فریده لاشایی، نقاش، نویسنده و مترجم نام آشنایی در ایران است. هنرمندی که سالها است با بیماری دستوپنجه نرم میکرد. او در سال 1323 در رشت به دنیا آمد. بیش از 30 سال نقاشی کرد و دیروز درگذشت.
هرچند در چند سال اخیر او نمایشگاه جدید نداشت و از آخرین نمایشگاههایش در گالری ماه بود که به همراه رضا درخشانی آثاری را ارائه کرد. فریده لاشایی شهریور 85 برای شرکت در یک نمایشگاه گروهی به همراه گروه 9نفری دنا به ورشو سفر کرد و آثار آبستره خود را در معرض دید مخاطبان اروپایی گذاشته. لاشایی درباره آن آثار خود نیز گفته بود: «این نوع سبک مورد استقبال مخاطبان بوده و من در هر دوره از نمایشگاههایم گرایش مخاطبان را نسبت به آبستره اکسپرسیونیسم سنجیده و بازخورد آن را مطلوب ارزیابی کردهام.»
او پس از تحصیلات دبیرستانی به آلمان سفر کرد و پس از گذراندن مدرسه مترجمی در مونیخ، به تحصیل در رشته هنرهای تزیینی در وین پرداخت. آنطور که منتقدان مینویسند: «نقاشیهای فریده لاشایی را میتوان نمونهای از حضور هنر گذشته در هنر معاصر به شمار آورد. حضور همان سفسطههای اندوهناک طبیعت که از اواخر سده هفدهم در آثار نقاشان شمال اروپا چهره نمایاند.
حضور سنت کارکرد رسانه نقاشی که از روزگار سزان به این سو بر جسمانیت رنگ تاکید ورزیده است. حضور همان سنتی که بر خط و رنگهای به هم آمیخته و فرمهای نامنتظر تاکید دارد و سرانجام، حضور سنت نقاشی خاور دور همهوهمه در آثار لاشایی حسشدنی است و با این همه نگاه او به طبیعت نگاهی نو و امروزی است. سازه نقاشیهای لاشایی زمین و درخت و گل و گیاه و در یک کلام عناصر طبیعت است.
زبانش نیز کموبیش سنتی است اما او این توان را دارد که به این زبان لهجهای نو و روزآمد بدهد. نمیخواهد با این زبان گزارش و روایتی از جهان و طبیعت به دست دهد. نقاشیهایش نه تصویر ظاهری جهانی است که به چشم دیده میشود، نه ایماژ جهانی رویایی است. آنچه لاشایی به نمایش میگذارد یادگارهای نگاهی گذرا به چشماندازهایی است که تنها با نیروی تصور میتوان به آنها دست یافت نه با خیالپردازی.»
همچنین درباره ویژگیهای دیگر آثار لاشایی میتوان به این نکتهها هم اشاره کرد: «هدف او بر پردهآوردن ظاهر طبیعت به شیوه و روشی خاص نیست و به نمایش بخش یا برشی از طبیعت نیز نمیپردازد. با این همه اثرش نوعی ترجمان احساس طبیعت است. تمام تجربههای هنری خود را بر پرده میآورد تا تصویرگر لحظات پادرگریز آن باشد. منظرهپردازی همیشه ادبی و روایی بوده است اما چشماندازی که لاشایی به نیروی تصور خود به تصویر در میآورد بیزمان و بیروایت است و جزییات آن، همانگونه که خاطره چشمانداز محو میشود، در فضای پرده مستحیل میشود و مرزهای مشخص اشیا و عناصر طبیعت از میان میرود. لاشایی هرگز سر آن ندارد که نگاه خود را بر جزئیات و عناصر طبیعت متمرکز کند، نمیخواهد بیازماید و محک بزند. میخواهد طبیعت را به صورتی مبهم و نمادین و به شکلی شاعرانه و حسی تصویر کند. در نقاشیهای لاشایی احساس کولیوار بیآنکه به پذیرش فرمی خاص تن دهد در فضای پرده سرگردان است و گهگاه به گونهای گذرا و پادرگریز در فرمهای گوناگون جلوه میکند تا حضور آنها را توجیه کرده باشد. از همینرو در آثارش جاذبهای وجود دارد که گاه به سبب هنر است و گاه به علت احساس یا آنچه امانوئل کانت آن را معادل زیبایی مینامید.»
او مترجم نجواهای شبانه ناتالیا گینزبورگ و نویسنده «شالبامو» نیز هست. پیشتر در گفتوگویی میگوید: «در نوشتن آدم میتواند از نقاشی استفاده کند، ولی برعکس آن کمتر اتفاق میافتد. در نقاشی آدم خیلی ناخودآگاه حالاتش را بروز میدهد. درواقع اگر شکل منطقی به آنچه فکر میکند بدهد کار خراب میشود. ولی در نوشتن اینگونه نیست که همهاش ناخودآگاه آدم فعال باشد. در نقاشی ذهن آدم مرتب تصویر میسازد. تصویر پشت تصویر. من یک تجربه از این تصویرسازیها دارم. در زندان که بودم زیاد شطرنج بازی میکردم. بعد از مدتی احساس کردم که هر بار که چشمم را میبندم، همه جا پر میشود از این مهرههای شطرنج. اینجوری است که ذهن آدم درگیر تصویر میشود. حالا میخواهی بنویسی. این بار ذهنت درگیر کلمه است. در اینجا روند آگاهانه ذهن «اندیشه» دخالت مستقیم دارد، شروع میکند به جملهسازی و ردیفکردن آن پشتسرهم و مدتی طول میکشد تا این روند جایش را به فوران تصاویری بدهد که در اثر این کنش و واکنش خودبهخود ایجاد شده است و این درگیری و تکامل اندیشه و ذهن برای من نقطه عطف ادبیات است. اینجا آدم باید حواسش جمع باشد و فوری یادداشتبرداری کند تا کلمات را گم نکند. بگذارید از شباهتهای این دو هم بگویم، یعنی نقاشی و ادبیات. من به مرور زمان یاد گرفتم که از تصادف در نقاشیهایم استفاده کنم و همین کار را هم در نوشتههایم انجام میدهم.»
منبع: بهار