در قدم بعد، با صد نفر آدم غریبه، در زیرزمین هتلی که تقریباً متروکه بود روی زمین نشستیم، در مربعهایی که با چسب مشکی روی زمین مشخصشده بود. با هم فاصله داشتیم و ماسک زده بودیم. آنجا یاد گرفتیم در صورت بیهوشی، حملۀ عصبی و شوک آنافیلاکسیِ بیمار باید چه کار کنیم.
در جمعمان بازیگر سیرک، آتشنشان، مشاور و دیگران هم بودند؛ آنقدر تشنۀ دیدن چهرههای ناآشنا بودیم که، گمان میکنم، همگی از بودن در آنجا خوشحال بودیم (یک بار وقتی داشتم خانمی را در وضعیت ریکاوری قرار میدادم، از او عذرخواهی کردم، بهخاطر رفتاری که گمان کردم ممکن است بیشازحد صمیمانه بوده باشد. اما او گفت خیلی هم برایش خوشایند بوده که بعد از این همه مدت کسی لمسش کرده است).
بعد به بازویمان اسفنج چسباندیم و یاد گرفتیم چطور سوزن را با زاویۀ ۴۵ درجه وارد کنیم و همزمان پوست را بکشیم تا جلوی خونریزی را بگیریم؛ چطور پیستون سرنگ را فشار بدهیم و بعد، بدون اینکه به خودمان صدمه بزنیم، سوزن را بیرون بکشیم. بعد، تحتنظارت پرستار بازنشستهای که برای آموزش به ما سریعاً سر کارش برگشته بود، زبردستی خودمان را نشان دادیم، گواهینامهمان را گرفتیم و به خانه رفتیم تا زمان اعزام و شروعبهکارمان فرا برسد.
همانطور که گفتم، به این خاطر سراغ چنین کاری رفتم که میخواستم خوب باشم. به این مسئله واقفم که چنین ادعایی، در بهترین حالت، ظاهر چندان خوشی ندارد و، در بدترین حالت، تکبر محض است، اما به این هم واقفم که در اینجا من حکم قاعده را دارم، نه استثنا.
از دید من، تلاش برای خوببودن در همهجا مشهود است، مثلاً بچهها با گچ کف پیادهرو لِیلِی میکشند تا آدمبزرگهای سرشلوغ را در خیابان وادار به بازی کنند، یا مسجدها و کلیساها بین نیازمندان غذا و وسایل آسایش توزیع میکنند. به همین خاطر هم به این باور رسیدهام که همۀ ما در طلب خوبی هستیم، انگار که همگی در میان دریاییم و، با کمک ستارگان و هر ابزاری که در اختیار داریم، بهسوی آن چراغ راهنما که در اسکله میدرخشد در حرکتیم.
اصلاً خوبی چیست؟ سقراط میگوید دانش فضیلت است و، در این صورت، شهروندِ بافضیلت باید از آخرین آمار واکسیناسیون، تعداد مبتلایان، تعداد بستریشدگان و فوتشدگان باخبر باشد و براساس آن عمل کند.
اما این سرانجامی جز ناامیدی ندارد، زیرا هر فکتی به فکتهای دیگر گره خورده است و دائماً با بقیۀ فکتها در تضاد و تعارض قرار میگیرد: درست مثل از هم بازکردنِ عروسکهای تودرتویِ روسی است، با این تفاوت که هرگز به هستۀ مرکزی قابلاعتمادی نمیرسد (در همین مدتی که ما سرگرم وارسی دقیق نمودارها هستیم، آنها که دچار کمتوانی آموزشی هستند و جانشان مانند جان هر انسان دیگری شگفتانگیز، ویژه و ارزشمند است، بر اثر ابتلا به کووید، شش برابر نرخ کلی جمعیت میمیرند و کاسبان مصیبت از همین مصیبتهای فراوان سرمایه میاندوزند).
از آنجاییکه هرگز از اعتقادات مذهبی دوران کودکیام فاصله نگرفتهام، غالباً خوبی را امری تقریباً، و نه کاملاً، انتزاعی میدانم که جدا از خودمان به حیاتش ادامه میدهد. مقصدی است که باید به سویش حرکت کرد، یا درواقع هدفی است که با چیزی شبیه به افسون ما را بهسوی خود میکشاند.
اما ذات بشر میتواند هر فضیلت یا کشش غریزیِ ساده و صادقانهای را پیچیده و بیاعتبار کند، پس این معضل که چگونه خوب باشیم، در همهگیری، کمتر که نمیشود هیچ، دردسرسازتر هم میشود. مسئولیتِ خوبیِ فردی و جمعی همیشه بر قوت خود باقی است، اما در ۱۸ ماه گذشته تقریباً بسیار طاقتفرسا شده است و شکل نمادین به خود گرفته است: ماسکی پارچهای که صورت و دهان را میپوشاند و محکم با بند بسته میشود.
قرنها بود که، دستکم در جوامع سکولار غربی، راهی تا این حد عیان برای دلالت بر خوببودن یا خوبنبودن وجود نداشت -راهی که، بسته به اینکه چه باور و اعتقادی داشته باشید، مانند صدف برای زائران۱ یا داغ قابیل۲ است- بنابراین وقتی ماسکزدن نه به قانون، بلکه به مسئولیتِ فردی و فضیلت مرتبط شده است شاید اجتنابناپذیر باشد که طوفانی که از مدتها قبل در حال شکلگیری بوده رخ دهد.
اعتراف میکنم با اخبار مربوط به همهگیری براساس خلقوخوی خودم برخورد کردم، خُلقی که بیشتر شاد و بشاش است و موضوع سلامتیام چندان پریشانش نمیکند: اولین چیزی که سریعاً به ذهنم آمد این بود که تکتک ماسکهایی که دارم را با حقشناسی به سطل زباله بسپارم. بلافاصله پس از آن، در رسانههای اجتماعی و در پیامهای خصوصی، دیدم که با این وسوسه خودم را از مصاحبتِ آدمهای خوب محروم کردهام.
کسانی که دوست داشتم و تحسینشان میکردم کمابیش برای سرزنشکردن من متحد شده بودند و میگفتند فقط خودخواهترین، بیقیدترین و سرکشترین آدمها تصمیم به ماسکنزدن میگیرند. احساسم به خودم، شاید بهدرستی، جریحهدار شده بود. آنهمه تلاشم برای خوببودن به چشم نیامده بود: من، در هر صورت، زن بدی بودم، چون ذاتم بد بود؛ بنابراین میخواهم بدانم، وقتی بحث چندین ماه همهگیری مطرح میشود، آیا ظرفیت ما برای خوبی بر اساس خلقوخویمان تعیین میشود؟
یعنی اگر کسی ذاتاً محافظهکار و مستعدِ اضطراب باشد، احتمالاً تا مدتهای مدید ماسکش را میزند و، بهاینترتیب، آدم خوبی شناخته میشود، درحالیکه افراد خوشبین و عملگرا احتمالاً باید برای پیوستن به جمع آدمخوبها در صف بایستند و بدخواه، احمق و شریر خوانده شوند.
شاید فضیلت حقیقی در این باشد که در جهت مصلحت دیگران و برخلاف خلقوخوی خودمان قدم برداریم، مثلاً برای آن آدم مضطرب فضیلت این است که دستکش استریل دستش کند و مردم را برای واکسنزدن به صف کند. اگر چنین باشد، به گمانم من هیچ بویی از فضیلت نبردهام.
ما به ماسک بهعنوان یک خوبیِ اخلاقی و عملی چنگ زدهایم، چراکه بسیار در دسترس و بسیار در معرض دید است و، جدا از تمام مشقتی که دارد، پرمنفعت است. برخلاف رشوهخواری و فسادی که بر ما حکومت میکند، ماسک عمل در جهت مصلحت فردی و جمعی را بازنمایی میکند. اما دشواری ماجرا آنجاست که ما همواره حامل گزند بودهایم.
هر قدمی که برمیداریم، تغییری در دنیا ایجاد میکند و هر برخوردی ردی از خود به جا میگذارد. ممکن است زنی، تا وقتی کووید عوارضی در حد سرماخوردگی خفیف داشته باشد، از منزلش تکان نخورد، اما درهرصورت باید غذا بخورد، احتمالاً از تلفن همراهش استفاده کند، باید با آب گرم حمام کند.
چه کسی غذایش را میآورد؟ وقتی کتری را روی گاز میگذارد، کدام سوختهای فسیلی هوا را آلوده میکنند؟ کدام بچه در معدن کبالت به دنیا آمده تا مواد لازم برای ساخت تلفن همراه این زن تأمین شود؟ کووید کشندهترین تهدیدی نیست که او با خود به همراه میآورد، و حتی احتمالاً اضطراریترین هم نیست، فقط جدید است، و راههای کاهش این تهدید هم تقریباً هیچ زحمتی برایمان ندارند.
