صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

مي‌خواهم در اينجا از ميان اين فصل‌ها، 10 فصل به ياد ماندني را كه هر 10، سكانس‌هاي پاياني هستند با خود مرور كنم. اين 10 سكانس پاياني را شايد نشود به رشته واحدي كشيد جز اينكه هنگام تماشاي تمامي‌شان، هم تكان خورده‌ام و هم خشكم زده است و اين، همنشيني ‌ دلنشين ‌ نامتجانس‌هاست. همان چيزي كه در سينما دوست دارم.
تاریخ انتشار: ۱۳:۴۸ - ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۱

نمي‌دانم هنوز، اينكه مي‌گويند «جادوي سينما» منظورشان اين است كه سينما ساحر است و مي‌خواهد سحرت كند يا آن‌كه با موجوديتش جادويي عجين است و بخواهد يا نخواهد، آن را به جان تو هم مي‌ريزد و همين، نقطه پيوندش مي‌شود با تو؟ مهم نيست كدام‌يك از اين دو درست‌تر باشد و باز مهم نيست كه سواي اين دو، مثلا معناي سومي هم باشد كه از هر دو دقيق‌تر. مهم اين است كه روبه‌روي پرده‌اش، وقتي نشسته‌ام قدم مي‌زنم انگار در جهاني ديگر؛ و در محيط آشنا هم اگر قراردارم بيقرارم مي‌كنند فضاهاي ناشناخته ديگر. دوست داشتني براي من، اين اجتماع اضداد است؛ اين باهم كنار آمدن ‌ تعارضات است؛ اين است كه به چهارفصلي كه امكان زيستن در آنها را دارم فصل‌هاي بي‌شماري را مي‌افزايد و در خواب و بيداري‌ام باقي مي‌گذارد.

مي‌خواهم در اينجا از ميان اين فصل‌ها، 10 فصل به ياد ماندني را كه هر 10، سكانس‌هاي پاياني هستند با خود مرور كنم. اين 10 سكانس پاياني را شايد نشود به رشته واحدي كشيد جز اينكه هنگام تماشاي تمامي‌شان، هم تكان خورده‌ام و هم خشكم زده است و اين، همنشيني ‌ دلنشين ‌ نامتجانس‌هاست. همان چيزي كه در سينما دوست دارم.

1- يي. تي. موجود فرازميني (استيون اسپيلبرگ، 1982): اين فيلم كه نامزد دريافت اسكار بهترين كارگرداني در سال 1983 بوده است، رابطه عاطفي ميان يك انسان زميني و يك موجود فرا‌زميني را به تصوير مي‌كشد.

در آخرين سكانس كه بسيار تاثيرگذار است، شاهد وداع اليوت ‌ 10ساله با دوستش كه مخلوقي فضايي و زشت اما دوست داشتني است هستيم. يي.تي كه بايد به سياره‌اش بازگردد، سوار بر سفينه به آسمان مي‌رود و از رابطه اين دو، تنها ردي بر جاي مي‌ماند.

2- امتياز نهايي (وودي آلن، 2005): وودي آلن در اين فيلم به شيوه كلاسيك و خطي، به روايتي نه‌چندان تازه از عشق مي‌پردازد اما با نگاهي نو، نقش كليدي تقدير و شانس را در طول زندگي و بزنگاه‌هاي آن نشان مي‌دهد. اين فيلم كه درپي ‌ اثبات «هيچ چيز شرط هيچ چيز نبودن» در واقعيت‌هاي زندگي، شكل مي‌گيرد، سكانس پاياني ‌ غيركليشه‌اي‌اش ازتازگي فوق‌العاده‌اي برخوردار است. جمله انتها آنكه در آن براي كودك تازه به دنيا آمده آرزوي «خوش شانسي» مي‌شود تا «خوب بودن» و نيز اين جمله ابتداي‌اش: «كسي كه گفته ترجيح مي‌دهم خوش‌شانس باشم تا يك آدم خوب، نگاه عميقي به زندگي داشته» ارجاع دقيقي است به سكانس ‌ برخورد حلقه با لبه نرده و برگشتش، كه آن زمان آن را كريس (تنيس‌باز‌ حرفه‌اي ايرلندي) اصلا نمي‌بيند و ما هم كه مي‌بينيم نشانه بدشانسي او مي‌دانيم. به گمان ما، رهايي ‌ كريس در افتادن حلقه به داخل ‌ رودخانه بود و گرفتاري‌اش در افتادن ‌ آن روي سنگفرش خيابان؛ اما به طرزي ناگهاني و بي‌هيچ پيش‌زمينه منطقي، شرايطي پديد مي‌آيد كه همه چيز را به نفع كريس ‌ خطا‌كار برمي‌گرداند. اين بار وودي آلن اشاره‌اي دو سويه دارد: يكي اينكه شانس هميشه هماني نيست كه ما فكر مي‌كنيم؛ و ديگر آنكه، بي‌رحمي زندگي كه هيچ قانوني را برنمي‌تابد مي‌تواند قدرتمند‌تر از تمامي اخلاقياتي باشد كه به آنها دلخوش كرده‌ايم.

