محسن چاوشی در ویژهنامه نوروزی نشریه «تجربه» در مصاحبهای از روزهای سختی گفته که بدون مجوز در حوزه موسیقی فعالیت میکرده است.
این خواننده پاپ، در مصاحبه با نشریه «تجربه» پیرامون مسائل بسیاری از جمله سینما و سریال شهرزاد نیز سخن گفته است. بخشهایی از این مصاحبه را در ادامه میخوانید:
روزهای سخت، استودیو گلابی … تصمیم گرفتیم توی حیاط خانه رضا (احمدوند) یک استودیو خانگی و خیلی خیلی کوچک درست کنیم. سقفش را با چوب و برزنت ساختیم که باران روی سرمان نریزد و یکی هم مسوول این بود که برود آبهایی که روی سقف جمع شده بود را خالی کند و خلاصه داستانهایی داشت برای خودش که یادم بیاید میگویم. باز هم رفتیم دنبال مجوز و باز هم به در بسته خوردیم. پیش احمدوند که میرفتم گاهی اوقات محسن یگانه هم میآمد آنجا کار ضبط میکرد. اما در واقع ورود و خروجمان به استودیوی احمدوند طوری بود که به هم نمیخوردیم و همدیگر را نمیدیدیم. من آن موقع معروف شده بود و «نفرین» بیرون آمده بود. یگانه به احمدوند گفته بود اگر ممکن است به چاوشی بگو که با هم ترانهای بخوانیم. من یک تراک وسط کارش خواندم در حالی که او را ندیده بودم. بعد که منتشر و معروف شد تازه محسن یگانه را دیدم. «نشکن دلمو» را با هم خواندیم و همان کارهایی که در آن آلبوم بیرون آمد و پخش شد دست مردم.
ــ وضع مالی خوبی نداشتم. چند وقت کوتاهی که در استودیوی رضا فوادیان کار کردیم، همسایهها شکایت کردند. حیاط مشترک با همسایهها بود و به خاطر این طور چیزها رفتند شکایت کردند و شهرداری هم آمد و استودیو را خراب کرد. استودیو توی خیابان سرباز در میدان سپاه بود و بعد از اینکه استودیو را خراب کردند وسایل پیش رضا ماند. در واقع قرار بود که من توی این استودیو روی آلبوم بعدی کار کنم. خواهر رضا سرمایهگذار کار بود و حدود ۴ میلیون بابت این استودیو هزینه کرد. البته من قبلتر با آنها شرط کرده بودم که اگر آلبوم باز مجوز نگرفت شما هم مثل آن دوستان نروید و شکایت کنید. در نهایت آنجا هم داستانش اینطور شد و شهرداری زد خرد و خاکشیرش کرد. باز هم خودم ماندم و خودم بدون این که چیزی داشته باشم. دومین آلبوم هم به این بنبست خورد.
ــ استودیو آفاق که مدیرش آقای امیرحسین شریفی تهیهکننده سینما و تلویزیون بود. پسر آقای شریفی، شاهرخ استودیوی کوچکی در یکی از اتاقها درست کرده بود کار میکرد. اگر اشتباه نکنم عابد (بسطامی) من را به آنها معرفی کرد و آنها هم من را میشناختند. آن موقع آلبوم «خودکشی ممنوع» هم منتشر شده بود و خیلی همه گیر شده بود. شاهرخ شریفی خیلی تحویلم گرفت و گفت بیا اینجا کار کن و بمان و از وسیلهها استفاده کن. تقریبا همه چیز هم بود. یک روز آنجا بودم که شهاب اکبری از در آمد و با هم آشنا شدیم و به من گفت من کارهایت را دوست دارم و دوست دارم بیهیچ چشمداشت مالی با تو همکاری کنم و برایت کارتنظیم کنم. با هم دوست شدیم. شهاب خیلی پسر خوبی بود و هست. خلاصه آلبوم »متاسفم» را شروع کردیم. استودیو آفاق که میدان کتابی بود به پاتوق و پایگاه ما تبدیل شده بود و اتفاقات جالبی آنجا میافتاد. شبانهروز مشغول تولید و ضبط «متاسفم» بودم و یکی از کارهایی که آنجا به دنیا آمد هم «سنتوری» بود. در واقع «متاسفم» در حال شکلگیری بود که «سنتوری»را کار کردم. اینها گل کارهای آن زمان من بودند و مهرجویی هم همان موقع آمد سراغ من.
