صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

صفحات داخلی

کد خبر: ۲۸۸۹۴۵
تاریخ انتشار: ۱۷:۴۳ - ۲۱ شهريور ۱۳۹۵
در 11 سپتامبر سال 2001 میلادی حملات القاعده به امریکا جهان را در شوک فروبرد؛ در این حملات 2 هواپیما با برج‌های دوقلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک و یک هواپیما با ساختمان پنتاگون و هواپیمایی دیگر با ساختمانی در پنسیلوانیا برخورد کرد و در مجموع 2 هزار و 996 کشته بر‌جای گذاشت.

به گزارش مجله تاریخ فرادید، درپی وقوع این انفجارها شمار زیادی عکاس و خبرنگار از سراسر جهان به نیویورک رفتند تا ابعاد مختلف این حادثه را برای جهانیان گزارش کنند؛ "جیمز نچوی"یکی از شناخته شده‌ترین عکاسان مطبوعاتی حال حاضر جهان نیز یکی از همین عکاسان بود. این عکاس امریکایی که به دلیل حضور دائم‌اش در مناطق خطرخیز و درگیر جنگ در سال‌های آخر قرن بیستم و چاپ عکس‌هایش در تیراژهای وسیع در معتبرترین نشریات و رسانه‌های جهان است شهرتی عالمگیر دارد اتفاقا روز حادثه در نیویورک بود.

نچوی از زمان شروع کار عکاسی حرفه ای ازسال  1976 جنگ و خون ریزی در اروپای شرقی، عراق، ایرلند شمالی و آفریقای جنوبی را پوشش تصویری داده بود اما در 11 سپتامبر برای اولین بار چنین مناظری را در کشور خودش عکاسی می‌کرد. 


در ذهن من همه چیز در حرکت آهسته بود. همه چیز شناور بود. فکر می‏کردم تمام زمان دنیا در اختیار من است تا این عکس را بگیرم، و فقط لحظه‏ی آخر فهمیدم ممکن است بمیرم.


حادثه ای باور نکردنی رخ داده بود، و در شرف بسیار بدتر شدن بود.


حسی از شوک وجود داشت. آتش نشانان کاملا حرفه ای کاری که بلد بودند را انجام می دادند، اگرچه همه چیز به ضررشان بود.


آن روز بسیاری آتش نشان کشته شدند. فداکاری آنها تا همیشه فراموش نخواهد شد.


آتش نشانان فقط می توانستند یک پایشان را جلوی دومی بگذارند و بکوشند تسلیم ناامیدی نشوند.


غیرممکن روی داده بود و هر تلاشی در برابر عظمت فاجعه کوچک می نمود. من حتی مطمئن نیستم جایی برای اتصال شلنگ های آتش نشانی وجود داشت یا نه.


هزاران نفر مرده بودند، ولی دیده نمی شدند. واقعیت ترسناک خودش را نشان داد. هرکس درون ساختمان ها بود زیر هزاران تن فولاد و بتون دفن شده بود.


من دقیقا زیر برج شمالی ایستاده بودم وقتی فرو ریخت. زنده ماندم شبیه معجزه است. من وسط ابر عظیم خاک و دود بودم، چیزی نمی دیدم و تنفس سخت بود. من راه می¬رفتم و بالاخره نور پدیدار شد.


شبیه صحنه ای از یک فیلم علمی تخیلی درباره آخر الزمان بود.


راه های رایج مقابله با بحران کاملا فلج شده بودند. ولی آتش نشانان حتی وقتی تجهیزاتشان نابود شد دست از کار نکشیدند. این صرفا پشتکار نبود. کنشی شجاعانه و اصیل بود.


اینکه ماشینی برعکس شده بود غریب بود؛ ولی مهم تر از آن نگاه آتش نشان بود. دور چشم هایش سیاه بود و به هزار کیلومتر آن طرف تر خیره شده بود.


شغل آتش نشان ها جوری است که همیشه جانشان کف دستشان است. آن روز آزمون بزرگ شجاعت و تعهد آنها بود، و هزینه ی سنگینی پرداخت کردند.


چندین تن کاغذ در هوا پرواز می کردند و خیلی هایشان از پنجره های باز ساختمان های اطراف می رفتند تو.


گروهی از آتش نشانان در میانه ی ویرانهها پرچم را برافراشتند. برای احترام به رفقای از دست رفته شان.


همیشه از بی عدالتی در سرزمین های دیگر عصبانی بودم. اینبار مسئله شخصی بود؛ بی عدالتی در سرزمین خودم بود.


حتی وقتی خورشید غروب کرد آتش نشانان هنوز می گشتند. دیگر می دانستند بعید است کسی زنده مانده باشد، ولی حتی اگر یک نفر را پیدا می کردند، همه چیزشان را برای زنده ماندنش می گذاشتند.
برچسب ها: نچوی عکاس سپتامبر
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
نظر: