bato-adv
کد خبر: ۱۷۶۴۴۷

چرا شاه هميشه فرار مي‌كرد؟

تاریخ انتشار: ۱۱:۲۳ - ۲۵ دی ۱۳۹۲
26 دي‌ماه 1357 محمدرضا شاه پهلوي آخرين پادشاه ايران، از كشور گريخت و ديگر هيچگاه پا بر اين خاك نگذاشت. پدر او رضاشاه نيز به دليل تبعيد اجباري در اوايل مهر 1320 از ايران رفت و ديگر هيچ گاه به ايران بازنگشت.

اين پرسش كه چرا شاه از ايران گريخت همواره ذهن بسياري را به خود مشغول كرده است. شاه ارتشي بسيار قوي داشت. پليس شاه بسيار قدرتمند بود. همچنين او مورد اعتماد كشورهاي غربي به ويژه امريكا بود با اين حال چرا او از ايران گريخت.

اين نخستين فرار شاه نبود. بار اول در پي شكست طرح بركناري محمد مصدق در 25 مرداد 1332 بود كه محمدرضا پهلوي به همراه همسر دومش ثريا اسفندياري از ايران گريخته ابتدا به بغداد و سپس به ايتاليا رفته بود. در اتفاقي ديگر در سال 1342 كه در شهرهايي از جمله قم اعتراض‌هاي گسترده‌يي به شاه شده بود و امام خميني(ره) در آن نقش داشت، اما شاه ترجيح داد بماند. 

بعدها اسدالله علم، وزير دربار مقتدر شاه در خاطرات خود از حوادث خرداد 1342 چنان ياد مي‌كند كه گويي تمام آنچه انجام شد نه به دستور و با برنامه‌ريزي شاه بلكه توسط خود علم انجام شده بود.

اسدالله علم در زمان اعتراضات سال 1342 كه آن را آغاز جنبش انقلاب اسلامي مي‌دانند نخست‌وزير بود. او در خاطرات خود مي‌نويسد: «به اعليحضرت عرض كردم به من اختيار تام بدهيد، اگر شكست خوردم بگوييد علم مقصر بود و محاكمه‌يي كنيد و اما اگر پيروز شدم شما ادعاي پيروزي كنيد».

بر اساس همين خاطرات بعدها شاه همواره به مناسبت‌هاي مختلف از كار علم در خرداد 42 ستايش كرده و مي‌گفت: «علم سرت را پايين آوردي و كاري انجام دادي اما نتيجه‌اش خوب بود.»اگر مديريت اين دومين زلزله در حكومت شاه را به دست اسدالله علم بسپاريم، مشكل ما با اين سوال كه چرا شاه در سال 1342 از ايران فرار نكرد حل مي‌شود. شاه در آن تاريخ فردي مقتدر را در راس دولت داشت و به او اختيار كامل داد و به قول خودش مشكلات را حل كرد.

و اما سومين زلزله در حكومت شاه برخاستن دوباره موج اعتراض‌ها بود؛ اعتراض‌هايي كه در بهمن 1357 به اوج خود رسيد. شاه اين‌بار نيز كشور را ترك كرد. او در 26 دي‌ماه 1357 ايران را ترك كرد. بسياري هنوز براي اين پرسش كه به راستي چرا شاه ايران را ترك كرد پاسخ مناسبي نيافته‌اند. هر كس به نگاه خود و بر اساس دريافت‌هاي خود پاسخ‌هايي مي‌دهد. اما حقيقت امر چيزي ديگر است. شاه به معناي دقيق كلمه انساني بود كه هم مي‌ترسيد و هم مي‌ترساند.

در اين سه برش تاريخي كه يك‌بار با مصدق، يك‌بار با حوادث خرداد 1342 و يك‌بار سال 57 را شامل مي‌شوند وقتي به رفتار شاه مي‌نگريم متوجه اين نكته مي‌شويم كه شاه همواره دلهره دارد. او از سويي از مخالفان مي‌ترسد و از سوي ديگر از دستگاهي كه خود رهبري آن را بر عهده دارد نيز واهمه دارد.
 
محمد مصدق نخست‌وزيري بود كه همواره بر تبعيت خود از شاه تاكيد مي‌كرد. اما شاه از اينكه مي‌ديد مصدق هم تجربه و هم ابهت و هم نفوذ بسيار زيادي دارد از او هراس داشت. پيش از مصدق، قوام‌السلطنه هم تنها به دليل همين فخرفروشي كنار گذاشته شد.

