزم است. مرد سخن رامش نه مرد رزم، مرد گرز و کوپال و تیغ و تیر نیست. واژههایی که به در همین بیت آغازین بهکار برده است آشکارا واژههایی رامشی است، تغزلی است. یار، شوخ، عیار... به نظر شماچراچنین بوده؟
من پاسخ روشنی برای این پرسش ندارم. تنها پاسخ این است که روزگار رزمنامه سرایی به پایان رسیده بود؛ درست است که این گونه ادبی هر چند با فردوسی آغاز نشد اما با فردوسی بود که بهگونهای ادبی فرا رفت، آن آزمونهای پراکنده که سخنوران پیش از فردوسی آغاز نهاده بودند – کسانی مانند دقیقی- هنگامی که فردوسی شاهنامه را سرود بهگونهای ادبی دگرگون شد. این حرف درست است که پس از شاهنامه هیچ رزمنامهای به آن بزرگی پدید نیامد. شاهنامه میتوان گفت آغازی بود در پایان و پایانی بود در آغاز. اما به هر روی تا روزگار سعدی شیوه رزمنامه سرایی هنوز زنده و تپنده مانده بود. سخنورانی همچون اسدی طوسی، ایرانشاه ابیالخیر، خواجوی کرمانی رزمنامههایی پدید آورده بودند که هرچند به هیچ روی با شاهنامه پهلو نمیتوانستند زد اما در جای خود، آفریدههایی ارزشمندند. حتی نظامی که از بزمنامهسرایان بزرگ سخن پارسیست. میتوان گفت بزرگترین بزمنامهسراست. جایگاه نظامی در بزمنامهسرایی به جایگاه فردوسی میماند در رزمنامهسرایی، به جایگاه مولانا میماند در رازنامهسرایی. اما با این همه اسکندرنامه نظامی در گونه خود یکی از برجستهترین سرودههای او شمرده میشود. از دید من پس از «خسرو و شیرین» و «لیلی و مجنون» و «هفت پیکر» ، چهارمین شاهکار نظامی اسکندرنامه است. پنجمین هم پیداست که اندرزنامه اوست . آنچه در این گونه ادبی از آن پس سروده آمد، آنچنان بیفر و فروغ بود که نام آنها را تنها کسانی که به سخن، دانشورانه میپردازند میشناسند. شاید اینکه سعدی در این آزمون آنچنان که باید کام نیافت، در شمار رزمسرایان نتوانست نامی برای خویش به یادگار بنهد به این نکته بازمیگردد که فرجام رزمنامهسرایی به راستی فرارسیده بود. هر چند رزمنامههایی چند از آن پس سروده آمد. تا روزگار قاجار این سنت همچنان پی گرفته میشد. واپسین رزمنامهای که در زمان ناصرالدین شاه سروده آمد - که رزمنامه ای دینی ست - همان است که میرزا احمد الهامی – سخنور کرمانشاهی – در پیوسته است؛ پدر ابوالقاسم لاهوتی، که باغ فردوس نام دارد.
یکی از پرسشهای مهمی که پیش میآید این است که چه اتفاقی در آن سه قرن میانی میافتد که ما هم فردوسی را بزرگمرد زبان پارسی مینامیم و هم سعدی را؛ شرایط چقدر و چگونه تغییر کرده که این دو با ویژگیهای متفاوت زبانی نماینده راستین زبان پارسی تلقی میشوند؟ از دیگر سو با تفاوتهای عمدهای که در نگرش و جهانبینی دارند – بهطور مثال سعدی به اصطلاح امروزیها انسانگراست اما فردوسی ملی گراست – چگونه است که هر دو نمایندگان بزرگ شعر فارسی شمرده میشوند. چه اتفاقی در این سه قرن میافتد که ادبیات و معیارهای آن تا این اندازه تغییر میکنند؟
پرسش بسیار سنجیدهای است. پاسخی که من به پرسش شما از دید زمان میدهم ، پاسخی است که قبلا دادهام. برای نمونه در همین کتاب «آوایی از ژرفا» که در برگیرنده گفتوگوهای من است، به گستردگی به این زمینه پرداختهام. اگر در این گفتوگو بخواهم مختصر پاسخ بدهم، میتوانم گفت که آنچه فردوسی و سعدی را بسیار با یکدیگر پیوند میدهد – با همه آن جداییها و گسستگیها که در میانه این دو مییابیم و میشناسیم- این است که فردوسی و سعدی در پهنه سخن پارسی تنها سخنورانی هستند که از دید من توانستهاند به زبان ناب سرشتین پارسی دست