بااینهمه، اگر احتیاط او را در کنار سایر خصوصیات منفیاش بگذارید، خواهید دید که دو کفۀ ترازو بهخوبی با هم در توازناند. هر چند بار که دلتان میخواهد، دستهایتان را ۲۰ ثانیه بشویید، اما هرگز نمیتوانید از این ننگ لعنتی فرار کنید: اثر انگشتان شما بر تن زمین خواهد ماند.
منظورم این نیست که باید از خودمان سلب مسئولیت کنیم، مثلاً ماسک را به کنار بگذاریم و خانهمان را با پلاستیک پر کنیم، فقط به این خاطر که خیالمان راحت نباشد که خودمان اهل فضیلتیم و دیگران بدخواه و بیخرد هستند. این اواخر، اینطور به نظرم میآید که هیچ سخن و هیچ عملی شخصی نیست: همۀ کارها انتزاعیاند، بازنماییهایی هستند که رنگوبوی شخصیت و گروه خاصی را در خود دارند؛ بنابراین انسانی که یک بار خطا کرده، تا ابد خطاکار است.
او نمیتواند عذر بخواهد و خودش را اصلاح کند، چون این کارش چیزی جز ریاکاری نخواهد بود و همواره از رستگاری بهدور خواهد ماند. چنین تصوری از سوءنیت گفتمان عمومی را مسموم کرده و سبب چنان سنگرکشی عمیقی میان مواضع مخالف شده است که دیگر نمیتوان به دیدن سرزمینی واحد امید داشت.
سنگر، به هنگام نبرد، مکانی است برای آسایش که از هرسو توسط کسانی که بر فضیلتِ ما صحه میگذارند و همصدا با ما دشمنِ نادیده را بهطرز درکناپذیری شریر میدانند، پابرجا میماند؛ مسلماً خود من هم سنگر را ترجیح میدهم. اتخاذ دید وسیعتر، یا -به قول معروف- از بالا نگاهکردن به چیزها، مسئلهساز است، زیرا اگر از بالا نگاه کنیم، دیگر خودِ سرزمین را میبینیم، نه نقشۀ آن را.۳ ما از این جایگاهِ بالاتر میتوانیم به خفتباربودن انگیزههایمان پی ببریم، یا بفهمیم که موضعمان آنقدر که فکر میکردیم خردمندانه نیست و از هرسو به آن انتقاداتی وارد است.
این موضع نیازمند نوعی زیرکی است که خطر ازچشمانداختن شما را بپذیرد. بله، ممکن است بگویید حفاظت از اقتصاد بهجای مراقبت از جان آدمها اسفناک است، اما از سوی دیگر، رکود اقتصادی شدید و طولانی ممکن است برحسب پوند و پنی ارزیابی نشود، بلکه با افزایش سرگیجهآور بیخانمانی، اعتیاد، بیماری و خودکشی خودش را نشان بدهد.
مسلماً کووید۱۹ آنفلونزا نیست، اما روزی خواهد رسید که چیزی شبیه به آن بشود. بله، درست متوجه شدید، باید یاد بگیریم با آن زندگی کنیم، و جان هیچکس از خطر مرگ به دور نیست، اما زندگیکردن با آن میتواند توأم با درآمد پایۀ همگانی و مسکن ارزانقیمت و ... باشد. چه کسی خطر راندهشدن از چنین سنگری را میپذیرد تا در چنین مذاکرات سخت و طولانیای شرکت کند؟ من هیچکس را بابت ترجیحدادن کیسههای شن ملامت نمیکنم.
به نظر من در فضیلت همیشه خشمی نهفته است، یا درواقع، بهگمانم باید نهفته باشد. تشخیص خوبی مستلزم این است که بر نبودن آن شهادت بدهیم، و این سودمند است: چراغ راهنما در تاریکی درخشانتر است، و شما به یافتنش راغبترید. سال گذشته، وقتی داشتم دربارۀ ماهیت خطر فکر میکردم، به نظرم رسید که دولت شبیهِ کشیشی بیایمان است. اما اشتباه میکردم. نه اینکه کشیشها بیایمان باشند، اما مذهبی که تبلیغ میکنند و مذهبی که در عمل به اجرا درمیآورند کاملاً برضد هماند، مثل این است که کشیشی صلیب عیسی را به گردن بیاندازد، اما صلیب برعکس باشد.
