صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

قسمت بیست و یکم سریال از سرنوشت با این دیالوگ به پایان می‌رسد در حالی که داستان این سریال با گره‌های جدیدی روبرو شده است. وضعیت کارگاه با در کنار هم قرار گرفتن هاشم و اسماعیل و خروج سهراب از کارگاه شکل دیگری به خود گرفته است. معلوم نیست اسماعیل از دوستی با هاشم چه نقشه‌هایی در سر دارد؟ سهراب به شدت نسبت به انگیزه‌های اسماعیل شک دارد و هر چند بار‌ها از هاشم خواست که از او فاصله بگیرد، اما او همچنان به همکاری با اسماعیل ادامه می‌دهد.
تاریخ انتشار: ۱۷:۰۱ - ۲۹ بهمن ۱۳۹۸
 
پیچیدگی‌ها و گره‌های داستان سریال از سرنوشت با آمدن اسماعیل بیشتر و بیشتر می‌شود و یکی از آن‌ها نیز بروز اختلاف بین سهراب و هاشم است. این دو نفر که در فصل اول و دوم سریال در رفع مسایل و مشکلاتشان در کنار هم بودند اکنون، با حرف‌های اسماعیل از هم فاصله می‌گیرند.

کارگاه که در غیبت اسماعیل، با تلاش و کوشش هاشم و سهراب تقریبا فعال شده بود اکنون از حرکت بازایستاده است که بخش زیادی از دلایل بروز این مساله، به موضوع بدهکاری و کار‌های اسماعیل برمی گردد.

اسماعیل با قصد قبلی و در غیاب سهراب به کارگاه می‌آید، کارگاهی که چند روز قبل توسط سهراب و هاشم تعطیل شد و کارگران به خانه‌های خود بازگشتند.
 
اسماعیل از این کار آنان، عصبانی است. اسماعیل وقتی به کارگاه آمد هرچند در ظاهر از هاشم خواست که سهراب را دعوت کند تا به کارگاه بیاید و با هم حرف بزنند، اما در نبود او سر صحبت را با هاشم باز می‌کند و از پیشمانی خود و جبران کار‌های گذشته اش می‌گوید. اسماعیل به هاشم گفت که قصد دارد دوباره کارگاه را سروسامان دهد. اسماعیل از هاشم می‌خواهد که به او کمک کند. هاشم از اینکه چندبار آنان را به زحمت انداخته بود و سهم ۳۵ درصدی آنان را نداده از اسماعیل دلخور است.

اسماعیل به هاشم گفت که در این کارگاه به هیچ کس غیر از تو و سهراب اعتماد ندارد و تو عزیزما هستی. این حرف‌ها کم کم روی هاشم تاثیر می‌گذارد و تقریبا از حالات حرف زدن و چهره اش مشخص است که قصد همکاری مجدد با اسماعیل را دارد. هاشم قصد دارد با نغمه خواهر اسماعیل ازدواج کند و معمولا در مقابل اسماعیل، کمی انعطاف پذیرتر عمل می‌کند. دراین سکانس حرف‌های اسماعیل او را آرام‌تر می‌کند، اما سهراب خصوصیت هاشم را ندارد و عمیق‌تر و منطقی‌تر با مسایل برخورد می‌کند. سهراب پس از ناپدید شدن اسماعیل همواره از کار‌های او شکایت داشت و او را عامل اصلی اوضاع نابسامان کارگاه می‌داند.

اسماعیل در صحبت‌های خود با هاشم تلاش می‌کند که او را همراه خود کند هر چند هاشم در بین صحبت‌های او، حرف‌ها و مسایل خود را نیز می‌گوید.
 
اسماعیل به هاشم گفت که درصدد پرداخت بدهکاری‌های خود است و قصد دارد او را به عنوان دستیار خود انتخاب کند. اسماعیل از فرصت نبود سهراب استفاده می‌کند و طوری حرف می‌زند که دل هاشم را بدست آورد. در این موقع وقتی نغمه به کارگاه می‌آید اسماعیل به خواهرش گفت که من در خانه در باره هاشم چه می‌گویم که نغمه گفت که برادرش در خانه همیشه از تو و سهراب تعریف می‌کند. اسماعیل گفت که من خیلی‌ها را اذیت کرده ام، ولی حالا می‌خواهم جبران کنم.

هاشم با حرف‌های اسماعیل و نغمه بین دو راهی قرار می‌گیرد. او به فکر فرو می‌رود، اما نگرانی از چشمانش کاملا آشکار است. نغمه پس از رفتن اسماعیل، از روابط نامناسب برادرش با هاشم و سهراب اظهار نگرانی می‌کند.

درسکانس دیگر شعبون یا همان جهان در ساختمانش جشن گرفته است و در گوشه دیگر بساط قمار به راه است. در این لحظه «نگهدار» از راه می‌رسد و با دیدن شعبون، سیلی محکمی به او می‌زند. شعبون که در کنار نوچه اش هست، چیزی به نگهدار نمی‌گوید، اما پس از رفتن کارگرش از نگهدار گله می‌کند که چرا مقابل نوچه اش این طور با او رفتار کرده است. نگهدار به شعبون گفت که کجا بودی که سهراب سهیلا را پیدا کرده است.
 