سال ۸۵ - ۸۶ بود. به شهاب گفتم من نه مجوز دارم نه پولی که بتوانم سرمایه کارم کنم، اما دوست دارم کیفیت و تنظیمهای کارهایم بهتر باشد. شهاب گفت اصلا چشمداشت مال یبه این موضوع ندارم. همین که بشود با هم همکاری کنیم خیلی هم عالیست. خالصه ۹ ماه شباه روز استودیو بودیم. پولی در نمیآوردم آن زمان اما این قدری داشتم که بتوانم از پس خودم بربیایم. برای بعضیها تک و توک موزیک میساختم و پولی بابتش میگرفتم، البته قیمتها مثل امروز نبود. شب و روز با شهاب توی استودیو آفاق بودیم. طوری که گاهی وقتها هفتهای یک بار میرفتم خانه سری میزدم. مدام در حال کار بودیم و بعضی وقتها شهاب وقت میکرد با نامزدش برود بیرون تفریح و میهمانیهای فامیلی و دوباره شب برمیگشت استودیو. من از شهاب خیلی چیزها یاد گرفتم. چیزهایی که دیگران خیلی سخت به آدم یاد میدهند چون یاد گرفتن کسی مثل من مساوری بود با کم درآمد شدن دیگران. شهاب قبل از این که تنظیم کننده شود استودیو رولند را داشت. همان اول که تنظیمهای شهاب را شنیدیم خوشم آمد. کارهای تر و تمیز و خوبی بودند و این طور در واقع همکاری ما با هم شروع شد. البته بعد به شهاب گفتم که ژانر من با این موسیقی که تو تنظیم میکنی فرق دارد و باید یک طور دیگری تنظیم کنی. خیلی با هم فکر کردیم که چطور کار کنیم یا از چه صداهایی بهره ببریم. رفت و آمد بچههایی مثل حسین و امیر هم به استودیو شروع شد و خلاصه همه با هم فکر میکردیم که چطور باید دنیاهامان را بیشتر از گذشته به هم نزدیک کنیم و این دنیا را در بحث تنظیم برای فواد هم باز کردیم و او هم کم کم با فضای کارها آشنا شد. برای شهاب هم این شعرها و ژانر موسیقی که ما کار میکردیم جذابیت داشت به همین خاطر خیلی زود با آن اخت شد. بعدها از خود شهاب شنیدم از وقتی این کارها را با هم انجام دادهایم سلیقهام عوض شده و دیگر نمیتوانم هر کاری را تنظیم کنم. در این ۹ ماه خیلی اتفاقات زیادی افتاد و جو خیلی جالبی در آن استودیو وجود داشت. هر اتفاقی که فکرش را بکنید در این مدت افتاد. از خنده تا گریه. حرف و مشورت و موسیقی و هر چیزی که فکرش را بکنید.
موقع ضبط آهنگ «من کم تحملم» فقط من و شهاب توی استودیو بودیم. همیشه استودیو شلوغ بود و بچهها آنجا بودند. منتظر میشدیم که بچهها بروند تا استودیو خلوت شود و بتوانیم کار ضبط کنیم. به همین خاطر اصولا ضبطها را آخر شب انجام میدادیم. شهاب خیلی آدم تودار و درونگرایی است و خیلی سخت میشود از درونش باخبر شد. برعکس من، خیلی سخت گریه میکند. من هر وقت دلم بخواهد میزنم زیر گریه و اصلا مهم نیست کجا و یا در چه موقعیتی هستم. میزنم زیر گریه. شهاب راحت میخندید اما خیلی سخت گریه میکرد و همیشه حسش را کنترل میکرد. یادم میآید آن شب حال خوبی نداشتم و این قدر حالم عجیب و غریب بود که نمیتوانم تعریفش کنم. شهاب اتودهای اولیه موزیک را زده و آماده کرده بود تا من بخوانم و بعد تنظیمش کند. همیشه وقتی شهاب صدا میگرفت، چند خط میخواندم تا دستش باز باشد و بهترین وکال را انتخاب کند اما «کم تحلم» را فقط یک بار خواندم و از استودیو آمدم بیرون. دیدم شهاب نشسته پشت و میز و سرش را گذاشته روی میز. گفتم شهاب چطور بود؟ سرش را بلند کرد، دیدم دارد گریه میکند. این اولین بار بود که گریه شهاب را میدیدم.
