صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

روز است. امروز. نمیدانیم کجاست. امروز سیاوش در قلب همه است. شب است. گور را پُر کرده‌اند. مردم رفته‌اند. به دنبال کالبدی دیگر. آرزو‌ها اما، همیشه زنده‌اند و خاطرات همیشه آنجا؛ و آرزو‌هایی بزرگ برای موسیقی ایران در راه. راه‌هایی تازه برای فرهنگ و زمانه خود.
تاریخ انتشار: ۱۹:۴۲ - ۱۷ مهر ۱۳۹۹

فرارو- ناصرفکوهی؛ شیراز است. حافظیه. گرمای تابستان. شب است و بادی آرام می‌وزد. جوان، پیراهن سپیدی بر تن، لاغر و ساده و بیآلایش، روی زمین نشسته است و میان آوای ساز اساتید نوازندگی که احاطه‌اش کرده‌اند، خجالت‌زده می‌نماید. شاید نباید آنجا باشد. اما هست تا دست سرنوشت او را به اوجی برساند که شاید هرگز تصورش را هم نمی‌کرد. شاید نمی‌خواست. شاید می‌خواست به جای «خسروی آواز ایران»، همچون اساتیدش تنها بتواند در گوشه‌ای آرام، اما بدون تنش جامعه‌ای تنش‌زده، زیر سایه همان اساتید، رشد کند؛ شاید نمی‌خواست به سروی چنین بلند تبدیل شود تا باد‌ها اینگونه آزارش دهند زمانه چنین بر او ضربه زند.

تهران است. بیمارستان جم. پاییزی بی‌روح و غم‌زده از هزاران مرده و قلب‌هایی که مضطربند و چشم‌هایی که نگرانند. می‌دانستند چنین می‌‍‌شود. سال‌ها بود با این درد دست به گریبان است. درد وجودش را پر کرده است، اما باید به دیگران امید بدهد. بیرون بیمارستان، مردم قهرمان می‌خواهند. کالبد بی‌جانی به آن‌ها وعده داده شده که بر سر دوش بگیرند و بر حال خود بگریند.

شیراز است. جوان مو‌های سیاه زیبایی دارد و چهر‌ه‌ای روشن. چشمانش را نمیبینی. چشم بر زمین دوخته است. گویی از آنکه اساتیدش، صدای سازهایشان را خاموش می‌کنند تا صدای او در هوا بلند شود، خجول است. صدایش، اما پر توان و جسور و بی‌باک می‌رود تا دل‌هایی بی‌شماری را فتح کند. صدایش جهان فرهنگ ما را پُر می‌کند. صدای جوانی که خواندن را با سوره‌های کتاب آسمانی آموخته است؛ و محبت را در آرامش ساز‌های ایرانی که قرن‌هاست با ضربه‌های کوچک نوازندگانش ناله سر می‌دهند و با اشعار شاعران بزرگ و رنج‌دیده این پهنه همان وقتی که مغول‌ها خون می‌ریختند، آن‌ها عشق را می‌نامیدند، زیرا می‌دانستند در جنگ عشق و خشم، همیشه عشق پیروز است. مولانا آنجاست و عطار و حافظ. عاشقانی که جز شعرهایشان سلاحی برای نبرد با اهریمنان خون‌ریز نداشتند.

خیابان‌ها غم‌انگیزند. او دیگر نیست. او بیش از همیشه با صدایش هست. «خبر» را می‌دهند. اشک‌ها روان می‌شوند. شاعران به صدا در می‌آیند. صدایی که عمق اندوه بی‌شماران را در خود دارد به آسمان پرواز می‌کند. تسلیت‌ها از همه سو سرازیر می‌شوند. جایی در زیر تابوت نیست که بتوانی اندکی از این بار کالبد بی‌جان را بر بدنت بکشی؛ و یا. اصلا تابوتی نیست. یا شاید نباشد. چه کسی می‌داند. روزگار، روزگار لعنت شده کروناست؛ و مرگ در غربتی غریب و تنهایی. ولو مرگی که سال‌ها در انتظارش بوده باشی. مرگ هنرمند، کمتر از مرگ انسان‌های متعارف اندوهبار است، زیرا میلیون‌ها فرزند با هنرش آفریده و در هر لحظه‌ای در گوشه‌ای از جهان کسی به یادش، در غم غربت، به یاد وطن، به یاد دوست و عزیزی از دست رفته، یا صرفا برای یادآوری خوشی‌ها و زندگی از دست رفته خویش و بازگشت به دوران شکوفایی و زندگی شادابی که می‌شناخته، آن را برای چندمین بار زنده می‌کند، به گوش‌هایش می‌سپارد و شاید احساساتش نیز یاری کنند و بتوانند به چشمانش قدرت گریستن بدهند؛ شاید بدین گونه، بتواند نطفه شادمانی ابدی را در وجود خویش زنده کند و شکوفه شادی را در دلش و زیبایی لبخند ِ دخترکی جوان را بر لبانش.