3- پاپيون (فرانكلين جي شافنر، 1973): در سكانس آخر، استيو مك كويين در نقش پاپيون، بازهم با اميد به آزادي اقدام به فرار از جزيره مي‌كند. خود را به آب مي‌زند و به امواج مي‌سپارد. سوار برعظمت‌ آب و موج، پيكرش چون نقطه‌اي و جزيي از آن عظمت به نظر مي‌رسد. داستين هافمن در نقش لوييس دگا، با حالتي فراموش نشدني در چهره و نگاه، ايستاده است و به پاپيون روي موج‌ها مي‌نگرد. با آنكه او هم از همان راه امكان فرار دارد اما به پاپيون و آب‌ها و ما، پشت مي‌كند و رو به جزيره، به اسارتش برمي‌گردد.

4- جادّه (فدريكو فليني، 1954): در فهرست كارهاي فليني، اين فيلم، اولين درخشش خيره‌كننده و نيز شروع مرحله دوم فيلم‌سازي اوست كه در سال 1960 با «زندگي شيرين» به پايان رسيد. نبوغ فليني در اين فيلم غيرقابل انكار است، حتي اگر برخي منتقدان ‌جزم‌انديش وي را به دليل عدم تبعيت از قراردادهاي «نئورئاليسم» مورد بي‌مهري قرارداده باشند.

پس از آگاهي زامپانو از مرگ جلسومينا، شاهد ريزش تدريجي ‌ چيزي هستيم كه از آغاز در ذهنمان ساخته شده و آن، طبيعت‌ وحشي و خلق‌وخوي خشن ‌ معركه‌گير است كه در تقابل با ظرافت و معصوميت دختر، معركه مي‌كند. سكانس آخر، فروريختن زامپانوست: مستي و كتك‌كاري، روي پا بند نبودن و خود را تا كنار دريا كشاندن، خروش دريا و خاموشي او كه تمام حركاتش در تا شدن و افتادن بر خاك و گريستن خلاصه مي‌شود. در سكانس نهايي، با نماهاي ممتد و تعداد محدود‌ كات‌ها، بر ما همچون زامپانو زمان كش مي‌آيد تا با تمام وجود درماندگي‌اش را احساس كنيم. بعد، دوربين با كرين از او دورمان مي‌كند و سياهي پاياني را نشان‌مان مي‌دهد.

5- دزد دوچرخه (ويتوريو دسيكا، 1949): وقتي مرد (ريچي) در به دست آوردن ‌ دوچرخه دزديده شده‌اش كه همه داشته او و همين‌طور تنها وسيله كسب‌ روزي‌اش است ناكام مي‌ماند، وقتي براي ادامه كار و زندگي ناگزير از دزديدن ‌ يك دوچرخه مي‌شود و در آن هم موفق نمي‌شود، آخرين سكانس فيلم «دزد دوچرخه» ما را در فصلي به‌ياد ماندني قرار مي‌دهد.

مرد به خاطر اقدام به‌دزدي، در مقابل چشمان ‌ فرزندش كتك مي‌خور‌‌د و تحقير مي‌شود. بعد، پدر (كه همه چيزش پيش پسرك فرو ريخته است) و پسركوچك (كه دردي بزرگ‌تر از سن و سالش را تجربه كرده است) را مي‌بينيم كه در كنار هم به راه مي‌افتند در حالي كه هر دو خجلت زده‌اند و هر دو به آرامي اشك مي‌ريزند. احساس دردي مشترك، انگار آن دو را به نقطه واحدي رسانده است. پايان فيلم، مثل تمام فيلم‌هاي نئورئاليستي، باز است.

