آن روزها به جادوییترین روزهای زندگی ما بدل شد. هرکس پیعلاقه خود رفت؛ عکاسی، طراحی و فیلمسازی. کسی ترجمه را دنبال کرد و یکی شعر را و دیگری روزنامهنگاری و... و در تمام این مسیرها علی دهباشی خسته اما استوار همراه و هادی این جمع بود. حالا سالهاست که دست سرنوشت باعث شده تا آن دفتر تاریخی جمع شود و آقای سردبیر به ناچار کارهای مجله را از منزل پیگیری کند.
مهیار زاهد در روزنامه همشهری نوشت: زمانی برای جوانهای عشق ادبیات و داستان و شعر، در نزدیکی میدان فردوسی مکانی بیاندازه جذاب و هیجانانگیز وجود داشت که بخشی از تاریخ زنده ادبیات این سرزمین در آن جریان داشت؛ محلی که پاتوق رفتوآمد چهرههای طراز اول ادبی ایران بود. در فاصله چندصد متری میدان فردوسی بنبستی است که در انتهای آن طبقه اول یک بنای کهنه و قدیمی برای سالهای متمادی به دفتر مجله فرهنگی ادبی بخارا اختصاص داشت. تقریبا از ۶ صبح تا نزدیکی نیمهشب در این دفتر عجیب و جادویی باز بود. وارد که میشدی پنداری دنیای دیگری را تجربه میکنی؛ درست مثل باغ اسرارآمیز! انگار که وسط هیاهو و دود و ازدحام خیابان انقلاب یکباره دری سری را باز کرده و وارد جهانی شدهای که پر است از کتاب و داستان و قصه و....
در و دیوار دفتر بخارا جای خالی نداشت! هرجایی که بتوان تصورش را کرد، تکه شعری، تابلوی خطی، عکس یادگاری یا لوح تقدیری به چشم میخورد! میشد دستنوشته ایرج افشار را دید که به رسم یادگار برای بخارا نوشته و به دیوار زده است! روی زمین هم دست کمی از دیوار نداشت! انبوه کتابها و مجلهها راهروهای کوچکی را پدید آورده بودند که ما کمسنترین مشتریان دائمی بخارا اسمش را گذاشته بودیم هزارتوی دهباشی! علی دهباشی خودش همواره در جنب و جوش بود یا در دفتر مجله سخت پیگیر کارها و صحبت با میهمانان همیشگی و دائمی بود یا بیرون از دفتر، پیگیر کارهای کاغذ و چاپ و برگزاری شبهای بخارا.
مردی با نفسهای شمرده و سنگین که با خصوصیات رفتاری خاص بهخود باعث جمعشدن تمامی ما جوانهای عاشق نوشتن در دفتر بخارا شده بود. بدینترتیب برای چند سال پیاپی گروهی از ما که تقریبا هم سن و سال هم بودیم بیشتر زمان خود را در آنجا و در جوار دهباشی میگذراندیم؛ افتخاری بود کمک کردن به انتشار چنین مجلهای. حتی اگر به امر آقای سردبیر مطلبی را ویراستاری میکردی یا پیگیر ارسال مطلبی میشدی. دستگاه بخور در کنار صندلی دهباشی همواره روشن بود و دستگاه اکسیژن نیز در نزدیکیاش قرار داشت. برای کسی که از بیماری شدید تنفسی رنج میبرد، نفس کشیدن در مرکز شهر کاری است دشوار.
آن روزها به جادوییترین روزهای زندگی ما بدل شد. هرکس پیعلاقه خود رفت؛ عکاسی، طراحی و فیلمسازی. کسی ترجمه را دنبال کرد و یکی شعر را و دیگری روزنامهنگاری و... و در تمام این مسیرها علی دهباشی خسته اما استوار همراه و هادی این جمع بود. حالا سالهاست که دست سرنوشت باعث شده تا آن دفتر تاریخی جمع شود و آقای سردبیر به ناچار کارهای مجله را از منزل پیگیری کند. دیگر ادبیات ایران آنقدر محبوب نیست که کسی حاضر باشد برای خدمت به آن واحدی هر چند کوچک را در اختیار ادیبی قرار دهد حتی اگر آن ادیب آدم استخواندار و باسابقهای چون علی دهباشی باشد. اینچنین شد که چراغ یکی از بهترین دانشگاههای ادبیات ایران خاموش شد. به مرحمت حضور در بخارا و درایت دهباشی میتوانستی در اوج جوانی با نویسندگان و بزرگانی آشنا و هم صحبت شوی که بهندرت دست کسی به آنها میرسد.
چنین فضایی بدون تردید آموختههای بسیاری برای ما دربرداشت که هنوز از آنها بهره میجوییم. اما این همه را گفتم که بگویم نسل جوان و 20ساله امروزی چه در پیشرو دارد؟ چند دفتر و محل و مرکز ادبی و فرهنگی خودجوش و نه فرمایشی باقیمانده که بتوان انتظار داشت جوانهای امروزی را دورهم جمع کند و برایشان روزهای ماندگار بسازد و در مسیری درست هدایتشان کند؟ آیا چنین فضاهای زنده و ماندگاری همچون بخارا را با گروههای بیبخار تلگرامی و... تاخت زدهایم؟