بیابند. این توانایی است که آن دو را با یکدیگر پیوند میدهد درست است که زبانشان یکسره یکسان نیست . برای نمونه قلمرو واژگانی فردوسی و سعدی بسیار از یکدیگر جداست. پروایی که آن یگانه طوس داشته است که از واژگان بیگانه بپرهیزد به هیچ روی در سعدی نبوده است؛ اما هنگامی که شما ساختار این دو زبان را با یکدیگر میسنجید، در فرجام آنها را همساز و هماهنگ و همسوی مییابید. سرودههای هر دو روشن است و روان و رسا، به روشنی روز، به روانی رود، بسیاری از بیتهای سعدی همانند کمابیش همه بیتهای شاهنامه به نخستین آشنایی در یافته خواننده و شنونده میآید. زبانی که فردوسی هزار سال پیش در سرودن شاهنامه بهکار گرفته است با زبانی که سعدی در سده هفتم هجری در غزلها، در چامهها، در بوستان، از آن بهره برده است از نگاهی بسیار فراخ میتوانیم گفت با نحو امروزین پارسی است. دشوارترین بیتها را با اندکی درنگ درخواهید یافت. از سویی دیگر بسیاری از بیتهای سعدی و فردوسی در نگاه نخستین برهنه از هر هنرورزی مینمایند. شما هرچه سخنسنجانه و هنرورزانه میکوشید آرایهای بدیعی، ترفندی بیانی در آنها بیابید راه به جایی نمیبرید. اما با این همه این بیتها زنده، تپنده، شورانگیز، کارا و کاوایند. نهتنها در یاد میمانند به نهاد میرسند. بیشینه زبانزدها و دستانها در زبان پارس این بیتهایند.
دلیل این نفوذ و توفیق چیست؟ چرا دستان شدهاند؟
چون دلنشین ایرانیان افتاده اند. این را هم بگویم که یکی از لغزشگاههای بزرگ که حتی پارهای از سخندانان را لغزانیده است، از راه به در برده است، آنان را واداشته است که به شیوه ای نادرست و از دید من یکسره وارونه، درباره سرودههای سعدی و فردوسی داوری کنند همین بیپیرایگی برونی است. آنان گفته اند که این بیتها شعر نیست، نظم است. چرا؟ چون از دید این کسان پندار خیز و خیالآمیز نیست. من در اینباره نیز، هم به فراخی نوشتهام، هم گفتهام. از این روی که سخن نافرجام نماند تنها این نکته را میافزایم که از دید من این کسان، آنچه من آن را «نه شعر» مینامم – سخنی خام که هنوز بخت آن را نیافته است که به مشکوی ادب درآید با آنچه آن را «هم شعر» مینامم درآمیختهاند. دانش زیباشناسی ما در دامنهای پهن جای میگیرد. یک سوی این دامنه آرایه است که برونیترین هنرورزی است؛ مانند آرایههای بدیعی. آن سوی آرایه قلمرو «نه شعر» است. سوی دیگر «آن»است، آنی که خواجه از آن سخن میگوید. این واژه بسیارهوشمندانه برگزیده شده است.
«شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد / بنده طلعت آن باش که «آن»ی دارد»
هرکس مویی داشته باشد و میانی، به ناچار دلدار زیباروی نیست؛ باید افزون بر موی و میان و هر زیبایی برونی دیگر، آنی در او باشد؛ گونه ای زیبایی نهان تا او شایسته دلداری شمرده بشود. این «آن» زیبایی هنری است. این زیبایی است که دریافتنی است اما باز گفتنی نیست آزمودنی است اما باز نمودنی نه. شما میدانید زیباست اما اگر بپرسند چرا؟ پاسخی ندارید؛ اگر به چرایی زیبایی پاسخ دهید معنای اش این است که آن زیبایی در دم از میان رفته است. آن زیبایی که در هنرمایه شگفتی است، جاودانگی هنر را در پی دارد، آن زیبایی نهان است شاید شما پاسخی بدهید در آن دم، اما دمی دیگر به پاسخی دیگر میرسید. هیچ زیبا پرستی نمیتواند پاسخ فرجامین را به این پرسش بدهد. از همین رو آفریده هنری همیشه زیباست، زمانمند نیست. سرودههای سعدی و فردوسی در آنسوی «آن» میگذرند. یعنی شما هر بار بیت را میخوانید به شگفت میآیید چون از آن بهره هنری میستانید. کامه زیبایی برمیگیرید. اما نمیدانید چرا. دشوارترین بیتها بیتهایی است آکنده از تنگنا. برای دانشجویان زبان و ادب پارسی که میخواهند هنرورزیها را در سرودهها بیابند، مشکلترین بیتها بیتهای فردوسی و سعدی است. خوب چرا این بیتها شورانگیزند، زیبایند، هوش ربایند؟