همه درها روبه رویم بسته شده بود و به هر دری میزدم که بتوانم کاری انجام بدهم و زندگیام را عوض کنم، اما نمیشد. فقط میدانستم که باید کار کنم و بخوانم. البته راهی جز این هم نداشتم و فقط امیدوار بودم که بالاخره یک روز اتفاق خوبی میافتد و روزنهای باز میشود. کاملا حس میکردم و مطمئن بودم که اوضاع هیچ وقت در این شرایط باقی نمیماند. از طرف دیگر هم خوشحال بودم که مردم با کارهایم ارتباط برقرار کردهاند. مسیجها و کامنتهای زیادی به دستم میرسید. روزنامهها دربارهام مینوشتند و یا در اینترنت که تازه راه افتاده بود از من خبر و مطلب و… میگذاشتند و من همه آنها را میدیدم و انرژی میگرفتم. امروز هم همینطورم. خودم را از وقایع اطرافم منفک نمیدانم. چه اخباری که مربوط به من و حوزه موسیقی است، چه اخبار دیگر را. خیلیها فکر می کنند در خلوت بودن یعنی بی خبر از همه جا و همه کس. در صورتی که اصلا اینطور نیست. خلاصه آن زمان هم نظرات مردم را میخواندم و ایمیلی داشتم که خیلیها از آن طریق برایم نامه میفرستادند و من تک تکشان را میخواندم.
ماجرای عشقی خاصی نداشتممن ماجرای عشقی خاصی نداشتم اما همیشه آماده عاشق شدن بودم. ولی این که خیلیها میگویند فلانی زخمخورده از عشق بوده یا حتما کسی بلای عاطفی سرش آورده که این طور غمگین و پرسوز میخواند اصلا صحت ندارد. معشوقهای وجودنداشت و من اگر میخواندم اتفاقا درباره فقدان این معشوقه بود. معشوقی که خیالی بود یا … اما خب به هر حال گه گاهی هم ارتباطهای زودگذری شکل میگرفت ولی اصلا اینطوری نبودند که بخواهد تاثیر مستقیمی روی من داشته باشند یا من برای کس خاصی اینها را خوانده باشم.
من کلا آدم غمگینی هستم. هر طور که فکرش را میکنم میبینم آدمی مثل من طور دیگری نمیتوانست بخواند. نمیتوانستم با شکل و جنس دیگری عقدههایم را خالی کنم. عقدههایم را در این عاشقانهها خالی میکردم. حتما قبل از من هم خوانندهها و موزیسینهایی بودهاند که بیشتر موزیکهای آرام و غمگین میخواندهاند اما شاید فرق من با آنها «حس» من بود. غم یا بهتر بگویم اندوهی که آن زمان در من وجود داشت را سر این ترانهها خالی میکردم و این جور تخلیه میشدم. اما در کنار اینها موسیقی و ذات موسیقی هم برایم بسیار مهم بود. این طور نبود که نسبت به کارم کم اطلاع باشم. نه. من میدانستم دقیقا دارم در چهمسیری حرکت میکنم. حتی اگر انتخاب این مسری ناخودآگاه بود با این حال سعی میکردم که دانشم را هم در حوزه موسیقی و شعر و ادبیات بالاتر ببرم. واقعا هنوز هم حریصانه در حال یادیگری و بهتر و بیشتر کردن اندوختههایم هستم.»
داستان «به تو گفتم یا نگفتم»این ترانه هم داستان جالبی دارد. اواخر آلبوم «متاسفم» بود که یک روز نشسته بودم برا یخودم همین طوری چیزهایی مینوشتم. بهنظر خودم شعر نبود، اما یک لحظه به خودم آمدم دیدم انگار نوشتم و تمامش کردم. خلاصه تمام که شد گذاشتم روبهرویم و به صورت اتود خواندمش. شهاب استودیو نبود. وقتی آمد کار را شنید. گفت خیلی خوب است بیا همین را کار کنیم. من خیلی موافق نبودم به این دلیل که شعرش آنچنان شعر اسلوبدار و قرصی نبود. شهاب اما میگفت حال خوبی دارد خلاصه این شد که ترانه را با همان ملودی خواندم و شهاب توی استودیو تنظیمش کرد. محسن یگانه هم آمد استودیو و کار را شنید و خیلی خوشش آمد. خواست که این ترانه را با من همخوانی کند. من هم خیلی راحت چون دیدم دوست دارد این ترانه را بخواند قبول کردم و با هم خواندیم.
دنبال شهرت نبودمدوست داشتم در وهله اول مردم موزیکم را گوش بدهند تا این که بیایم مدام از خودم عکس منتشر کنم و با عکسهایم خودم را معرفی کنم تا به اصطلاح چهرهام مشهور شود. البوم من هم که مجاز نبود و نمیشد رویش عکس و جزئیات منتشر کرد. برای جلد همین آلبوم هم عابد بسطامی طرح زد و داد چاپ کردند و با لیبل منتشر شد. بعضی روزها بچهها میرفتند تا خبری از وضع آلبوم بگیرند و خوشحال برمیگشتند و میگفتند که خیلی گرفته و مدام در حال تکثیر و پخش است و من هم خوشحال میشدم. چون کارها دلی بود و پول وسط نبود هر کاری که دوست داشتیم و در خلوت جمعیمان شکل میگرفت انجام میدادیم. مثلا بعضی شعرها را با دکلمه شاعر ضبط میکردیم که بیتهایی از شعر را با صدای خودش آخر ترانه میخواند. خلاصه این طور کارها بستگی داشت که حال و هوا و فضای استودیو و کار چه باشد. اما تقریبا همه اتفاقاتی که میافتاد بیبرنامه و برآمده از ناخودآگاه جمعیمان بود. دوست داشتیم همه با هم خوشحال شویم و هر کس یک گوشه کار را میگفت. شاید یکی از دلایل موفقیت آلبوم هم همین بود که همه بچهها دلی کار کردند.
باورم این بود که وقتی پول وارد کار شود حس و هنر و همه چیز از بین میرود. من این قدر درآمد نداشتم که بخواهم عوض شوم و دغدغههایم را فراموش کنم. امروز هم به هیچ عنوان خودم را بنده پول و شهرت و این چیزها نمیکنم. به مرور اتفاقاتی پیش آمد و شرایطی رقم خورد که باعث تنهایی و به نوعی گوشهگیریام از این نوع ماجراها شد. البته همیشه اینطور بودم. یعنی شخصیت و اخلاقم این بود. اهل مهمانی و این طور چیزها هم نبودم. هنوز هم نیستم. بروم که چه بشود؟ چند دوست و همکار محدود داشتم که بیشتر وقتم را با آنها میگذراندم. هنوز هم همینطورم. این بودن هم نهایت صرف موزیک ساختن و شعر خواندن و این چیزها میشد. نمیخواستم هیچ چیز دیگری وقتم را را بگیرد و کار عبث انجام بدهم.
پدر و مادرم همین که میتوانستند وضعیت من را تحمل کنند و به رویم نیاورند واقعا کمک بزرگی برایم محسوب میشد. هیچ وقت به من نگفتند که تو کار نمیکنی و درآمد نداری و از این حرفها. خیلی هم به من کمک کردند. حتی با این که سنم زیاد بود، هنوز به من پول توی جیبی میدادند و پدرم نمیگذاشت دستم خالی بماند. من هم سعی میکردم این اواخری که برایتان تعریف کردم استودیو آفاق بودم، کمتر بروم خانه. کمتر میرفتم و با خودم میگفتم حالا که نمیتوانم کمکی به آنها کنم حداقل سربارشان نباشم.