 مي‌گويند در نخستين ديداري كه محمدرضا پس از اينكه شاه شد با قوام‌السلطنه داشت، قوام خطاب به او مي‌گويد: «چه بزرگ شدي پسر.»محمدرضا پهلوي دوست داشت همه‌چيز توسط خود او و از طريق او انجام شود و هيچ كسي برتر و بالاتر از او وجود نداشته باشد. فقدان افراد كاركشته و معروف و شجاع با داشتن يا ساختن كشوري بزرگ و قدرتمند در تضاد بود.

محمد مصدق ابهتي داشت كه شاه دوست داشت از آن خود كند. به ويژه كه مصدق در قضيه ملي كردن صنعت نفت در حال تبديل شدن به يك چهره بين‌المللي و ناجي ملت‌هاي تحت ستم خاورميانه مي‌شد. از اين رو بايد شكسته مي‌شد. حال آنكه ابهت نه در مصدق نخست‌وزير بلكه در نهاد مصدق وجود داشت.

او وقتي به احمدآباد هم تبعيد شده بود باز هم ابهت لازم را داشت. شايع است هنگام فرار شاه از رامسر به بغداد پس از شكست طرح 25 مرداد 1332، سرتيپ سپه‌پور كه فرماندهي نيروي هوايي را در اختيار داشت ضمن رهگيري هواپيماي شاه درباره ساقط كردن، نشاندن يا اجازه عبور به هواپيما از مصدق كسب تكليف مي‌كند كه مصدق مي‌گويد: « بگذاريد برود.»

در قضيه 1342، وقتي شاه با بحران اعتراض جامعه به لايحه انقلاب سفيد و از جمله لايحه انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي مواجه مي‌شود كه در راس آن علماي قم قرار داشتند به سرعت دستور سركوب مي‌دهد. اما بحران بيشتر و بيشتر مي‌شود و سپس خبر برگزاري چند جلسه توسط مقام‌هاي ارشد دولتي و كشوري براي برقراري رابطه با قم و صحبت كردن با شاه براي كوتاه آمدن و عقب‌نشيني، بر عصبانيت شاه مي‌افزايد.

در اين جلسه افرادي همچون اميني و ابتهاج حضور داشتند. شاه تازه اميني را از نخست‌وزيري كنار گذاشته بود و او را مهره امريكايي‌ها مي‌دانست. شاه همواره معتقد بود كه اميني قصد يك كودتاي امريكايي در ايران را دارد.

اما در اين زمان نخست‌وزير، اسدالله علم بود كه شاه به او اعتماد كامل داشت. علم با شدت اعتراض‌ها را مي‌خواباند و امام خميني(ره) نيز به خارج از ايران تبعيد مي‌شود. اما همين شاه از قدرت گرفتن علم پس از سركوب قيام مردم و نفوذي كه در ميان لايه‌هاي دولتي و ارتشي يافته بود بدگمان شد.

اسدالله علم بركنار شده و به رياست دانشگاه شيراز منصوب مي‌شود و به جاي علم امير عباس هويدا به نخست‌وزيري مي‌رسد. اسدالله علم البته پس از مدتي وزير دربار شده و براي حدود 13 سال يار نزديك شاه مي‌شود.

با اين حال علم جرات مي‌كند و يك‌بار درباره بركناري‌اش از نخست‌وزيري به شاه اعتراض مي‌كند و مي‌گويد: «از اينكه من را از نخست‌وزيري بركنار كرديد ناراحت نشدم. بلكه ناراحت شدم كه چرا جاي من را به كسي داديد كه هيچ درخور اين مقام نبود.»

شاه هيچ تاب و توان تحمل قدرت گرفتن هر كسي جز خود را نداشت. در اعتراض‌هاي سال 57 نيز وقتي طرحي آماده شد كه طبق آن ارتش بايد طي چند روز همه اعتراض‌ها را مي‌خواباند و رهبران اصلي اعتراض را بازداشت مي‌كرد شاه با يكي از مهم‌ترين بندهاي آن مخالفت كرد. طبق اين بند ارتشبد اويسي بايد به نخست‌وزيري مي‌رسيد. اما شاه نپذيرفت.