آنها از سویی میگویند جامعه باید در جهت خیرِ دیگران قدم بردارد، و از سوی دیگر، کمک به فقرا را قطع میکنند؛ برای پناهجویان زندانهایی در کشتی تدارک میبینند؛ و به سختی و تنگدستی مردم میافزایند. وزیری که برای دیدن عشقش قرنطینه را نقض کرده است میگوید دانشمندی که قرنطینه را میشکند تا به دیدن عشقش برود، طبیعتاً، باید استعفا بدهد.
طبیعتاً وقتی به نخستوزیر توصیه شد خودش را قرنطینه کند، او مجبور به این کار نبود. اما نه، او هم در آخر خودش را قرنطینه کرد، و ما باید آنچه ساعاتی پیش گفته شده را فراموش کنیم.
هیچ اصلی ثابت نیست، بهجز اصل قدرت که به هر قیمتی حفظ میشود، حتی اگر قیمتش اضافهشدن به آمار مرگ باشد، و همۀ اینها به بادهای غالب بستگی دارد، پس میتوانند مانند بادنمای بازار برنارد کاسل به هر سو بچرخند؛ بنابراین خشم پاسخی فیضلتمندانه به دولتی است که از تنها وظیفهاش، یعنی ادارۀ امور، سر باز میزند و بار این بیماری را بر گردۀ مردم سرگردان و اندوهگین میگذارد تا خودشان آن را به دوش بکشند.
خشم یگانه واکنش مناسب به بدرفتاری نژادپرستانهای است که حیثیت رسانههای اجتماعی را در روزهای پس از یک مسابقۀ فوتبال لکهدار کرد، خشم واکنش مناسب به مخدوشکردن دیوارنگارۀ مارکوس رشفورد است که مرد بافضیلتی است. البته، خوبی حتی -و بهویژه- در اینجا هم مشهود است. بچهها برای فوتبالیستهای سیاهپوست که مورد تمسخر و فحاشی قرار گرفته بودند پیامهای محبتآمیز فرستادند و زنان تصویر مخدوش رشفورد را با قلبهای کاغذی پوشاندند و طی مدت معینی صدها نفر به آنها پیوستند:، اما کینۀ نژادی و محبت کودکانه همدیگر را خنثی نمیکنند.
هر دو بیکموکاست باقی میمانند، از دو سوی یک شکاف یکدیگر را برانداز میکنند و شکاف عمیق و عمیقتر میشود. پافشاری بر خوبی -بر مهیابودن و بر لزوم آن- به این معنی نیست که همواره از بدترینها بهترینها را برداشت کنید. این کار احمقانه است و انواع و اقسام حماقت، بیشازهمه، در دسترس آنهایی است که کمتر از بقیه در خطرند.
مسئله بیشتر آنجاست که من فکر میکنم، ما بدون اندیشیدن به خیر به دام ناامیدی میافتیم. ویلیام ای. بی دوبوآ -در کتاب خود، ارواح مردم سیاه۴، مینویسد: «اگر جایی، در میانۀ آشوبِ چیزها، خوبی ازلیِ، رقتانگیز، اما قدرتمند، یافت شود، آنگاه بیدرنگ... اسیران آزاد رهایی مییابند».
در ماه آوریل، بالاخره به مرکز واکسیناسیون عمومی در شهر محل زندگیام فراخوانده شدم. خودم هم، از آنجایی که مستعد این بیماری بودم، در همین مرکز واکسینه شدم. یک بار که تیشرت داوطلبان را، که از پوشیدنش احساس غرور میکردم، به تن کرده بودم و داشتم پیاده به مرکز میرفتم، به انگیزههای خودم شک کردم.
آیا واقعاً فقط برای خوببودن تلاش میکردم؟ آیا واقعیتش این نبود که خسته و بیقرار شده بودم و به دیدار و مصاحبت با غریبهها نیاز داشتم؟ ناگهان فکر خوفناکی از ذهنم گذشت که نکند خیال کردهام با این کار در چشم دیگران عزیزتر میشوم؛ و این کار هزینۀ سنگینی برایم نداشت، چون وقت و منابع کافی برای انجامش داشتم؛ من ذاتاً اجتماعی هستم، معدهای فولادین دارم و اعصاب و اینطور چیزها را هم ندارم. شاید آنچه اهمیت داشت نتیجه بود، نه انگیزه، و همین به اندازۀ کافی خوبی محسوب میشد.
