فرارو- زهرا فدایی- بالاخره ریموت را پیدا کردم. توی سینک افتاده بود. کنار لیوانهای شسته نشده. کاملاً خیس. زبان بسته چطور سر از اینجا درآورده! نمیدانم. بحران بعدی پیدان کردن سوئیچ است. خدا کند این یکی را همراه لباسها نشسته باشم.
ریموت را میگذارم جلوی سشوار. امیدوارم خشک شود. وگرنه باید دست به دامن همسایهها شوم. وروجک ریموت را برمیدارد، پرت میکند توی حمام. یعنی اول حمام برود بعد سشوار بکشد. دیگر خیالم راحت میشود. ریموت، بیریموت.
حالا میرود سراغ کتابخانه. در حد توان کتابها را نقش زمین میکند. کتابهای سناپور را برمیدارد، مینشیند به خط خطی کردن. "نیمه غایب" روزگاری محبوبترین کتاب من بود. هر چه فکر میکنم یادم نمیآید موضوعش چه بود.
از صبح تلفنها زنگ نخورده. هیچ کس نه حالمان را پرسیده نه خبری داده است. دریغ از یک SMS خشک و خالی. انگار من و وروجک در این نقطه از زمین فراموش شدهایم. تک و تنها در جزیره سرگردانی.
آلزایمر زودتر از آنچه باید سراغم آمده. جایی شنیدم تایپ کردم راه مقابله با فراموشی است. من حتی لیست خریدهایم را تایپ میکنم. تمام برنامهها و تمام کارها را. با این حال یکی در میان یادم میرود چه کار داشتم چه کار نداشتم.
این تایپ کردنها تنها یک نتیجه داشته، نوشتن را از یادم برده است. با کاغذ و خودکار فقط خط خطی میکنم. مثل وروجک. اما یک تفاوت داریم؛ خط خطی کردن وروجک آغاز یادگیری است و برای من ابتدای فراموشی.
وروجک نمیداند آلزایمر چیست؟ فراموشیهای هر روز من و جستجوهای کمدی تراژدیام را بازی میداند. گاهی اسباببازیهایش را پنهان میکند تا سر فرصت پیدایشان کند.
هن هن کنان میآید سمت من؛ با شیشه شیر و فلاسک آب جوشیده. یک ساعت پیش باید شیر درست میکردم. حواسم به چه پرت شد؟ آهان سوئیچ! سوئیچ هنوز مفقود است.
میروم قوطی شیرخشک را بیاورم. وروجک، سوئیچ در دست، از آشپزخانه میآید بیرون. نمیدانم از کجا پیدایش کرده. کشوی فریزر یا سطل برنج. یخچال را خودم قبلاً دیده بودم. آنجا نبود.
وروجک شیشه شیر به دست، تلفن را برمیدارد، حداقل بیست بار میگوید: الو الو. گوشی را میبینم. چند تماس بیپاسخ. صدای زنگش را خودم قطع کرده بودم، دیشب که وروجک خوابیده بود. تلفن همراهم اما زنگ نخورده. فقط اخطار آمده inbox پر است. خالی که میشود. smsها یکی پس از دیگری میرسند. جای امیدواری است. هنوز از یاد نرفتهایم در جزیره سرگردانی.
از آشپزخانه بوی سوختنی میآید. این بو یعنی ناهار وروجک از خوراک ماهیچه تبدیل میشود به تخممرغ.
وروجک زبان سرزنش ندارد. قهرهایش هم شوخی است. زمین میخورد، سرش اینور و آن ور کوبیده میشود. دردش میآید، اما آنی فراموش میکند. این از آن فراموشیهای دلچسب است. هیچ چیز را جدی نمیگیرد. هر اتفاقی برایش بازی است. حتی سوختن خوراک ماهیچهاش. قابلمه را میگذارم توی سینک. رویش آب میریزم. صدای جزش که در میآید وروجک دست میزند.
حالا آماده شده برای رفتن به خانه مادربزرگش. آنجا میماند تا من بروم دفتر. همت خیلی شلوغ نیست. ولی ورودی یادگار شمال قفل است. شش دانگ حواسم را جمع کردم که باز یادگار شمال و جنوب را اشتباه نروم. از شاهکارهای این روزهایم، گم کردن مسیر خانه پدری است؛ آنهم بعد از بیست سال.