شاه در عوض پيشنهاد كرد به جاي اويسي ازهاري نخست‌وزير شود. چرا؟براي اينكه ازهاري افسري بسيار سرسپرده و بله‌قربان‌گو بود. حال آنكه اويسي افسري بود كه نفوذ بسيار زيادي در ارتش داشت و همچنين مديريت او در فرماندهي نظامي مورد قبول بسياري از افسران بود. در واقع اويسي كسي بود كه افسران حاضر بودند پشت سر او هر برنامه‌يي را اجرا كنند. مشت آهنين او همان چيزي بود كه افسران ارتش تمايل داشتند در ستاد ارتش و دولت مشاهده كنند.

اما شاه كه از سويي به نجات سلطنت خود و وليعهدش مي‌انديشيد، دغدغه اصلي‌اش اين بود كه هيچ توطئه‌يي عليه او صورت نگيرد. او به همه‌چيز سوءظن داشت. هر كسي مي‌توانست شك شاه را برانگيزد. اويسي يكي از آنها بود. اما ازهاري مصلوب الاختيار در مشت شاه قرار مي‌گرفت ولي شاه غافل از اين بود كه اين انتخاب شيرازه ارتش را از هم خواهد پاشيد. دست آخر اينكه شاه ديگر به كسي اعتماد نداشت.

در روزهاي آخر كه هويدا را به عنوان وزير دربار، باز هم به جاي اسدالله علم منصوب كرده بود، اسدالله علم كه از بيماري رنج مي‌برد و در بيمارستاني در فرانسه بستري بود طي نامه بالابلندي به شاه توصيه‌هايي مي‌كند. اما شاه به هويدا مي‌گويد اسدالله علم هم ديوانه شده است. حال آنكه علم همان كسي بود كه در زمان وزارت دربار ساعت‌ها با شاه به شوخي و خنده مي‌گذراند و از جمله همواره هويدا را با بهانه اخلاقياتي كه به آن شهره بود دست مي‌انداختند.

سرانجام شاه به هر كسي در اپوزيسيون مراجعه مي‌كند تا نخست‌وزيري را بپذيرند. يكي از گزينه‌هاي او دكتر غلامحسين صديقي بود كه به دليل مخالفت جبهه ملي نمي‌پذيرد. اما سرانجام شاپور بختيار مي‌پذيرد كه نخست‌وزير شود.

هر چند شرط بختيار براي پذيرش اين مقام آن بود كه شاه كشور را ترك كند، اما تاريخ نشان داد حتي بدون اين شرط نيز شاه كشور را ترك مي‌كرد. او تصور مي‌كرد كه ديگر همه‌چيز از دست رفته است و جالب آنكه اين‌بار درست فكر مي‌كرد. از اين رو بلافاصله پس از معرفي كابينه بختيار به همراه فرح ديبا سومين و آخرين همسر خود با بويينگ 727 شهباز تهران را به مقصد اسوان در مصر ترك مي‌كند.

اگر تصور كنيم كه آخرين فرار شاه تنها و تنها به دليل اعتراض مردم بود شايد كمي ما را از پي بردن به‌حقيقت دور كند چراكه بسياري از محققان فرار شاه از ايران را سبب بالاتر رفتن آتش انقلاب مردم عليه دستگاه سلطنت مي‌دانند. اما نگاهي از درون به اين فرار و كمك گرفتن از خاطرات كساني كه در آن فرار بزرگ حضور داشتند شايد بتواند كمكي به اين ماجرا بكند.

از جمله اين افراد اميراصلان افشار است كه خاطرات او در ايران منتشر نشده است. او كه در اين آخرين فرار همراه شاه بود در گفت‌وگويي كه بعدها به عنوان خاطرات او تدوين شده اما هنوز فرصت انتشار در ايران نيافته است به پرسش‌ها در اين رابطه پاسخ مي‌دهد.

او در اين زمان رييس تشريفات دربار بود.

آخرين كساني كه قبل از ترك ايران، شاه را ديدند، چه كساني بودند؟
آخرين كساني كه براي آخرين بار شاه را ديدند، آقاي باهري بود كه ساعت يازده صبح مي‌خواست شرفياب شود... به هر صورت وقتي اعليحضرت در پاويون سلطنتي بودند تمام سيم‌هاي تلفن را قطع كرده بودند و ما نمي‌توانستيم با مجلس تماس بگيريم كه از نتيجه راي اعتماد آگاه شويم. 

