یادداشت نویسنده: از داستانهای موفقیت حوصلهتان سر رفته است؟ ما هر هفته برای شما داستانهایی حماسی از شکست و شرم منتشر خواهیم کرد. اغلب مردم شیفته یک داستان موفقیت خوب هستند؛ اما چه کسی میتواند در برابر قصههای حماسی مربوط به تحقیر، شرمزدگی و... مقاومت کند؟
من یکی که نمیتوانم! و به همین خاطر سری جدیدی از یادداشتهایم را در همین باره شروع کردهام. برای این کار، هر شنبه موضوعی را مشخص میکنم و از خوانندگان میخواهم تا داستانهای محبوب خودشان را در این باره برایم بفرستند. شنبه بعدی چهار، پنج یا شش داستان برگزیده را همراه با موضوع هفته بعدی منتشر میکنم.
1. برای شرکتی کار میکردم که بیش از حد به مشغولیتهای کارکنانش توجه داشت.
آنجا نقش یک سرپرست را داشتم و از من پرسیدند که آیا میخواهم در بخش دیگری از شرکت سرپرست باشم یا نه. گفتم بله. و آن وقت فهمیدم که 5 نفر از کارکنان آن بخش قرار است از من مصاحبه کنند. به یاد داشته باشید که من یک سرپرست با سابقه خوب بودم و فکر میکردم به حد کافی از من شناخت دارند؛ یعنی یا مرا برای آنجا میخواهند یا نمیخواهند. دیگر نمیدانستم منظورشان از این مصاحبه احمقانه چیست.
مصاحبه ساعت یک بعدازظهر برگزار شد و قرار بود دستکم یک ساعت طول بکشد. آن روز خیلی سرم شلوغ بود و وقت غذاخوردن نداشتم، به همین خاطر ناهارم را با خودم سر جلسه مصاحبه بردم. برایشان توضیح دادم که سرم خیلی شلوغ بوده و اگر ایرادی ندارد حین حرفزدن من هم غذایم را بخورم. خوب، البته من حین مصاحبه واقعا گازهای کوچکی از غذا میگرفتم تا رعایت ادب کرده باشم. خوب بله، قبول دارم که در هر حال کارم بیادبانه بود و انگار داشتم به آنها بیاحترامی میکردم. اما خیلی گشنه ام بود. و هنوز تنها آدمی هستم که کسی را میشناسم که ناهارش را سر جلسه مصاحبه برده است (و خوب، افتخار نمیکنم که آن آدم، خودم بودم).
2. از یک شرکت بزرگ برای مصاحبه با من تماس گرفتند. خودم را آماده کردم، بر این وسواس که چه چیزی بپوشم غلبه کردم، اول و آخر حرفهایم را با خودم مرور کردم و آخر سر آماده شدم و رفتم. مرا به جایی بردند شبیه یک تئاتر کوچک که هم صحنه اجرا داشت و هم جایگاه تماشاگران. مصاحبهکننده مرا به یک صندلی بست، همه چراغها به جز چراغ صحنه را خاموش کرد و خودش رفت ردیف جلو نشست. فکر میکردم موقعیت به حد کافی عجیب و غریب هست؛ اما از این هم بدتر شد. مشتی آدم از در پشتی تئاتر داخل شدند و ردیفهای عقبتر نشستند.
نور چراغها مستقیما داخل صورتم میتابید و نمیتوانستم قیافه آنها را به خوبی تشخیص بدهم؛ اما شنیدم که حرکت میکردند و زمزمه میکردند و کاغذهایشان را ورق میزدند. نیازی نیست که بگویم مصاحبه بسیار بدی
بود. بعد از آنکه داشتم محل مصاحبه را ترک میکردم، به مصاحبهکننده گفتم: «مصاحبه شما خیلی خیلی غیرعادی بود...»
او گفت: «اگر برای ما کار بکنی، باید همیشه «گوشبهزنگ» باشی. برای همین خواستیم بدانیم داوطلبان وقتی به معنای تحت اللفظی کلمه زیر نور چراغ صحنه نمایش هستند و همه توجهها به آنها معطوف است، چه کاری از دستشان برمیآید.»
3. ما یک آگهی استخدامی از طرف شرکتمان منتشر کردیم. روز بعد منشی به من گفت کسی در اتاق انتظار نشسته و میخواهد با من حرف بزند و در مورد یک مشکل زیستمحیطی که کار ما به وجود آورده، به من هشدار بدهد. (ما مواد شیمیایی میفروشیم).
او را سریعا به داخل دعوت کردم. نشست، چند ورقه و کاغذ به من داد و گفت: «شما هیچ مشکل زیستمحیطیای ندارید. شما مشکل پرسنل دارید و من میتوانم آن را حل کنم. من بهترین آدم برای شغلی هستم که آگهی استخدامش را منتشر کردهاید.» حرکت خلاقانهای انجام داده بود، زبر و زرنگ بود، برای همین تصمیم گرفتم به حرفهایش گوش بدهم. از او درباره تجربه کاریاش پرسیدم و بین حرفهایم پرید. «هر کاری لازم باشد خواهم کرد. از دیوارهای آجری خواهم گذشت. از موانع بلند خواهم پرید. هیچ چیزی نمیتواند سر راه من قرار بگیرد.»
آن وقت کاغذها و برگههایش را ریخت روی میز من، ایستاد و فریاد زد: «من هرگز پاسخ نه را از سوی هیچ کس نمیپذیرم.»
تا وقتی نشست به او فقط خیره شدم. مدتی به انتظار ایستادم و گفتم: «خوب، از آنجا که جواب نه را نمیپذیری، بگذار ببینم جواب «گورت را گم کن» را میپذیری یا نه. گورت را گم کن!»
و به سوی در رفتم و ناگهان او جیغ کشید: «برای این شرکت همه کار خواهم کرد.» آن وقت آستینهایش را بالا زد و لوگوی شرکت ما را نشانم داد که روی دستش خالکوبی کرده بود. «این برای تو چیزی را اثبات نمیکند؟»
«خوب بله، اثبات میکند که تو یک خل و چلی!» امیدوارم آن خالکوبی صرفا حنا بوده باشد.