اوایل فقط توی خانه کار میکردم و طبیعتا فقط مادرم توی خانه بود و میشنید که موزیک میسازم و تمام آهنگهایی که بعدها به عنوان آلبوم منتشر شد را مادرم از قبل شنیده بود. وقتی آلبوم اولم پخش شد مادرم رفته بود پیش برادرهایم بلژیک. هم مهرداد و هم فرهاد بلژیک هستند. مادرم از خانه مهرداد رفته بود به فرهاد سری بزند که فرهاد آلبوم را دانلود میکند و برای مادرم میگذارد و اینطور که مادرم میگوید فرهاد اولین بار صدای من را با همان ترانه «نفرین» میشنود و گریه میکند. چند روز بعد که با فرهاد صحبت میکردم میگفت: «این خیلی قشنگه. اصلا باورم نمیشه که تو این کار رو کردی.» و کلی تشویقم کرد. خواهرهایم هم به هر صورت کارهایم را میشنیدند. رابطه چندانی با خانوادهام نداشتم. یعنی خیلی دم دستشان نبودم. مدام دنبال کارهای خودم بودم و آنها هم از طریق اینترنت متوجه شدند که معروف شدهام. مادرم خیلی خوشحال بود از این قضیه. پدر هم همینطور، اما به هر صورت مرد است و سعی میکرد خوشحالیاش را به روی خودش نیاورد. اما حالا از این که توی فامیل و همیسایه و آدمها از من حرف میزنند افتخار میکند. خیالشان بالاخره از من راحت شد که راهم را پیدا کردهام. همیشه به خاطر وضع درس و شکل زندگیام نگران بودند و حالا خیالشان راحت است.
چرا ارشاد مجوز نمیداد؟بعد از این که ارشاد آب پاکی را بابت مجوز روی دستمان ریخت دیگر پیگیری نکردیم. یک سری از تهیهکنندهها خودشان پیگیری میکردند و گاهی هم به من پیغام می دادند که کاری برای ارائه دارم یا نه. طبیعتا من هم بدون توقف در حال ساختن کارهای جدید بودم و یک لحظه هم بیکار نمینشستم. پیشنهاد همکاری میدادند و میگفتند اگر برایت مجوز بگیریم حاضری با ما قرارداد ببندی؟ من هم میگفتم چرا که نه. همه اینها میرفتند دنبال مجوز و البته ناامید برمیگشتند.
… همین زمانها بود که با دوستی به نام محمدرضا آهاری آشنا شدم که قبلا هم البته با روزبه نعمتاللهی استودیو آفاق آمده بود. در همان دیدارها قرار شد یک سری کار با هم انجام دهیم. بعد از چند وقت همدیگر را دیدیم و آهاری به من گفت که اگر دوست داشته باشی میتوانم به آوای باربد معرفیات کنم که از این طریق بتوانی مجوز بگیری. من هم اقدام کردم و مجوز صادر نشد. سال۸۶ بود فکر کنم. خلاصه رفتیم وآمدیم و یکسری موزیک ساختیم و باز هم ارشاد مجوز نداد. از طرف دیگر هم دکتر رضا مهدوی از حوزه هنری پیغام داد که اگر نمیتوانید از ارشاد مجوز بگیرید ما از طریق حوزه این توانایی را داریم که مجوز صادر کنیم، اما یک شرایطی دارد. یکی یاز شرایطش هم این بود که ما نمیتوانستیم از ترانههایی که سابقا استفاده میکردیم استفاده کنیم و صرفا میبایست روی اشعار کلاسیک کار میکردیم. جالب اینجاست قبل از این اتفاقات روی دو تا از غزلهای مولانا کار کرده بودم و حسین صفا هم وقتی آن زمان این کارها را شنید خیلی استقبال کرد. دکتر مهدوی به من گفت که باید آلبوم را یک ماهه آماده کنید و تحویل بدهید. همزمان نامجو از حوزه هنری برای مجوز اقدام کرد. البته او هم مثل من قراردادش با آوای باربد بود و هر دو ما از طریق آوای باربد رفته بودیم برای مجوز حوزه.
قراردادی بستیم و مبلغی به عنوان پیش پرداخت پول گرفتم تا بروم آلبوم را آماده کنم. این ۱۵ میلیون پولی که بابت پیش پرداخت گرفتم و در واقع اولین پولی بود که تا آن روز بابت قرارداد آلبومهایم میگرفتم.
