احسان ابراهیمی در روزنامه قانون نوشت:
خبر آمده که آقای احمدینژاد قرار است کتاب خاطراتش را منتشر کند. بنده خدا خاطرات آقای روحانی را در روزنامه قانون دیده، گمان کرده شخص رئیسجمهور آن را نوشته. این شد که تصمیم گرفت قبل از دکتر روحانی اقدام به انتشار کتابش کند.
از آنجایی که زحمت خاطرات آقای روحانی افتاد گردن ما، گفتیم گزیدهای از خاطرات آقای احمدینژاد را هم به صورت تیزرطور و کامینگسونوار بنویسیم، شاید مشتری شد و ما هم به نان و نوایی رسیدیم. از این دکتر روحانی که آبی برای ما گرم نشد...
اولین سفر به ونزوئلا
ساعت 18:02 عصر
همه عاشقم بودند. همه مرا میشناختند. فکر کنید داشتیم در خیابان راه میرفتیم یک دختر بچه 3-4 ساله با مادرش آمد جلو، مادرش پرسید: «این کیه؟» حالا فکر کنید زبان آنها هم اسپانیولی است، بچه مرا نگاه کرد و گفت: «هاها! این محموده! محموده! ای وای! محمود اینه؟! یاه یاه یاه!»
شهریور 1391
ساعت 14 به وقت نیویورک
برای سخنرانی صدایم کردند. باورتان نمیشود، بسما... را که گفتم، این بار بقیه رفتند توی یک حصن و حصاری! آنقدر کلامم شیوا و رسا بود، همه محو صحبتهایم شده بودند. یک جوری محو شده بودند که هیچکدامشان را دیگر در سالن نمیدیدم. اول کمی ترسیدم ولی چشم که چرخاندم دیدم مرد بهاری من توو سالنه، ماشالا. منتظر محمود جونه ماشالا... سخنرانیام که تمام شد، علیاکبر صالحی و ثمره هاشمی چنان کف میزدند که میترسیدم خدای نکرده رباط صلیبی پاره کنند! سخنران بعدی خیلی بیخود سخنرانی کرد. یک جوری حرف زد که تمام کسانی که از سخنان من محو شده و به مقام فنایفیالمحمود نائل آمده بودند، دوباره روی صندلیها ظاهر شدند.
بدرقه برادرم هوگو
ساعت 17:20 عصر
داشتم میگفتم: «گلچین روزگار، عجب بدسلیقه است است اســـ...» که ناگهان چشمم به منظرهای افتاد و گفتم: «اوپس! گلچین روزگار عجب خوشسلیقه است!» یادش بخیر. مرد خوبی بود. چه خانواده نازنینی داشت.
15 بهمن 1391
ساعت 9:10 صبح
قرار بود وزیر کار را استیضاح کنند. شیخالاسلامی آمد پیش من و گفت: «آقا دستم به دامنتون. یه کاری واسه ما بکن. تا حالا 2.5 میلیون شغل بیشتر ایجاد نکردم. هنوز 427 تا شغل دیگه باید ایجاد کنم که یه وقت خدای ناکرده پیش مردم بدقول و شرمنده نشم. بگید دو هفته استیضاح رو بندازن عقب اینها رو هم تولید میکنم و تمام.»
گفتم: «وقت ندارم، امروز قرار دارم، باید برم توی مردم.» خواهش کرد: «آقا شما که هر روز توی مردمید، یه امروز رو به خاطر من بیایید مجلس.» داد زدم: «پسر! بپر اون کاپشن منو بیار.» یکهو دیدم اسفندیار کاپشن را آورد. شرمنده شدم و گفتم: «ای وای ببخشید، شما چرا زحمت کشیدید؟» اسفندیار گفت: «وا! گفتی پسر کاپشنم رو بیار. مگه من پسر نیستم؟!» گفتم: «معلومه که نه! شما مرد بهاری خودمی. عمرمی. جونمی. نفسمی.»
لبخند محبتآمیزی زد که دلم رفت. دریای نگاهش داشت مرا به سوی خویش میخواند که یکهو شیخالاسلامی تکانم داد و گفت: «آقاااا! دیر شد ها! الان غیابی چیز میکنن.» داد زدم: «چته؟ انگار میخوان ازش طلاق بگیرن! مگه کشکه غیابی عزلت کنن؟ کی هستن که عزلت کنن؟» بعد دست کردم توی جیبم و یک سیدی درآوردم و به فروزنده گفتم: «این رو بده آقا لاریجانی. بگو محمود التماس دعا داشت.»
ساعت 16:25 بعدازظهر
شیخالاسلامی با گریه رفت منزل. نقشهام نگرفت. قرار بود این «سیدی بگم بگم» مثل بمب صدا کند، ولی مثل این سیگارتها که بعد از روشن شدن نه صدا دارند، نه بو، عمل کرد! وزیر کار را هم انداختند. عیبی ندارد، شیخالاسلامی قربانی هدف متعالی و مقدس ما یعنی سعید مرتضوی شد. روح هوگو وقتی دوباره هبوط کند، اجرش را میدهد.
اوپس!!!!
... داشتم میگفتم: «گلچین روزگار، عجب بدسلیقه است است اســـ...» که ناگهان چشمم به منظرهای افتاد و گفتم: «اوپس! گلچین روزگار عجب خوشسلیقه است!» یادش بخیر. مرد خوبی بود. چه خانواده نازنینی داشت.
... نایس
من و اکبر و علی اکبر و باجناقاش ... و داداشم ...