بسیاری از آنها دستان شدهاند؟ پاسخی که من به این پرسش میتوانم داد این است: چون این بیتها به زبان سرشتین پارسی سروده شدهاند. زبانی که بیهیچ پیرایه دل میبرد. زیبارویی که مادرزادی خدادادی است. آنچه سعدی درباره دلداراش گفته است سخنی است که زیبایی او را میزیبد؛ به همانسان که سرودههای فردوسی را نیز:
«به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را/ تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی»
این بیتها آکنده از کار مایههای روانی و عاطفی و پندار و شور و شراب و تب و تاباند. نیازی به بزک و آرایش ندارند. ستمی است سترگ که ما شعر ناب را هم فرو بکاهیم به سخنی خام، نافرجام، ناکام که «نه شعر» است. سوال بزرگی که به ذهن من رسید این است که فردوسی و سعدی هر دو پس از هجومی بزرگ اتفاق میافتند. به همان نسبت که ما فردوسی را به داوری بسیاری بزرگترین فرزند زبان پارسی میتوانیم بنامیم در سعدی نیز این ویژگی را مییابیم پس از خمودگیهایی که در آن عصر میبینیم و در زمانی که همه دستهای خود را به علامت تسلیم بالا میبرند سعدی به یک جهان بینی خاص میرسد و همین جهان بینی باعث شده که این روزها نسل من سعدی را بسیار دوست بدارند و بفهمند. بهطور مثال وقتی که ما به نوشتههایی از سعدی که مایههای آموزشی دارند مراجعه میکنیم میبینیم که از تحکم خبری نیست آیا این را که هر دوی این بزرگان بعد از یک هجوم تاریخی اتفاق افتادند میتوان وجه مشترکی بین آنها دانست و گفت که نوشتههایشان عکسالعملی است که فرهنگ ایران به این وقایع نشان داده است؟ بخشی از پاسخ ناگفته ماند آنچه تا کنون بر رسیدیم به پیکره باز میگشت. اگر بخواهیم به پیام هم بیندیشیم پاسخ پرسش شما داده خواهد شد که فردوسی در روزگار خود منش فراگیر ایرانی را بازتاب میدهد؛ سعدی هم در روزگار خویش. نکته نغز اینجاست که ما نمود این منش فراگیر را در حافظ هم میبینیم. با اینکه زمان حافظ بسیار نزدیکتر است به سعدی تا زمان فردوسی. در این زمینه به فراخی میتوان سخن گفت اما من میکوشم که به کوتاهی آن را برای شما و خوانندگانتان روشن بگردانم. چرا این منش فراگیر که در درونی ترین لایههای نهاد ناخودآگاه ایرانی نهفته است، در این دو روزگار یا اگر حافظ را هم در آن بگنجانیم سه روزگار، به ناگاه پدیدار میشود؟ پاسخ من این است : چون آزمون ، آن کنش بیرونی و آن انگیزه آنچنان نیرومند است که اثری فراگیر مینهد، نه بر تک تک ایرانیان به تنهایی. بر منش و ناخودآگاهی ایرانی.اگر نسیمی نرم خیز بوزد رویه دریا را اندکی چین و شکن میبخشد، اگر تند بادی بوزد دریا را برمیآشوبد شاید تا بخشی از دریا اگر بسیار نیرومند باشد میانههای دریا از آن تند باد اثر بپذیرد، اما اگر توفان بورانی شگفتانگیز پدید بیاید خیزشها از رویه، از میانه به ژرفاها و بستر دریا برسد، آن تهنشستهای صدها و هزاران ساله دگرگونی خواهند پذیرفت، برخواهند آشفت. از ژرفاها به میانهها و به رویهها خواهند آمد. از نهفتگی دیریاز به آشکارگی خواهند آمد. آنچه بر تاریخ ایران در روزگار فردوسی و سعدی گذشت، آزمونی بود توفانی بود که توانست راه به ژرفاهای دریای نهاد و ناخودآگاهی و منش ایرانی ببرد.