بالاخره با وسايلي از طريق گارد سلطنتي ارتباط برقرار شد و يك هليكوپتر به پاركينگ مجلس فرستاديم تا نخست‌وزير و رييس مجلس را پس از خاتمه راي اعتماد به پاويون سلطنتي بياورند تا اعليحضرت بتوانند با آنها خداحافظي كنند.

بختيار در فرودگاه به داخل هواپيما آمد و اعليحضرت هم به او گفت: شما تمام اختيارات را داريد، من ايران را به شما و شما را به خدا مي‌سپارم... بختيار دست شاه را بوسيد و از هواپيما پايين رفت.

همراهان شاه هنگام خروج از ايران چه كساني بودند؟
در رديف جلوي هواپيما، علياحضرت شهبانو، خانم دكتر لوسيا پيرنيا پزشك اعليحضرت و بنده بوديم و در قسمت دوم هواپيما هم آقايان كامبيز آتاباي، سرهنگ يزدان نويسي، سرهنگ كيومرث جهان‌بيني و امير پورشجاع و محمود الياسي بودند، با چند درجه‌دار گارد از جمله آقاي علي شهبازي و خدمه.

مساله سفر به امريكا آنچنان برنامه‌ريزي شده و مسلم بود كه حتي آقاي علي كبيري، آشپز اعليحضرت كه به ديدار فرزندش به امريكا مي‌رفت، با ما همراه شد! همان‌طور كه عرض كردم، اعليحضرت معتقد بودند كه: «سوليوان سوء‌نيـت دارد و گزارش درستي از اوضاع ايران به كاخ سفيد و مقامات وزارت امور خارجه امريكا ارائه نمي‌دهد. بنابراين لازم است كه خودم به امريكا بروم و با كارتر و مقامات وزارت امور خارجه امريكا ملاقات كنم و به آنها بگويم كه اقدامات شما در بي‌ثبات كردن ايران نه فقط براي ما بلكه براي تمام منطقه فاجعه‌بار خواهد بود.»

در زمان كندي هم كه حكومت اعليحضرت مورد انتقاد شديد دموكرات‌هاي امريكا بود، شاه با سفر به امريكا و گفت‌وگو با دولتمردان آن كشور، كندي و مشاوران سياسي او را قانع كرد كه مسائل ايران، آنچنان كه برخي از مخالفان (و خصوصا رهبران كنفدراسيون دانشجويان ايراني) مي‌گويند، نيست.

با چنان سابقه‌يي و با اين هدف، سوليوان طي ملاقاتي با اعليحضرت، موافقت دولت امريكا را براي سفر اعليحضرت اعلام و تاكيد كرد: «هواپيماي اعليحضرت در فرودگاه «آندروز» نزديك واشنگتن، به زمين خواهد نشست و از آنجا با هليكوپتر به منزل دوست نزديك‌تان «والتر آننبرگ» خواهيد رفت...»

با اين مقدمات، اعليحضرت از سفر به امريكا راضي و خوشحال بودند و به من فرمودند: «در اين‌ صورت، حداكثر 3-2 ماه در سفر خواهيم بود، هدايايي تهيـه كنيد تا به ميزبان‌هاي خودمان بدهيم.»در تدارك سفر و تهيـه هدايا بودم كه اعليحضرت به من فرمودند: «كارتر پيشنهاد كرده بهتر است در سر راه امريكا، دو سه روز هم به اسوان (مصر) برويم و در آنجا با انور سادات و جرالد فورد (رييس‌جمهور سابق امريكا) درباره قرارداد «كمپ ديويد» ملاقات و مذاكره كنيم...» گفتني است كه در برقراري صلح بين مصر و اسراييل، اعليحضرت نقش بسيار موثري داشتند.

با اين مقدمات، اعليحضرت و شهبانو و همراهان به اسوان رفتند و در فرودگاه بين‌المللي «اسوان» از طرف انور سادات و همسرش با تشريفات و احترامات بسيار، مورد استقبال رسمي قرار گرفتند. 

پس از 3 روز، اعليحضرت به من فرمودند: «مذاكرات ما تمام شده و سادات هم بايد به يك سفر رسمي به سودان بروند، شما با سفير امريكا در قاهره تماس بگيريد و بپرسيد كه در چه روز و چه ساعتي ما وارد امريكا مي‌شويم».

