صندلی که روی آن نشسته بودم یکوری شد و به زمین افتادم. فقط سعی می کردم به زحمت پاهای جراحی شدهام را حفظ کنم که لگد نخورند و زیر دست و پا له نشوم. جمعیت به داخل سالن هجوم برد. ناگهان دیدم آقای مشایی و آقای رییسجمهور از روبرو به طرف من میآیند. آقای مشایی طرف چپ من و آقای رییس جمهور طرف راست من نشستند. ناگهان اطرافمان پر شد از دوربینهای عکاسی. عکسشان را که گرفتند محل را ترک کردند و من باز همان جا بهت زده وسط آن صندلی سه نفره تنها ماندم.
هفته گذشته بود که در زمان ثبتنام نامزدهای یازدهمین دوره انتخابات زیاستجمهوری به ناگاه عکسی از عزت الله انتظامی آقای بازیگر سینمای ایران بر روی خروجی رسانههای مجاز قرار گرفت که وی را در کنار اسفندیار رحیم مشایی هنگام ثبتنام در انتخابات نشان میداد. این عکس باعث شد این بازیگر پیشکسوت مورد انتقاد قرار گیرد که چرا وارد عرصه سیاست شده و از این نامزد احتمالی حمایت کرده است.
و اما وی امروز با نگارش نامهای درباره اتفاق آن روز توضیح داده است.
پروردگارا کمک کن بتوانم حرف دلم را بزنم...
برای مردم سرزمینم...
من عزتالله انتظامی هستم
شنبه 21 اردیبهشت ماه 1392 ساعت 3 بعدازظهر بود که از دفتر ریاست جمهوری به من اطلاع دادند " آماده باشید ماشین میآید دنبالتان" خوشحال شدم. ماهها برای ثبت بنیاد دویده بودم. چند روز قبل از مراسمِ اعطای نشانِ درجه یک هنری در بهمن ماه 1391 (که به علت بیماری نتوانستم در مراسم شرکت کنم) ما چند هنرمند منتخب را به دفتر ریاست جمهوری دعوت کردند تا از مزایای مادی و معنوی این نشان با خبرمان کنند.
آنجا درخواست بنیاد فرهنگی و هنری را مطرح کردم. چند روز بعد آقای رییس جمهور نامه فوری زدند به وزرای مربوطه فرهنگ و ارشاد و کار... مدتی گذشت... نتیجه ای حاصل نشد. ناچار فکر کردم دست به دامن آقای مهندس مشایی شوم. هفته قبل به ایشان پیغام داده بودم که واجب العرضم و برای مذاکرات باید خدمت برسم. فورا لباس پوشیدم. چیزی نگذشته بود که خبر دادند ماشین آمده. با سرعت رفتم پایین. شخصی که در مسیر مرتب با بی سیم صحبت می کرد به کسی که آن طرف خط بود گفت "بله ایشان آمدند." حرکت کردیم. راننده چراغِ گردانِ قرمز رنگ را بالای ماشین قرار داد، با سرعت خیابان ها را طی می کرد و شخص بی سیم به دست هم مرتب خبر می داد که ما کجا هستیم و کی میرسیم.
من جلوی ماشین پهلوی راننده نشسته بودم. مردم با حیرت نگاهم می کردند که مرا با این ماشین و با این سرعت کجا می برند! نزدیک کاخ ریاست جمهوری با بیسیم شماره، رنگِ ماشین و اسم سرنشینان را گفتند تا برای ورود هماهنگ شود. دستور دادند از درب خیابان ولی عصر داخل شویم. به جلوی ساختمان رسیدیم. محوطه پر از مردهای پیر و جوان و پلیس بود. مرا پیاده و بلافاصله سوار ماشین دیگری کردند. مدارک و اسناد موزه قیطریه و بنیاد را با خودم برده بودم، حتی برای آقای بی سیم به دست هم مطالب خودم را تعریف کردم. خیلی با محبت گفت "چیزی نیست. انشاالله همین امروز تمام میشود."
ناگهان آقای مشایی سمت ماشین ما آمد. شیشه ماشین را پایین کشیدم و گفتم مختصر عرضی دارم که به کمک شما احتیاج است. گفت با ما بیایید همین امروز انجام می دهم. آقای مشایی سوار ماشینِ بزرگِ سفید رنگی شد و ما بلافاصله پشت سر او حرکت کردیم. بالاخره بنیاد داشت ثبت می شد... دوندگی هایم به نتیجه میرسید و نگرانی هایم رفع میشد... "بنیاد فرهنگی و هنری عزت الله انتظامی"... ناگهان دیدم میدان فاطمی هستم... گلدسته های مسجد نور... ماشین با سرعت جلوی یک درب آهنین ایستاد. تازه فهمیدم اینجا وزارت کشور است!
همه جا پر از پلیس بود. ماشین آقای مشایی جلوتر رفت. به محوطه که رسیدیم من را از راهروهای طولانی بردند... به جایی رسیدیم که مملو از جمعیت بود. آقای رییس جمهور و مشایی و عدهای دیگر، همه آنجا بودند.
مرد جوانی آمد و مرا همراه خودش باز به راهروهای تو در تو دیگری برد. واقعا خسته شده بودم... مجبور بودم با عصا پا به پای او راه بروم. به سالن بزرگی رسیدیم. آنجا یک صندلی سه نفره فلزی آبی رنگ دیدم خودم را به آن رساندم و روی صندلیِ وسط نشستم. مردِ جوانِ همراهم گفت باید برویم جلوتر. گفتم نمی توانم از اینجا تکان بخورم. به هرحال او رفت و مرا تنها گذاشت. نمی دانستم آنجا چه خبر است فقط پر از سر و صدا و آدمهای جور واجور بود... کمی گذشت... درب سالن ناگهان باز شد و جمعیت حمله کرد داخل.