فردوسی نماینده این ناخودآگاهی و نهاد بود. و همان سان سعدی. این است که او شاهکار آفرید. "شاهنامه” که به گمان من نه تنها در ادب پارسی که در ادبیات جهان بیهمتاست یا شاهکارهای سعدی. اما چرا این دو از هم جدایند؟ پاسخ این است که سعدی پیش از خود مولانا را دیده بود، عطار را... اندیشمندان و سخنوران دیگر را. از دیگر سوی توفانی که در روزگار سعدی وزید، آنچنان نیرومند نبود که در زمان فردوسی وزیده بود. این دگرگونیها آن جدایی را پایه ریخت. ما درساختار جهان درونی سعدی با خوی و خیمی ایرانی روبهرو هستیم که آرامتر است، ترازمندتر است تا آنچه در شاهنامه میبینیم؛ شاید به درست از همین روی بود که روزگار رزمنامه و حماسه به پایان رسیده بود. مولانا آمده بود با آن اندیشههای فراخ جهانی، با آن بندهایی که یک به یک میگسست، با آن مرزهایی که پی در پی درهم میشکست، مولانایی که میگفت:
«هیچ آدابی و ترتیبی مجوی/ هرچه میخواهد دل تنگت بگوی»
مولانایی که به انسان میاندیشید و به سرنوشت انسان، گسسته از رنگ و نژاد و تاریخ و فرهنگ میاندیشید. هرچند که از بن جان و دندان ایرانی بود. این پیام بزرگی است. شاید بزرگترین پیام برای روزگار ماست.
منظورتان کدام پیام است جناب دکتر؟
اینکه ما در همان هنگام که ایرانی هستیم و ایرانی میمانیم، جهانی بیندیشیم. خشک اندیش و تنگبین نباشیم؛ زیرا در جهانی زندگی میکنیم که هرگز نمیتوان در گوشه از آن نشست و نگریست. آنچه در دورترین گوشه گیتی میگذرد بهنوعی برما بر زندگی ما کارساز میافتد. سعدی این همه را پیشتر خوانده بود، دانسته بود، آزموده بود. پس فراخاندیشتر از آن بود که برای پرسمانهای گوناگون چارهای یگانه بیندیشد و بیابد.
از حافظ هم سخن گفتید...
بله این را هم بگویم و اگر شایسته میدانید این گفتوگو را به پایان ببریم. حافظ پس از سعدی آمد. نیازی نبود که در همان قلمروی پیام شناختی بماند که سعدی پیشاروی ایرانیان گسترده بود. حافظ هم سخنوری است که با ژرفاها در پیوند است. از همین روی حافظ نماینده ناخودآگاهی و خوی و خیم و منشی از ایرانیان شد که دامنهای تنگتر داشت، پیشینهای نهچندان کهن اما شالودههای این ناخودآگاهی، ناخودآگاهی تباری نهاده فراگیر ایرانی آنچنان استواری یافته بود که نمیتوانیم آن را منش فردی حافظ بنامایم. هنوز من بر آنم که این ناخودآگاهی و نهاد در تکتک ما ایرانیان امروزین هم هست. خواجه خود آن را در واژه به رسایی و زیبایی نشان داده است. واژهای که ما حافظ را پیش از هر واژه دیگر با آن میشناسیم «رندی». ایرانی رند است رند به معنی زیرک و هوشیار. کسی که از نهادی تو در توی و پیچاپیچ و رازآلود و دستنیافتنی برخوردار است. به ناچار در معنای آزارنده و زیانکار و ستمکار نیست یا زبانباز و فریبکار نیست. شناختن انسان ایرانی کار آسانی نیست. شما شاید انسان فرنگی را بهویژه آمریکایی را به آسانی بشناسید، چون پیچش و گرهای آنچنانی در او نیست. به کودک میماند. اما ایرانی رند است، رندی که هزاران سال زیسته است، هزاران آزمون دیده است صدها هزار پرسمان و تنگنا و دشواری را پس پشت نهاده است. برای هر دردی درمانی در آستین دارد. برا ی هر بندی کلیدی. حافظ این خوی و خیم ایرانی را در سرودههای خود آشکار میدارد از همین رو که سرودههای حافظ درست وارونه سرودههای فردوسی و سعدی است هرگز شما نمیتوانید به روشنی دریابید خواجه چه میگوید. چهره راستین او را کسی نمیتواند ببیند. حتی آنکس که صدها بار دیوان او را از آغاز تا پایان خوانده است. حافظ رندتر از آن است که کسی بتواندش شناخت. اگرفردوسی و سعدی پیش از خواجه سر بر نمیآوردند حافظ من بر آنم که پدید نمیآمد یا اگر پدید میآمد حافظی که ما میشناسیم نمیبود.
منبع: روزنامه آرمان