در لحظه، با سفير امريكا در قاهره تماس گرفتم و ايشان گفتند: با واشنگتن تماس خواهم گرفت و روز بعد، به من تلفن كرد و گفت: «متاسفانه مقامات امريكايي در حال حاضر، مسافرت اعليحضرت را به امريكا صلاح نمي‌دانند!» بيم و نگراني، وقتي پيام سفير امريكا در قاهره را به عرض اعليحضرت رساندم، با ناراحتي و حيرت فرمودند: «اينها با پدر من هم همين كار را كردند.

پدرم مايل بود كه در هند و نزديك ايران باشد و اين وعده را هم داده بودند، ولي در بمبئي انگليسي‌ها اجازه ندادند كه پدرم حتي از كشتي پياده شود و از آنجا، او را به جزيره موريس بردند... من اشتباه كردم كه به اينها اعتماد كردم و به اسوان آمدم!»بعد به اردشير زاهدي تلفن شد و او خيلي سريع با مراكش تماس گرفته بود و پادشاه مراكش، وزير دربار خودش را به اسوان فرستاد و اعليحضرت را دعوت كرد كه به مراكش بروند.

در آن شرايط آشفته و عصبي، خودمان را در برابر يك توطئه يا فريب بزرگ مي‌ديديم و واقعا نمي‌دانستيم كه چه كنيم؟ هيچ يك از دولتمردان امريكا ديگر به تلفن‌هايم پاسخي نمي‌دادند. ما با مختصري لباس و وسايل سفر كوتاه از ايران آمده بوديم و هيچ آمادگي براي تحمِل اين شرايط ناگهاني و نامنتظره را نداشتيم. طرز صحبت كردن اعليحضرت هم حتي عوض شده بود و ديگر وقار پادشاهي را نداشتند.

در تدارك سفر به امريكا بعد از ملاقات سوليوان با شاه و دادن برنامه دقيق سفر، آيا خودتان هيچ حسي نداشتيد كه اين سفر ممكن است سفر آخرتان باشد؟
الان اگر بخواهم كوتاه جواب بدهم، نه! اصلا! من خيال مي‌كردم كه حكما و حتما برمي‌گرديم.

ولي چرا اين همه شتاب در رفتن؟ چرا روز 16 ژانويه و نه مثلا در 20 ژانويه؟ هواپيماي شاه كه در اختيار اعليحضرت بود، سوليوان مي‌گويد كه: «هي به ساعتم نگاه مي‌كردم تا شاه هرچه زودتر ايران را ترك كند!»
سوال خيلي خوبي است! اولا: سخن سوليوان، بسيار مهمل و دروغ است! ما قرار بود اول به اسوان برويم، چون كارتر از اعليحضرت خواهش كرده بود كه در سر راه امريكا، اين جمله را مخصوصا تكرار مي‌كنم، سر راه امريكا براي اينكه نگفت راست بياييد به امريكا، كارتر گفت: در سر راه آمدن به امريكا، يعني سفر امريكا هم در برنامه هست، يعني اينكه شما اول برويد اسوان و ببينيد مذاكرات صلح اعراب و اسراييل در چه حالي است؟ و در آنجا با جرالد فورد (رييس‌جمهور امريكا بعد از نيكسون) و آقاي سادات مذاكرات مربوط به صلح «كمپ ديويد» را دنبال كنيد. با اين سابقه، آقاي كارتر از اعليحضرت خواسته بود كه به اسوان بروند و مذاكرات بين مصر و اسراييل را دنبال كنند... اما الان كه جريان گذشته و تمام شده، بنده مي‌بينم اين فقط يك دام و فريب بزرگ بود.

با توجه به شرايط داخلي و بين‌المللي، شما فكر مي‌كرديد سفر شاه به امريكا باعث آرامش و ثبات داخلي مي‌شد؟
اما به هر حال آخرين شاه ايران هم از ايران رفت. سفري كه شايد گمان مي‌كرد مانند سفر مرداد 1332 بازگشتي هم دارد. او شاه شطرنجي شده بود كه همه در آن كوچك‌تر از سرباز شده بودند و در نتيجه خود او نيز چنين سرنوشتي يافت. نزديك‌ترين دوستانش به او پشت كرده و او را حتي تا حد يك شهروند عادي نپذيرفتند. اين سفر بي‌بازگشت در ظهر 26 دي‌ماه 1357 انجام شد و از آن تاريخ 35 سال گذشته است.
bato-adv
مجله خواندنی ها