
گفتوگويي متفاوت با فاطمه معتمدآريا
ميانسالي... رويا؟ شايد هم كابوس. كابوس هجوم نشانههاي سالمندي و فرسودگي، وقتي ناگهان تار موي سفيد را پيدا كردي.
وقتي انتظارات طولاني شد و طاقتها تحليل رفت. وقتي كه مشتري صفحات زيبايي مجلات سبك زندگي شدي... اينجاست كه بايد بنويسي آه، ميانسالي! بازيگران و هنرمندان بخش مهمي از توفيق خود را مديون ظاهر زيبا و جوان خود هستند.
آنها در چرخهاي به فعاليت ادامه ميدهند كه گَرد پيري ممكن است پايان دورانشان را رقم زند؛ اتفاقي كه كمابيش براي همهشان رخ ميدهد. حتي براي افسانهها و اسطورهها... از همين رو بود كه تلاشمان براي گفتوگو با بسياري از زنان هنرپيشه و هنرمند بيپاسخ ماند و خيليها به موضوع ترس از پيري و بحران ميانسالي علاقه نشان ندادند ولي خوشاقبال بوديم كه فاطمه معتمدآريا به اين گفتوگوي متفاوت پاسخ مثبت داد.
بازيگري كه هرگز مديون چهرهاش نبوده و نيست و درخشش طولانيمدتش در صحنه نمايش و سينما مهمترين دليل اين مدعاست. او دوران ميانسالياش را ميگذراند. دورهاي كه ميگويد به جواني ترجيحش ميدهد و ميگويد كه عاشقانه دوستش دارد و حاضر به بازگشت به عقب نيست.
اين نگاه البته شايد خيلي هم دور از انتظار نبود؛ هرچه باشد او فاطمه معتمدآرياست؛ بازيگري بزرگ كه در جواني قيد و بندهاي مربوط به سن و سال را دور انداخت. او كه با نقشآفريني هميشگي و كمنظيرش و شخصيتهاي متنوعي كه آفريده، هميشه يكي از نزديكان و عزيزان ما بوده است؛ شايد مثل خواهر يا مادرمان...
در مشاهدات غيرآماري و مبتني بر گفتوگوهاي پيرامونيمان شاهد آثار متفاوت مدرنيته بر ذهنيت زنان هستيم. از يكسو زنان توجه بيشتري به خودشان دارند و دغدغه حضور اجتماعي، فعاليت اقتصادي و شكوفايي هنري دارند و از سوي ديگر نگرانيها و هراسهايي كه گاه به نظر بيمنطق و بيدليل ميرسند، يكياز آنها شايد ترس از دست رفتن جواني است. به نظر ميرسد که يكي از عوامل موثر در دامن زدن به اين تفكر، نحوه ترسيم سيماي زنان ميانسال در سينما و تلويزيون است. شما چه فكر ميكنيد؟ آيا در عرصه هنر بازيگري، اكثريت با هنرمنداني است كه به نمايشي وجهه ظاهريشان تمايل دارند يا كساني كه ميخواهند توان هنريشان را نشان دهند؟ تجربه شما از حضور هنريتان و مقولهاي به نام افزايش سن چيست؟
راستش را بخواهيد من خيلي نميتوانم از امور رايج و متداول بگويم چون در اين موارد نگاه و اعتقاداتم بسيار متفاوت است. راجع به تجربه جوامع ديگر كه اصلا تحقيقات و اطلاعات گستردهاي ندارم تا بتوانم با استدلال درباره آنها صحبت كنم. اغلب هم با كساني ارتباط دارم كه به نحوي با هنر درگيرند و كار هنري ميكنند. درنتيجه آنها هم مثل اطرافيان من با ديگر آدمهاي معمولي در جامعه فاصله دارند و نگاهشان شايد با نگاه رايج و روزمره فرق داشته باشد. اما درباره نظرات شخصيام قاطعانه ميگويم كه اعتقادي به سن و سال ندارم ولي به اهميت تجربه، پختگي و حركت رو به جلو معتقدم. تغيير سن كه محدود بهگذار از جواني به ميانسالي يا از ميانسالي به پيري نيست. از همان زمان تولد، تغيير سن رخ ميدهد. من واقعا اين همه تاكيد روي ظاهر و زيبايي را نميفهمم.
ميفهمم كه وقتي كسي در شكل ظاهري خودش تغيير ايجاد ميكند و قصد بهبود فيزيك و اندامش را دارد، يعني چه و ميفهمم كه زيبايي چقدر ارزشمند است. ميفهمم چشم، صورت، اندام و كلام زيبا چقدر در روابط اجتماعي و در انعكاس زيبايي در جامعه اثرگذارند اما تلاش براي به وجود آوردن زيبايي جعلي و قلابي را نميفهمم. شايد اشكال جامعه فعلي ما اين باشد كه هيچ چيز را در واقعيت خودش نميپذيرد. ما در روابط اجتماعيمان هم حاضر نيستيم واقعيتها را بپذيريم و حتي در مورد خودمان هم واقعيتها را نميپذيريم، ظاهرمان، قيافهمان، سنمان و ديگر واقعيتهاي وجوديمان را نميپذيريم. هميشه سعي ميكنيم به چيز ديگري كه در ذهنمان است و معمولا هم خيلي دور از واقعيت است، تكيه كنيم و واقعيت را بر مبناي آن تغيير دهيم.