6- روشنايي‌هاي شهر (چارلي چاپلين، 1931): يكي از شاهكارهاي سينماي صامت، كه درونمايه‌اي انساني – عشقي را در ژانر كمدي بر چشم و بر دل مي‌نشاند. قصه، عشق ميان يك ولگرد كوچك اندام و يك دختر نابيناي گل فروش است. ولگرد ‌ عاشق كه براي معالجه چشمان دختر پولي فراهم آورده و آن را به صورت ناشناس هزينه او كرده، در تصور دختر، يك ثروتمند متشخص تصوير شده است. در سكانس آخر اما، چشمان دختر كه بينايي‌اش را بازيافته است به جاي مردي ثروتمند و متشخص، ولگردي كوچك اندام را مي‌بيند.

7- زندگي زيباست (روبرتو بنيني، 1997): اين فيلم كه به موضوع يهودي ستيزي به هنگام جنگ دوم جهاني مي‌پردازد، در سال 1998 چند جايزه اسكار را از آن خود كرده است. در سكانس پاياني كه از جذاب‌ترين پايان‌هاست، اردوگاه كار اجباري يهوديان را مي‌بينيم كه ابتدا از نظاميان و سپس از آدم‌هاي معلول و ناتوان و رنج كشيده خالي مي‌شود. وقتي همه آدم‌هاي اينچنيني، از در ‌ بزرگ‌ صحنه خارج مي‌شوند و دود غليظي كه برخاسته بود هم كمتروكمتر مي‌شود، جاشوا، با طراوت و هوشياري و كنجكاوي كودكانه‌اش در ‌ جعبه كوچك را باز مي‌كند و با خارج شدن از آن به صحنه وارد مي‌شود. همين جاست كه آن تطابق ‌ اتفاقي، ميان ذهنيت او و واقعيت بيروني پديد مي‌آيد. زيبايي ‌ نگاه‌‌ بينني به زندگي را نمي‌توان نفي كرد حتي اگر زندگي، اين‌گونه هم زيبا نباشد.

8- زورباي يوناني (مايكل كاكو يانيس، 1964): كارگردان سرشناس يوناني، اين فيلم را كه نامزد سه جايزه اسكار بهترين كارگرداني، بهترين فيلم و بهترين فيلمنامه اقتباسي شده، براساس رماني از نيكوس كازانتزاكيس ساخته است. بازي خوب آنتوني كويين وموسيقي زيباي تئودوراكيس از نقاط درخشان فيلم‌اند. سكانس رقص انتهاي فيلم (زوربا و اربابش بازيل) يكي از فصل‌هايي است كه هرگز در جهان سينما محو نخواهد شد. در كنار آن رقص و پايكوبي كه با خنده و سرخوشي و نوعي بي‌قيدي ‌ صوري همراه است، سايه پُررنگي از پيچيدگي‌هاي عميق و فلسفي زندگي قرار دارد.

9- مهرهفتم (اينگمار برگمن، 1956): فيلم، با سكانس «رقص مرگ در افق» تمام مي‌شود. در اين سكانس بسيار معروف - كه ميزانسن زيبايش همانند يك تابلوي نقاشي ‌تاثيرگذار در ذهن نقش مي‌بندد - مرگ، شواليه و پنج نفر ديگر، دست در دست هم دارند.

10- ويريد يانا (لوييس بونوئل، 1961): وقتي مسيحيت و معصوميت‌ ويريد يانا در برخورد با واقعيت‌هاي زندگي رنگ مي‌بازد و او با اين ازدست دادن، چيز ديگري را به دست مي‌آور‌‌د كه همان «رسيدن به خودش» است، پايان فراموش نشدني اين فيلم آغاز مي‌شود: ويريد يانا كه ديگر حالا با خويشتن ‌ خويش يكي شده است، به دنبال نياز جسماني، قدم به خلوت‌ خورخه مي‌گذارد اما با حضور زني ديگر در آن خلوت، اين ‌بار هم گويي او ناتمام رها مي‌شود.


ارسال نظرات