سهراب در تلاش برای کسب اطلاعات بیشتر از مادرش است و شعبون و نگهدار به همین خاطر نگران هستند. آنان نمی‌خواهند کارهایشان علیه مادرش آشکار شود و به همین دلیل نمی‌خواهند سهراب به سرنخ‌های بیشتری در این زمینه برسد. نگهدار به شعبون هشدار می‌دهد که اگر سهراب به سرنخ‌های بیشتری در این زمینه برسد، او را رها نخواهد کرد.

سهراب به کارگاه باز می‌گردد. هاشم پس از دیدن سهراب گفت که امروز اتفاق خوبی افتاده است و اسماعیل به کارگاه آمد و از کار‌های خود ابراز پیشمانی کرده و می‌خواهد کار‌های گذشته خود را جبران کند. هاشم با این حرف‌ها می‌خواست که سهراب را با خود همراه کند تا فرصت دیگری به اسماعیل بدهد. سهراب به هاشم گفت که اسماعیل خیلی دیر این حرف‌ها رو زده و من می‌خواهم پیش مجید و مرتضی بروم و با آن‌ها کار کنم. هاشم وقتی از تصمیم سهراب مطلع گردید به شدت ناراحت شد و به تندی با او حرف زد.

سهراب گفت که اسماعیل ترسیده که ما بریم و او اینجا تنها بماند. اگر ما بمانیم پس از مدتی دوباره کار‌های خود را ادامه می‌دهد و اعتمادی به او نیست. اسماعیل می‌خواهد از سهراب و هاشم برای رفع مشکلات خود استفاده کند. حق و حقوقشان را نمی‌دهد تا بدهکاری‌های خود را بدهد که برخلاف هاشم، این موضوع را سهراب کاملا درک کرده است.

سهراب از رنگ عوض کردن اسماعیل گفت: در حالی که هاشم به شدت مخالف این حرف است و سر سهراب داد و فریاد می‌کشد. سهراب، اسماعیل را فردی دو رو و دورغگو می‌داند. او گفت که هرگز نمی‌توان به حرف‌های او اعتماد کرد. هاشم حالا بین دو راهی سهراب و اسماعیل قرار گرفته است و به فکر فرو می‌رود.

صبح روز بعد، سهراب از خواب بیدار می‌شود. وقتی حیاط کارگاه را نگاه می‌کند، کارگران را می‌بیند که مشغول کار هستند. سهراب و هاشم چند روز قبل به خاطر اختلافات مالی که با اسماعیل داشتند، کارگاه را تعطیل کردند که اسماعیل از این وضع ناراحت بود. حالا کارگران دوباره به کارشان بازگشتند درحالی که او اطلاعی از این موضوع نداشت. سهراب از این صحنه متعجب می‌شود و به کارگاه می‌رود. هاشم در کارگاه مشغول کار است. سهراب از هاشم دلگیراست و از اینکه بدون توجه به حرف‌های او دوباره با اسماعیل همکاری می‌کند به شدت ناراحت و نگران است.

سهراب دوباره به هاشم گفت که به اسماعیل اعتماد ندارد و او دوباره کار‌های گذشته خود را تکرار خواهد کرد و ما با زیان روبرو می‌شویم. سهراب از کارگاه خارج می‌شود در حالی هاشم با حالت حیران به او نگاه می‌کند.

در صحنه دیگر، سهراب همچنان به دنبال داستان زندگی مادرش است. به محل حضور اشرف میمنتی می‌رود و از ساکنان محل در باره این زن سوال می‌کند که اغلب آنان از وجود چنین شخصی اظهار بی اطلاعی می‌کنند. در این موقع یک کارگر بنگاه به سهراب گفت که شاید بتواند به او در این رابطه کمک کند. سهراب و کارگر بنگاه به بنگاه می‌روند. آنان با گشتن دفتر‌های بنگاه به هیچ سرنخی نمی‌رسند. سهراب به صاحب بنگاه زنگ می‌زند و در مورد اشرف سوال می‌کند که او گفت که اشرف از این محل رفته و اگر اطلاعاتی کسب کند او را در جریان خواهد گذاشت.

سهراب که از اوضاع خود و کارگاه و داستان مادرش ناراحت است خود را به قبرستان می‌رساند و در کنار قبر مه لقا به گریه و زاری می‌پردازد. او سر قبر مادرش گفت: چرا منو نخواستی. کاش قاچاقچی نبودی و زنده بودی و مرا از این سرگردانی نجات می‌دادی.

قسمت بیست و یکم سریال از سرنوشت با این دیالوگ به پایان می‌رسد در حالی که داستان این سریال با گره‌های جدیدی روبرو شده است. وضعیت کارگاه با در کنار هم قرار گرفتن هاشم و اسماعیل و خروج سهراب از کارگاه شکل دیگری به خود گرفته است. معلوم نیست اسماعیل از دوستی با هاشم چه نقشه‌هایی در سر دارد؟ سهراب به شدت نسبت به انگیزه‌های اسماعیل شک دارد و هر چند بار‌ها از هاشم خواست که از او فاصله بگیرد، اما او همچنان به همکاری با اسماعیل ادامه می‌دهد.

سهراب هنوز نتوانسته اطلاعات کافی در باره مادرش دست پیدا کند و از سوی دیگر وضعیت نامشخص او بر کلافگی او افزوده است.
برچسب ها: سریال از سرنوشت
ارسال نظرات