آمارها نشان از رشد چشمگیر سقط جنین در کشور دارد؛ در میان این عدد و رقمها تهران بیشترین آمار سقط جنین را دارد. این در حالی است که تعداد کمی از این آمارها به سقط قانونی اختصاص دارد و بیشتر آنها در خانههای مخفی و یا مطب پزشکان متخلف اتفاق میافتد.
زمانی نگذشته بود از ورود میهمان ناخوانده در وجودش. خودش را آرام می کرد؛ در این دو سه هفته نه شکلی دارد و نه روحی . یک لخته خون است که جایی در زندگی پر مشغله و گرفتارش ندارد. دل داری های مادر که می گفت: بچه خودش روزی اش را می آورد و برکتی برای زندگی تان است هم آرامش نمی کرد.
مادر از گشایش و برکتی می گفت که بعد از تولد هر کدام از خواهر و برادرهایش در زندگی شان به وجود آمده است. از اینکه قبل از تولد هر انسانی روزی اش می آید و او این حقیقت را در زندگی اش حس کرده است. می گفت: ایمان و توکل داشته باش، رمزی که زندگی قدیم ترها را شیرین تر از حالا کرده بود.
ایمان مادر از جنس دیگری بود. او یقین داشت که هرآن کس که دندان دهد، نان دهد. اما او به چهار دیواری فکر می کرد که هر سال نگران نبودنش بود و حقوقی که چرخ زندگی شان با آن می چرخید. حالا این لخته خون آمده بود و بر تمام زندگی اش سایه انداخته بود.
مریم 32 ساله بهانه زیاد دارد برای نخواستن کودکی که بی اجازه در وجودش لانه کرده است. می گوید: زیاد برای پیدا کردن راهی برای سقط تلاش نکرده است. شماره پیرمرد قرص فروش را از زن همسایه گرفته بود. به مریم گفته بود نمی خواهد خودت را خسته کنی و بروی خیابان ناصر خسرو برای خرید قرص. کافی است تلفن بزنی با پیک برایت قرص ها را می فرستند. هر جای تهران هم که باشی هشت هزار تومان پول پیک می گیرند.
می گفت: آنقدرها هم موضوع مهمی نیست. بعد از مدت کوتاهی می توانی با قرص و آمپول هم بچه را از بین ببری.
دو سه ساعت بعد از تلفن، پیرمرد با قرص های 6 ضلعی سایتروتک آمد. با لحنی مهربان می گفت: اولی را که خوردی 6 ساعت بعد دردت آغاز می شود. دومی را بخور و باقی را هم دو ساعت یکبار. مانند دکتری که احتیاط های لازم را به بیمارش گوشزد می کند. برای این چهار قرص 6 گوشه صد هزار تومان گرفت و رفت.
مریم ادامه می دهد: قرص را که خوردم منتظر درد بودم اما هیچ اتفاقی نیفتاد. دوباره سراغ زن همسایه رفتم. می گفت: شاید قرصها تاریخ مصرف گذشته بودند. پیرمرد دوباره آمد. این بار با برگه بزرگ نقره ای رنگ که پر بود از این قرص های 6 ضلعی. تاریخ را نشانم داد و بعد دوباره 6 قرص برید و به من داد. توصیه کرد: برای آنکه بهتر جذب شود قرص را بگذار زیر زبانت. می گفت: برخی بدن ها آنزیم های کبدشان فعال است و زود مواد قرص را دفع می کند. این بار پول کمتری گرفت. 60 یا 80 هزار تومان . تلخ و بد مزه بودند اما باز هم دردی به تنم نیامد.
مریم می گوید: جنین عمری نداشت؛ هم می شد با ساکشن بیرون کشیدش و هم با کورتاژ اما برای آسیب کمتر همه راه اول را به من پیشنهاد کردند که بعدها فهمیدم روشی دروغ است و تنها به درد مادرانی می خورد که جنین های 1 تا 3 هفته دارند. مگر می شود لوله ای به آن باریکی گوشت و خون را بکشد بیرون .
برایم تعریف می کند ساکشن یک مکعب تقریبا نیم متری است که لوله ای باریک در سر دارد. همین لوله است که به وارد بدن مادر می شود و مانند یک دستگاه مکنده جنین را می کشد بیرون . اما در روش کورتاژ، قاشقی رحم مادر را می تراشد و تکه های جنین را بیرون می آورد که عوارض مانند چسبندگی رحم دارد. 8 هفته ام شده بود اما به دلیل ترسم، دنبال جایی بودم که با بیهوشی از روش ساکشن جنینم را سقط کنم.
مریم برای پیدا کردن شماره دکترهم زیاد تلاش نکرد. دو سه تلفن به دوستانش کافی بود به شماره زنی که خود را دکتر زنان معرفی کرده اما در خانه اش کار می کند برسد.
تلفن که می زند احساس می کند لحن زن به پزشکان نمی خورد. صدای پشت تلفن از سن و سال جنین می پرسد و این که شوهر دارد یا نه.
قرار می شود فردای آن روز ساعت 11 میدان پونک باشند. مریم و شوهرش ساعت 11 همان جا هستند. دوباره تماس می گیرند و حالا باید یک ربع دیگر بروند به پاساژ تیراژه . آنجا که می رسند زن شروع می کند کوچه به کوچه آدرس دادن تا یک کوچه بن بست ، دری سفید رنگ،مقصد انتهایی است.می گوید: بیایید جلوی آیفون تا ببینمتان.
مریم از دلهره واحساس پشیمانی ای می گوید که وقتی پا به حیاط خانه گذاشت گرفتارش شد. می نشینند توی اتاق پذیرایی و زن می رود اتاق را برای او آماده کند. دقیقه ای بعد مریم تنها به اتاق می رود. روی تختی نصفه که ملحفه ای سفید رویش افتاده و سرمی که به چراغ سقف وصل است دراز می کشد.