ترافیک مردم را عصبی کرده. رانندهها رفتارهای عجیب و غریب دارند. انگار فقط من نیستم. خیلیها به سندروم فراموشی دچار شدهاند. فراموش کردن اصل و چسبیدن به فرعها. فراموش کردن اینکه چرا زندهاند و زندگی میکنند. کجا میخواهند برود و برای چه این همه عجله دارند.
وروجک دست میزند. روی صندلیاش اسب سواری میکند. یکباره خستگی شب قبل و تمام کارهای قبل افتاده را از یاد میبرم. یادم میرود کجا هستم و اینجا چه کار میکنم. یک فراموشی ناب که کمتر سراغم میآید. باورم میشود من و وروجک سوار اسبی سفید هستیم و اینجا در راهبندان ورودی یادگار امام، پیتکو پیتکو میکنیم. با هم شعر میخوانیم که از سواریمان حسابی لذت ببریم.
نفهمیدم چقدر گذشت. مسیر کم کم باز میشود. صدایی در رادیو ترانه محلی خراسانی میخواند:
گل زردُم همه دردُم ز جفایت شکوه نکردُم تو بیا تا دور تو گردُم آاااااااااااااااااااای
ای یار جان، ای یار جانی دوباره بر نمیگردد جوانی ...
از این جا تا به بیرجند سه گُداره گُداره اولی جان جان نقش و نگاره
گُدار دومی مخمل بپوشم
گُداره سومی جان جان دیدار یاره
شما کجاش ابهام داری؟
من والا ادیب نیستم و خواننده هستم و سعی کردم در حد خودم نظر بدم
همین.زیاد سخت نگیر پیچیده ش هم نکن
نکته ی بسیار مثبتی که وجود داره پرداختن شما به جزییاته.این خیلی مهمه چون باعث میشه طرف مقابلش تصور کنه و وقتی تصور کنه تو اون شرایط هست خیلی لذت بخشه.
اما باید بگم در مورد پرداختن به جزییات شما به نظرم یوخده کوچول افراط کردین.برا همین بعضی جاها حس میکنم بی سر ته میشه.
مثلا شما بعد از این که ریموت محترم میره داخل حموم میرین سمت کتابخونه! خب اینجا چی شد؟من نمیدونم سبک خاصیه یا نه.ولی به نظرم جالب نیست.
یا برخی جزییات اصولا لازم نیست مطرح بشه.مثلا بچه رفته کتاب بخونه شما میگی من موضوعش یادم نیست.
سعی کنید توصیفات ادبیتون بیشتر زنده باشن و نه کلیشه . مثلا این که شما میگین :تک و تنها در جزیره سرگردانی.
خب این نه نشاط افرین و لذت بخشه از لحاظ ادبی نه چندان بدیع.
ی نقد دیگه این که کلمه وروجک رو خیلی استفاده کردین.میشه از افعال مشابه (او) هم استفاده کرد.
یک جا من واقعا از شدت لذتی که بردم لبخند زدم و اون هم وقتی که شما بحث فراموشی رو مطرح کردین و گفتین سوییچ مفقوده.خیلی کار جالبی بود.
اما ی سوتی :
از صبح تلفنها زنگ نخورده. هیچ کس نه حالمان را پرسیده نه خبری داده است. دریغ از یک SMS خشک و خالی . . . فقط اخطار آمده inbox پر است. خالی که میشود. smsها یکی پس از دیگری میرسند. جای امیدواری است.
یعنی چی دقیقا؟؟؟؟بالاخره اینباکس شما پره یا خالی؟
بقیه ش هم نقدش مث بالاست
امیدوارم منتشر بشه
اینم بگم که شما دست به قلمت مشخصه خوبه.فقط یکم باید بهش برسین.یکم مطالعتونو ببرین بالاتر.توصیه میکنم صادق هدایت بخونید.
امیدوارم نقد برادرانه ی بنده رو بی ادبی ندونید.اینا رو گفتم چون شخصا حس میکنم با یک استعداد مواجه شدم.
اما در مورد موضوع شخصا درخاست دارم موضوعاتی انتخاب کنید که بسط امید داشته باشه.در عین این که حاوی واقعیات هم باشه.
میتونید هم چند قسمتی بنویسید.امیدوارم موفق باشید
تنهایی هم ثمراتی دارد
مثل همین نوشتن.
و البته تو این شرایط و این جو و این محیط تقریبا سخته که تنوع دلچسب و مثبت داشته باشیم
به قول دوستی که میگفت "جوونیم رفت ..."