چند روز قبل هم دختر شانزده سالهام هنگامی که ما مشغول دعوا و کتک کاری بودیم دست به خودکشی زد و رگ دستش را برید. حالا هم این دختر تنها رشته باریک زندگی ماست اما این رشته هم دوامی نخواهد داشت چرا که...
روزنامه خراسان از قول مرد ۴۰سالهای که به کلانتری شهر مشهد مراجعه کرده است، نوشت: «۲۰ سال قبل برای آن که «شیما» را به دست بیاورم دیوانهوار دست به خودکشی زدم به طوری که دیگر نمیخواستم بدون او لحظهای در این دنیا زندگی کنم اما نمیدانستم این عشقهای پوشالی و خیابانی هیچ عاقبتی جز سوءظن و تنفر نخواهد داشت؛ چرا که ارتباطهای نامتعارف قبل از ازدواج مانند اسب سرکشی می ماند که عاقبت، سوار را بر زمین میکوبد. امروز هم که دخترم روی تخت بیمارستان افتاده است و با مرگ دست و پنجه نرم می کند فهمیدم که...
از خدمت سربازی که آمدم روزی نگاههای جذاب دختری زیبا مرا میخکوب کرد. آن دختر پر شور که جذابیتهای ویژه ای داشت در همسایگی ما زندگی میکرد. در یک نگاه عاشق «شیما» شده بودم و ساعتهای زیادی را در کوچه قدم می زدم تا یک بار دیگر از نگاهش سیراب شوم.
او در حالی که بیان میکرد، باورم نمیشود آن نگاههای عاشقانه به چنین نفرتی تبدیل شود، گفت تصمیم به ازدواج گرفتم و موضوع را با خانوادهام مطرح کردم اما مخالفت شدید آنها آب سردی بود که به رویم ریخته شد. خانوادهام راضی به این ازدواج نمیشدند. من که همه راهها را بسته میدیدم با یک تصمیم دیوانهوار و احمقانه خودم را از پشت بام یک ساختمان نیمهکاره پایین انداختم و دست به خودکشی زدم ولی تنها دست و پایم شکست و از این حادثه جان سالم به در بردم.
هیچکس باور نمیکرد آن جوان آرام و سر به زیر این گونه جانش را به خاطر عشق یک دختر فنا کند. بدین ترتیب پدر و مادرم به ازدواج ما رضایت دادند اما هیچ حمایتی از زندگی نوپای من نکردند. بیکار بودم و پولی هم نداشتم.
به پیشنهاد همسرم مقداری از جهیزیهاش را فروختیم و کارگاه تولیدی کوچکی راه انداختیم. خیلی زود شانس به من رو کرد و کارم رونق گرفت؛ به طوری که در مدت کوتاهی از وضعیت مالی خوبی برخوردار شدم. در همین حال خواستههای همسرم نیز رنگ و بوی دیگری گرفت. میهمانیهای شبانه، خریدها و بریز و بپاشهایش شدت گرفته بود. حتی پولهای زیادی را صرف جراحیهای زیباییاش میکرد اما بدتر از همه این ماجراها بدبینی شیما نسبت به من بود؛ چرا که من قبل از ازدواج با او با دختران دیگری نیز رابطه داشتم و شیما با اطلاع از این موضوع احساس میکرد به او خیانت میکنم.
در همین اوضاع و احوال به یکی از دوستان شیما که با ما رفت و آمد داشت، پیشنهاد دوستی دادم؛ چرا که احساس میکردم به او علاقهمند شدهام. آن دختر نه تنها بسیار ناراحت شد بلکه موضوع را با همسرم در میان گذاشت. از آن روز به بعد زندگی ما به جهنم تبدیل شد؛ به طوری که در حین دعوا و کتککاری بسیاری از لوازم منزل را میشکستم. چند روز قبل هم دختر ۱۶ سالهام هنگامی که ما مشغول دعوا و کتککاری بودیم دست به خودکشی زد و رگ دستش را برید. حالا هم این دختر تنها رشته باریک زندگی ماست اما این رشته هم دوامی نخواهد داشت چرا که...