صندلی ای که من روی آن نشسته بودم یک وری شد و به زمین افتادم. فقط سعی می کردم به زحمت پاهای جراحی شده ام را حفظ کنم که لگد نخورند و زیر دست و پا له نشوم. با داد و فریاد من بالاخره دو سه نفر به دادم رسیدند. صندلی را درست کردند و من را روی آن نشاندند. جمعیت به داخل سالن هجوم برد. حیران مانده بودم چه کار کنم؟ ناگهان دیدم آقای مشایی و آقای رییس جمهور و چند نفر دیگر که همراه آنها بودند از روبرو به طرف من می آیند. آقای مشایی طرف چپ من و آقای رییس جمهور طرف راست من نشستند. ناگهان اطرافمان پر شد از دوربین های عکاسی. آقای مشایی گفت "چی شده؟ یه خرده شاد باشین! " من حرفی نداشتم که بزنم. عکاس ها تند و تند عکس می گرفتند. عکسشان را که گرفتند محل را ترک کردند و من باز همان جا بهت زده وسط آن صندلی سه نفره تنها ماندم. مرد جوان که آمد مرا ببرد خانه گفتم چه شد؟ گفت "امروز که دیگه نمیشه بعدا انشاالله اوراق و براتون میاریم"...
مردم سرزمینم!
من برای شما همیشه همان عزتم، همانی که از سیزده سالگی در تماشاخانه های لاله زار با تشویق های شما بزرگ شده ام... همانی که همراه شما با درد های ایران بسیار گریسته ام و با شادی هایش لبخند ها زده ام... برای شما من همیشه همان عزتم... بچه ای از سنگلج...
بنیاد فرهنگی و هنری یادگاری است از من برای جوانان و مردم سرزمینم... آرزومندم این میراث ماندگار را همراه شما بنا کنم...
عزتاله انتظامی
جمعه، 27 اردی بهشت ماه 1392 - تهران
دوستت دام آقا عزت
ایشان بهره و استفاده کمی از این دولتی ها نبرده اند!
شما می تونید هر موضع سیاسی که دوست دارید داشته باشید اما لطفاً شعور مردم را دست کم نگیرید
به قول بزرگی "ای تفو بر تو زمانه تفو"
و به قول امروزیا این حب قدرت و مقام و سیست زدگی لجنی چه کارا که با آدما نمکنه
خدایا به حرمت این روزا شبای عزیز خودت ماها و آدمایی که دوست دارن آدم باشن و آدم بمونن از شر این آآآآفاااااتــــــــــت حفظ کن آمیـــن
ولي يه سوال تو ذهنمه. اين دستنوشته اي كه از استاد منتشر شده هيچ ربطي به مطالب بابلا نداره، صرفا يه پيام تقديم بنياد فرهنگي به مردم سرزمينه. اگر واقعا اين مطالب بالايي هم از استاد هست چرا همه متن رو منتشر نكردند؟
باتقدیر و تشکر حقیر از استاد به خاطر انکه بعد از افتادن بلند شدند و خود را تطهیر کردند درود بر شرف تو اقای بازیگر
وَمَكَرُواْ وَمَكَرَ اللّهُ وَاللّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِين
وَمَكَرُواْ وَمَكَرَ اللّهُ وَاللّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِين
پروردگارا مرا با آبرو بميران را مجددا ننوشته ايد و الباقي را نوشته ايد؟؟؟؟؟؟
اين يعني چه؟
آيا از روي عمد است؟؟؟
الله اعلم...
راستي اين چيه؟
من از سياهي پشت نقاب مي ترسم
زنده باد عزت سينماي ايران
خوب شد بر ملا کردید والا من شخصا داشت نظرم عوض میشد
هنرمند خوبه مثل شما ازاد مرد باشه نه مثل بعضی ها که میرند دست میبوسند
(کار خیر در مقابل دوربین!!)
ای آقای انتظامی عزیز
خدا حفظشون کنه؛
امان از این بازار گرم مکاره تزویر و ریا... امان
باشد که سوء استفاده کنندگان از هنر و شخصیتت رسوا شوند
من بعنوان فردی که دوره ی قبل به احمدی نژاد رأی داده باید بگم متأسّفم. هم برای خودم و هم برای آقای مشایی.
دست طلب كه پيش كسان مي كني دراز
پل بسته اي كه بگذري از آبروي خويش
هر چند این عذر بدتر از گناه است!
بچه های تهران
نوشته زیر امضات یه دنیا حرف داشت
دولت عزتی را که ندارد سعی می کند تا با دزدیدن عزت برای خود شجره افتخار درست کند.
همان زمان که این عکس پخش شد و قبل از این بیانیه هم مردم فهیم ما در باره شما هیچ برداشت بدی نداشتند نظرات داده شده در اینترنت گواه این است جز عده معدودی بقیه همه پشت شما بودند و در هرجایی از شما دفاع کردند و البته شخصا از نامه شما و پخش آن خوشحال شدم اما بدانید که فهم اکثریت ایرانیان انقدر بالا هست که با چنین چیزهایی به یک باره به اقای بازیگرشان پشت نکنند . اقای بازیگر همیشه اقای بازیگر میماند با آرزوی عمر طولانی و سلامتی برای شما.
این سوال ذهنم رو مشغول کرده.
؟؟؟؟!!!!!