More...مطلب زیر را روح الله پورحسن به مناسبت سالگرد جانباز فقید فضل الله قائمی امیری برای فرارو ارسال کرده است.
بالاخره همه چیز تمام شد. بالاخره صبح امید فرا رسید. صبحی که زندگی دوباره ای را نوید می داد. زندگی تازه ای که دیگر در آن حرفی از بمباران، حمله، صدای آژیر قرمز، پناهگاه، شب عملیات و.... نباشد. قرار است که دیگر از رادیو صدای آژیری که باعث می شد زن ها و بچه ها در هر وضعیتی که هستند با نهایت ترس به پناهگاه بروند و با وجودی سراسر لرزان، پایان وضعیت قرمز را انتظار بکشند، شنیده نشود.
یا آژیر زردی که با شنیدن آن، همه از عمق وجودشان پایانش را آرزو می کردند که مبادا تبدیل به وضعیت قرمز شود. بالاخره خیال همه از آنهمه آتش و انفجار و دود و ویرانی و آوارگی آسوده شد. بالاخره نفس های حبس شده در سینه آزاد شد...
اما این همه ماجرا نبوده و نیست وقتی هنوز که هنوز است عده ای در پی یک خبر ناگوار یا یک تماس تلفنی به یکباره فرو می ریزند. همه داستان این نیست وقتی کودکانی که دیروز بالای جنازه ی خونین پدر خود حاضر شدند و داغ یتیمی بر دلشان نشست امروز در شب دامادی یا عروسیشان جای پدر را خالی می بینند و چه کسی می تواند برایشان این جای خالی را پر کند.
وقتی پدران و مادران داغدار که دیروز نعش فرزندشان برایشان آمد امروز در خانه هر از گاهی ممکن است نگاهشان به عکس جوانشان بیفتد و زخم دلتنگی دوباره سر باز کند. باز خوشا به حال آنهایی که از عزیزشان مزاری به یادگار دارند. وای از آنهایی که هنوز منتظرند و می دانند که بعد از این همه سال دیگر تنها چند تکه استخوان است که نصیبشان شود. چه انتظاری است که حرف را تمام کنم جایی که هنوز خانواده هایی هستند که عزیز در بستر بیماری دارند و مدام شاهد بدحال شدن و تشنج او هستند. کپسول اکسیژن در کنار اتاق مانند سایر اسباب و وسایل یک چیز عادی شده است و به دیدنش عادت کرده اند. اضطراب را با اکسيژن هوا تنفس می کنند والبته دیگر آن را حس نمی کنند. آری! حکایت همچنان باقی است...
تا زمانی که خبر تمام کردن یکی از عزیزان را که بیست و دوسال با درد و رنج و تشنج و شب بی خوابی و بندآمدن تکلم جنگیده است و روز به روز شاهد تحلیل رفتن جسم خود بوده است، تجربه نشود نمی توان این حرف ها را فهمید.
در سال 64 در عملیات کربلای چهار از ناحیه فک و جمجه مجروح شد که چند ترکش به ناحیه سر اصابت کرد. پزشکان جراح در داخل کشور چند ترکشی را که از بیرون به پوسته مغز چسبیده بودند را برداشتند. اما با امکانات داخل کشور نمی شد به ترکش هایی که پوسته را رد کرده بودند دست زد. هر چه ماجرا داشت با همان چند ترکش بود. تنها کاری که توانستند برایش بکنند استفاده از مسکن های بسیار قوی بود که برای ساعاتی درد به تاخیر افتد. دو بار برای جراحی به کشور آلمان اعزام شد که هر دوبار به دلایلی واهی و عدم حمایت تا پای جراحی رفت اما کار به سرانجام نرسید. دیگر ترکش ها بخشی از وجودش شده بودند که وجودشان بیش از پیش حس می شد. دیگر از کار افتاده و خانه نشین شده بود.
غذای روزانه اش مصرف بین سی تا چهل قرص بود. تا کجا می توان پیش رفت؟ چه فرجامی می توان انتظار داشت؟ چیزی غیر از تخت بیمارستان، بستری، بخش مراقبت های ویژه و در نهایت جملات کلیشه ای که در اینگونه مواقع وقتی می خواهند از بیمارستان تماس بگیرند و خبر بدی را مخابره کنند، استفاده می شود که : دو سه ساعتی بود که حالش بد شده بود ... ما همه تلاشمان را کردیم ... . پایان این داستان هر چه زودتر بهتر.
همیشه زبانش به شکر باز می شد و هیچ وقت از کرده خود پشیمان نبود و این را وظیفه خود می دانست. حتی اینکه اگر خدای ناکرده دوباره جنگی پیش آید تا هست نخواهد نشست. روحش شاد!