… وقتی آن یکی خواننده که به همراه من آلبومش را برای مجوز ارائه داده بود مجوز گرفت خوشحال شدم که پس من هم میگیرم. روزی که قرار بود دکتر مهدوی مجوز کار من را صادر کند از کار اخراج شد یا جا به جا شد. دقیقا نمیدانم. بعدها وقتی پیگیری کردم گفت آنجا نیستم و نمی توانم پیگیری کنم و از این موضوع ناراحت بود. بعد از چند روز دوباره رفتم آوای باربد. یکی از دوستان به نام سعید هاشمی آنجا بود و گفت من میتوانم شما را آشنا کنم با دوستان در حراست ارشاد.
… به واسطه آقای هاشمی وقت گرفتم و رفتم با رئیس حراست ارشاد آن زمان حرف زدم مشکل من در نهایت با حراست بود که مجوز را صادر نمیکرد. ده روز بعد از این جلسه برای مجوز آلبوم اقدام کردم و بالاخره برای اولین بار مجوز صادر شد.
از من پرسیدند که مشکلت چیست؟ من هم گفتم به من مجوز کار نمیدهند. گفتند در پرونده شما مثلا نوشته شده که شهر ری زندگی میکنی و … من را کسی دیگر اشتباه گرفته بودند. فکر میکردند کارهایی که از شبکههای خارج از کشور پخش میشد زیر نظر من بوده و من در این زمینه دستی داشتهام. ابدا اینطور نبود. کارها را خودشان بی اینکه روح من خبر داشته باشد از روی ایننترنت بر میداشتند و در سایتهای عجیب و غریبشان منتشر میکردند. من هر گونه ارتباط با این شبکهها را رد کردم و ثابت کردم که این حرف از اساس درست نیست. من اصلا نمیدانستم اینها مال کجا هستند و کوچکترین ارتباطی با آنها نداشتم. کار دست مردم افتاده بود و اینها هم بیاجازه طبق معمول همیشه آن راپخش میکردند. خود من اصلا از این کار آنها را راضی نبودم. یادم میآید وقتی داخل اتاق شدم گفتند فکر نمیکردیم این شکلی باشی. فکر میکردیم ریش بلند و موی بلندی داشته باشی و کلا سر و ظاهرت یک جور دیگری باشد و خیلی متفاوت باشی. بعد از هفت سال رفتار خوبی با من داشتند.
… خیلی از همکارانم نامه میفرستادند که چاوشی نباید کار کند. به ارشاد اخبار کذب میدادند و از قول خودشان حرفهای الکی میزدند که در کار مجوز گرفتن من خلل ایجاد کنند. دلیلش هم خیلی روشن بود. خلاصه پروندهام قطور بود. در نهایت اعلام کردند که مشکل محسن چاوشی حل شده و میتواند برای مجوز اقدام کند.
از مجوز گرفتن خوشحال نشدمبعد از آن هم تلاش و رفت و آمد احساس میکردم دارم اسیر میشوم. وقتی مجوز را دادند غمگین شدم. واقعا نمیدانم چرا اینطوری شدم. اما احساس کردم باید یک مدل دیگر کار کنم. قبل از آن خیلی بیپروا بودم و بعد از آن تا حدودی انگار ترسیدم. اگار که تماما خودم نبودم. آلبوم را در خانه ضبط کردم و با محمدرضا آهاری نشستیم و کارهایش را انجام دادیم. احساس میکردم دیگر خودم نیستم. آدم دیگری هستم که مجبور است بخشی از خودش را سانسور کند. آن دوره خیلی خوشحالتر بودم.