سیاوش آنجاست و آوایش نیز که مجلس را در رؤیایی آسمانی فرو می‌برد. سال‌ها پیش است. وقتی رادیو خراسان قرائت قرآن این جوان را پخش می‌کرد، کسی نمی‌توانست حدس بزند که روزی بر صحن‌های چنین شکوهمند بدرخشد و ده‌ها سال بعد بدل به نمادی از هنر و آبروی ایرانی شود. بدل به نمادی از مقاومت در برابر همه بدی‌ها و زشتی‌هایی روزگاران؛ به صدای مردمانی که دوستش دارند. در صف اول بایستد و آواز آن‌ها را سر دهد. گویی از حافظ و مولانا می‌خواند. گویی آن اشعار را برای دوران او ساخته‌اند که تا آن‌ها را در اوج نومیدی کسانی که دوستش داشتند و دارند و خواهند داشت، بخواند. خسروی آواز ایران لقبی توخالی نیست؛ و بزرگترین ارزش آن نه در هنر آوازخواندن که در ارزش مردم‌داری است. هنر آنکه دوستت بدارند و دوستشان بداری.

امشب. در ناکجا‌آبادیم. جایی نامعلوم. خشم سیاوش و آوازی برای زندگان و عشق مردمی که خواننده خود را دوست دارند و از چهره‌ی زشت بی‌فرهنگی و بی‌خردی بیزارند. شجریان در حافظه تاریخی فرهنگ ما ثبت می‌شود. در آن سال‌های پرشور آواز، شجریان خود بدل به نام و نشانی می‌شود برای قدرت فرهنگ در برابر قدرت کور انتقام و خشونت. آوایی دیگر به آسمان رود. رمضان است. در سراسر ایران. آن سالهاست و این سال‌ها و همه‌جا سخن از یک «ربّنا»‌ی تاریخی که شجریان در ذهنیت همه ایرانیان برجای گذاشته است.

روز است. سحرگاه. آفتاب باز هم می‌تابد. گرمای خورشید بی‌پایان است. بستری گشوده. جایی نامعلوم. درد و رنج و صدایی در دوردست از دست می‌رود. چهره‌هایی همیشه جوان در عکسی که جاودانش میخواهی. محمدرضا شجریان از نسلی به نسلی گذار می‌کند؛ و همچنان راه‌های خود را میگشاید. روز است. امروز. نمیدانیم کجاست. امروز سیاوش در قلب همه است. شب است. گور را پُر کرده‌اند. مردم رفته‌اند. به دنبال کالبدی دیگر. آرزو‌ها اما، همیشه زنده‌اند و خاطرات همیشه آنجا؛ و آرزو‌هایی بزرگ برای موسیقی ایران در راه. راه‌هایی تازه برای فرهنگ و زمانه خود.

شیراز است. شب است. حافظیه. جشن موسیقی. تابستانی گرم. بادی خنک و آرام. جوان نحیف و سربه‌زیر، کت و شلوار پوشیده و کنار استاد بهاری ایستاده و آواز می‌خواند و صدایش در قلب شب و حافظه موسیقیایی ایران ثبت می‌شود. برای ما. برای ابدیت ما. برای روزگارنی که اندوه، گویی همه در‌ها را بر امید ِ قلب‌ها بسته و همه اشک‌ها را بر چهره‌ها خشکانده است.

تهران است. انبوه جمعیت افزایش می‌یابند. فریادها. اشک‌های گرم. اشک‌های سرد.

ناصر فکوهی_استاد دانشگاه تهران
۱۷ مهر ۱۳۹۹