توی اتاق هیچ وسیله بهداشتی نبود. رفتار زن هم سرد و خشک بود. مریم اتاق مرگ را این گونه توصیف می کند. زن دو آمپول به مریم می زند ومی گوید دوباره غروب بیا تا آن زمان دردت هم آغاز می شود.
مریم می گوید: غروب من دردی نداشتم. روی تخت خوابیده بودم و به سقف که سرمی از آن آوزیران بود نگاه می کردم. آمپول شیری رنگ بیهوشی را توی رگهایم تزریق کرد. بعد ها فهمیدم این آمپول تنها زمانی باید تزریق شود که دکتر بیهوشی هم حضور داشته باشد در غیر این صورت بسیار خطرناک است. دوست همراهم می گفت دوسه بار وسط سقط نفست رفت. آن روز زن هر چه تلاش می کند نمی تواند با ساکشن جنین را بیرون بکشد. جنین جان سختی بود. انگار دنیا را دوست داشت و چنگ انداخته به جانم و نمی خواست بیرون بیاید.
مریم فردا صبح دوباره می رود ته کوچه بن بست. این بار آمپول را کم کم تزریق می کند. مریم ته هوشیاری دارد. درد را حس می کند. لخته ای خون بیرون می آید. نیمه هوشیار از زن می خواهد دارویی بنویسد که از عفونت احتمالی جلوگیری کند. زن می گوید نیازی نیست. مهرنظام پزشکی زن 4 رقمی بود. به سن و سال کمش نمی خورد که شماره نظام پزشکی قدیمی داشته باشد.
مهر قلابی مریم را نگران می کند. حالا کلمات پزشکی که اشتباه تلفظ می کرد بیشتر به چشمش می آید. او چند روز بعد نگران می رود تا از نبودن جنین مطمئن شود اما سونوگرافی نشان می داد هنوز بچه مریم زنده است. قلب نوزاد می زد. نمی دانست آنچه زن به عنوان جنین به مریم نشان داده چه بوده است؟
کودکش هنوز نفس می کشید. حس قاتلی را داشت که دارد قربانی اش را زجرکش می کند. خودش را دلداری می داد که همه این کارها برای خوشبختی اوست. مریم دوباره با آن زن تماس می گیرد و او دوباره دعوتش می کند به همان خانه. اما مریم بیشتر از آن ترسیده است که دوباره پا به آن اتاق بگذارد.
از ترس شکایت و تهدیدهای مریم، زن 400 هزار تومان دستمزدش را کامل پس می دهد. حالا جنین دارد بزرگ تر می شود و مریم نگران تر. عمر این کودک شکل نگرفته انگار خیلی به دنیا است. تردید داشت میان خواستن و نخواستن طفلی که این گونه به وجودش پیوند خورده بود اما حالا نگران بلاهایی بود که به سر جنین آورده است .
می رود سراغ یکی از دکترهای قدیمی . هزینه اش می شود یک میلیون و نیم. می گویند پنجه طلا است. داستان مریم را در یکی از بیمارستان های بزرگ تهران می شنود و بعد می گوید در یکی از روزهای فرد از منشی وقت بگیرد و هماهنگی های لازم را انجام دهد.
مرد دو منشی دارد. آنکه مسئول وقت دادن در روزهای زوج است از ماجراهای مطب چیزی نمی داند اما منشی روزهای فرد دستیار دکتر است.
غروب بود. نامه ای از مریم و شوهرش می گیرند که تلاش کرده اند جنین شان را از بین ببرند و حالا آمده اند در این جا جنین مرده شان را بیرون بیاورند. هر دو امضا می کنند و نامه می رود داخل پرونده شان. دخترک پرونده آنها را می گذارد داخل کمدی که پر از پوشه های آبی رنگ است. پوشه های باریک و ردیف شده ای که درون هر کدامشان برگه ای است که مادر و پدری امضا کرده اند تا طفل مرده شان را بیرون بیاورند.
خبری از بی هوشی نبود. آمپول خواب آور می زنند که درد کم تر شود. درون مطب همه چیز پاکیزه و تمیز بود. روی تخت دراز می کشد و منتظر می ماند تا دوباره کودکی را که بی اجازه در وجودش جا گرفته، به جای اصلی اش باز گرداند. پر از عرق است. چشمانش را می بندد و به کودکی فکر می کند، او به تنهایی برای ماندنش تلاش کرد. به انبرک مرد سفید پوش خیره می شود. توی سرش صدای محو گریه کودک می پیچد، چشمانش را از درد می بندد.
قاشقک تکه تکه جنین را بیرون می آورد. مریم می گوید: احساس می کردم هنوز صدای قلبش می آید. انگار قلبش چسبیده بود به تنم. حتی وقتی که تکه تکه بیرون آمد . میان لخته های خون و دست و پاهای شکل نگرفته جای قلبش خالی بود. صدای فریادهای خاموشم با ضربان قلب کودک یکی شده بود.
وقتی از روی تخت بلند شد نیمه جان بود و خطی عمیق روی پیشانی اش افتاده بود. به جان سختی لخته خونی فکر می کرد که دوست داشت در این دنیا بماند اما... .
کودکان معصومی که نشانه ی از رحمت خدا بر ما بیچارگان هستند چگونه تکه تکه میگردند.....
لطفا منتشر کنید.
کودکان معصومی که نشانه ی از رحمت خدا بر ما بیچارگان هستند چگونه تکه تکه میگردند.....
لطفا منتشر کنید.