برای خواندن تیتراژ سریال وسواس دارم قبل از هر چیزی بگویم که ما در کشورمان فیلمسازان بسیار خوب و مستعدی داریم که حضورشان برای سینمای ایران غنیمت بزرگی است. آدمهای با اخلاقی در این حوزه وجود دارند که در کنار حرفهای بودن، اخلاقمدار بودن را هم فراموش نکردهاند و همین باعث میشود من برای آنها حتی آنها که از نزدیک نمیشناسم احترام ویژهای قائل باشم. اما این که چرا من در این بخش آن چنان پرکار نبودهام دلیلش بیشتر آن است که برخوردم با یان پیشنهادها بیشتر از هر چیزی در وهله اول دلی است. باید حضورم در یک پروژه معنا و مفهوم درستی داشته باشد و صرفا این طور نباشد که چون من محسن چاوشی هستم به همه پیشنهادهایی که در این حوزه میشود جواب مثبت بدهم. این کار نتیجهای که دلخواه من است را به همراه نخواهد داشت. موسیقی و صدا باید به عنوان یکی از عناصر فیلم به اصالت یک اثر سینمایی کمک کنند. منظورم از حضور درست این است و نه هیچ چیز دیگری. بخش دیگرش هم وسواسهایی است که دارم. باید فیلم و سناریو را دوست داشته باشم و بتوانم با آن ارتباط برقرار کنم و خلاصهاش اینکه برایم جذاب باشد. بقیهاش مسائل آن چنان مهمی نیست. مساله مالی برای من جزو آخرین گزینههاست. ترجیح میدهم جایی باشم که حضور مثمر ثمر باشد. امیدوارم توانسته باشم حرفم را واضح به گوش مردم برسانم.
«شهرزاد» کاملترین است«شهرزاد»را بسیار دوست دارم. همان اول که سناریو فیلم را خواندم حس کردم کار باشخصیت و آبروداری است و با فیلمهای دیگر در این ژانر فرق دارد. ضمن این که قبلا هم به این نکته اشاره کردم که دوستی من با محمد امامی و رابطه بسیار خوبی که بین ما به عنوان دو دوست برقرار است باعث شد بیشتر به این پروژه اعتماد کنم. این پروژهها اگر خروار خروار پول هم پشتشان باشد اگر همدلی درست و اصولی در فضای آن وجود نداشته باشد، هیچ تضمیمی مبنی بر موفقیت در آنها وجود ندارد. تمام جذابیتهای سینمایی این اثر یک طرف و تیم سازندهاش هم یک طرف این جذابیتهای دوستداشتنی هستند. به هر صورت این اتفاق افتاد و امیدوارم ماحصل آن خوب شده باشد.
همکاریام با فصل دوم «شهرزاد» قطعی نیستسازندگان «شهرزاد»مصمم هستند که با توجه به موفقیتهایی که این سریال در جذب مخاطب و توجه بازارهای بینالمللی به دست آورده، فصل دوم این سریال را هم جلوی دوربین ببرند و من هم در مقام یک بیننده از این موضوع حتما خوشحال خواهم شد و فصل دوم را هم تماشا خواهم کرد. اما درباره ادامه همکاری با این پروژه در فصل دوم، فعلا فکر میکنم تصمیم گرفتن درباره این موضوع کمی زود است و به فکر بیشترو صحبتهای بیشتری نیاز دارد. باید دید چه پیش میآید. خیلی خوب است که وقتی آدمها در یک پروژه با هم کار می کنند دوستیها و روباط انسانیشان در پایان کار همان طور باشد که در شروع کار بوده و خوشبختانه این جو در سریال شهرزاد وجود دارد و همین امروز هم که با شما صحبت میکنم از تصمیمی که برای همکاری با محمد امامی و سریال «شهرزاد» گرفتم بسیار خوشحالم.
«کجایی» را بیشتر از همه دوست دارمسخت است که بخواهم کاری را انتخاب کنم. هر کدامشان موقع تولد دنیای مخصوص به خودشان را داشتند و انگار در هر کدام از این قطعات با هم بزرگ شدیم و به هم وابسته. «کجایی» اما حال ویژهتری برایم دارد. البته این دلبستگیها خیلی طولانی مدت نیستند. همیشه سعی میکنم مدت وابستگی با کارهای گذشتهام خیلی طولانی نشود. این وابستگی کمی خطرناک است و مسیر را برای کارهای بعدی سخت میکند. ترجیح میدهم به جای شیفتگی، توقعم را از خودم مدام بالا و بالاتر ببرم. اما مثل همه مردم که با شنیدن این کار در خلوتشان حس و حال خاصی و شخصی داشتند، من هم با همه کارهایم به ویژه «کجایی»دنیای قشنگ و البته عجیبی داشتم.
شک دارم که عاشق شکست خورده نباشی!!!!!!
صدا سازی میکنه...
خاص بمان