به گمانم اولین روز حضورم در مرکز شادترین روز عمرم بود. هفتههای اولِ برنامۀ واکسیناسیون بود، زمانی که بیشتر سالخوردگان میآمدند و میایستادند در صفهایی که روزگاری برای فودکورتِ مراکز خرید تشکیل میشد؛ و من بینهایت از دیدن پیرزنهای نحیفی که پوستشان بهطرز قابلتوجهی به سوزن مقاوم بود تحتتأثیر قرار میگرفتم، پیرزنهایی که چنان بلوزهای ابریشمی به تن میکردند و به ژاکتشان گلسینه میزدند که انگار روز عید پاک است و میخواهند به کلیسای جامع بروند: سوز مرگ، هرچند نه تا ابد، با نیش واکسن به تأخیر میافتد. همۀ تردیدی که دربارۀ انگیزههایم داشتم اهمیتشان را از دست دادند: هیچچیز جز خیر جمعی مهم نیست.
آیا چشمانتظاری برای خوبیِ ماندگاری که در پیِ این مصیبت از راه برسد کار احمقها و خوشبینهاست؟ دوست دارم اینطور فکر کنم که کمان بلند تاریخ به سمت عدالت خم میشود، اما معمولاً گمان میکنم اصلاً کمانی وجود ندارد، دستکم از زمانی که دریافتمان از عدالت، خوشبختانه، دیگر ثابت نیست.
من در عوض مجموعهای از منحنیهای صعودی و نزولی میبینم، درست مثل اینکه یک دستگاه نوار قلب را به کل زمین متصل کرده و حرکاتش را ثبت کرده باشند. بااینهمه، حتی کوچکترین حرکات نیز نشانۀ زندگیاند و مارکس و انگلس در مانیفست خود مینویسند: «آگاهی انسان با هر تغییری در شرایطِ مادیاش تغییر میکند». هستیِ مادی ما تغییر کرد و بهیکباره موظف شد فوراً و علناً خوب باشد. بسیار خُب، پس انقلابی در راه است، و بگذارید بهواسطۀ هر دو فضیلت فردی و دولتی به رسمیت شناخته شود.
اخیراً مشغول خواندن «گزارشنامۀ پاییز» ۵ بودم، شعری بلند که لوئیس مکنیس آن را در آستانۀ جنگ جهانی دوم در اروپا سروده است. او شعرش را، نه با خبر غمبار ابرهایی طوفانی که خروشان در راهند، که با این دعا به پایان میبرد: «سرزمینی ممکن... که در آن عقل و دل هر دو بفهمند/ حرکات یاران ما را». آیا چنین سرزمینی واقعاً ممکن است؟ امیدوارم. باور دارم که میتوانیم خوب باشیم؛ به چشم دیدهام.
پینوشتها:
[۱]کامینو دِ سانتیاگو یکی از مسیرهای زیارتی مسیحیان است. در گذشته، مسافران این مسیر، پس از رسیدن به مقصد، صدفی را بهعنوان سندی بر زیارتشان دریافت میکردند و بهواسطۀ آن زائر خوانده میشدند. امروزه نیز سراسر این مسیر با علامت صدف نشانهگذاری شده است [مترجم].
[۲]Mark of Cain قابیل پس از کشتن هابیل از سوی خدا نفرین شد و داغی بر او نهاده شد که به دیگران هشدار میداد کشتن قابیل با انتقام خدا همراه خواهد بود [مترجم].
[۳]اشاره دارد به اظهارنظر معناشناس لهستانیآمریکایی، آلفرد کورزیبسکی، که گفته بود «نقشه همان سرزمین نیست» و «کلام همان شئ نیست». میتوان گفت سرزمین در حکم واقعیت و نقشه در حکم برداشت ما از واقعیت است، هر کس برداشت خود را از واقعیت دارد و هیچ برداشتی خودِ واقعیت نیست [مترجم].
[۴]The Souls of Black Folk
[۵]Autumn Journal
ترجمۀ: نسیم حسینی
منبع: ترجمان علوم انسانی