طبيعتا حرفه من و هنر به معناي عام، بسيار متاثر از اين اتفاقهاي اجتماعي است. حداقل ميتوانم بگويم كه سينماي اين سالهاي ما انعكاس مستقيمي از جامعهمان بوده است. كمتر سينمايي را ميشناسم كه اينقدر دقيق و درست، تحولات جامعهاش را به نمايش درآورد. حتي وقتي يكسري فيلمهاي موسوم به مبتذل را در سينما ميبينم، باز هم فكر ميكنم كه اينها هم انعكاس بخشي از جامعه ماست. انعكاس همان زناني كه حاضر نيستند واقعيت خودشان را بپذيرند و فكر ميكنند در اشكال ديگري ميتوانند زيباتر و جوانتر باشند. اين مساله خيلي هم به سنو سال مربوط نميشود و به نظرم بيشتر به تفكر آدمها برميگردد.
از نظر من زنان ايراني جزو زيباترين زنان دنيا هستند، البته با زيباييهاي طبيعي و خدادادي خودشان. با بينيهاي استخواني و بزرگ، با چشمهاي كشيده تيره، با لبهاي قيطاني، با پوستهاي سبزه يا گندمي، با موهاي مشكي و... اما اتفاقي كه متاسفانه اين روزها در بين دختران و زنان ما ميافتد، اين است كه رنگ چهرهها و موهايشان را عوض ميكنند، رنگ چشمهايشان را با لنزهاي مختلف تغيير ميدهند و مدام در حال تغيير رنگ دادن هستند. زنان ايراني جزو بيشترين مصرفكنندههاي محصولات آرايشي و زيبايي در جهان هستند.
تبليغات عظيم و وسيع هم كه مدام بر اين گرايشها دامن ميزنند. همه تلاش دارند بهجاي پذيرش خود، تغييري در خود ايجاد كنند كه اين وضعيت نه به دليل سن بلكه به دليل عدم پذيرش واقعيتهاست. براي آنكه ما انسانها خودمان را دوست بداريم بايد معيارهايي براي خودمان داشته باشيم كه متاسفانه آن معيارها وجود ندارد.
نقش هنرمندان را در تثبيت و تقويت تفكرهاي رايج در جامعه تاچهاندازه ميدانيد؟ اساسا چقدر براي تغيير اين ذهنيتها تلاش ميشود؟
به نظرم، تغيير هر چيزي كار بسيار سختي است، به خصوص ذهنيتهايي از اين دست. اگر بخواهم از موقعيت خودم مثال بزنم بايد بگويم كه وقتي در بيستو چندسالگي وارد سينما شدم، بايد تفكري با سابقه 50 و 60 ساله را تغيير ميدادم. بايد نشان ميدادم كه به عنوان يك زن، هويتي مستقل دارم نه وابسته. حالا اين هويت در هر چيزي كه مربوط به من بود ميتوانست مطرح باشد، از تفكر تا شكل ظاهرم. اولين مانع اين تغيير كساني بودند كه در گذشته كار كرده بودند. براي آنها به عنوان تهيهكننده يا هر سمت ديگري سخت بود كه بپذيرند دختري بيستو چندساله با تفكر و انتظارات آنها موافق نيست. همكاراني هم بودند كه تازه ميخواستند وارد بازار كار شوند و ميگفتند «اي بابا، تغيير چه معني دارد!
همان چيزي را كه ميگويند ما هم انجام ميدهيم.» حركت كردن ميان اين دو قطب كه خيلي هم نادر نبود، خيلي سخت بود. من و گروهي از همنسلانم كه بعد از انقلاب وارد سينما شديم، بسيار تلاش كرديم تا مفهوم و معناي حضورمان در سينما را تغيير دهيم. بههيچ وجه ساده نبود اما پس از يك دهه تحولاتي رخ داد.
دهه بعد، نوبت كساني بود كه بعد از ما آمده بودند و ميآمدند. آنها اما به جاي آنكه چيزهايي را تغيير دهند، تغييرات ما را گرفتند و شروع به تكرارشان كردند، بيآنكه چيزي به آنها اضافه كنند. تكرار تا جايي جواب ميدهد اما عاقبت به پوچي ميرسد. اين اتفاق، الان در سينماي ما متعلق به نسلي است كه با دريافتي زير صفر وارد سينما شدند. نميخواهم درباره همكاران و هنرمندان جواني كه الان كار ميكنند و بعضيهايشان جزو استثناهاي بازيگرياند، قضاوت منفي كنم اما منظورم، نقد تفكر ظاهرگراي امروزي است.
در نسل من تلاش براي تغيير اتفاق افتاد و شاهد آن هم، تغييراتي است كه در سينماي ايران رخ داد، تغييراتي كه سينماي ايران را به جهانيان معرفي كرد و بر سينماي جهان تاثير گذاشت اما نسل بعد چه كرد؟ اين ارثيه را گرفت و تخريب كرد. اين تخريب، نشانه ناآگاهي است. انساني كه آگاهي داشته باشد، اهل سازندگي است وگرنه خراب كردن راحتترين كار است. اينها نسلي نازپروردهاند كه لاي پنبه خانوادهها بزرگ شدند؛ نسلي كه بيش از اندازه به آنها توجه شد تا مبادا سختي بكشند و بنابراين، نسل راحتطلبي شدند.
در سينماي ايران شخصيت زن ميانسال كم داريم. بيشتر فيلمنامهها براي دختران و زنان جوان نوشته ميشود. حتي نقشهاي پير و مسن براي زنان بيشتر است. بهندرت نقشهايي مثل نقش شما در فيلم «اينجا بدون من» نوشته ميشود. اين ضعف را از چه ميدانيد؟ اشكال از فيلمنامهنويسان است؟ يا تهيهكنندهها و كارگردانها؟ يا بازيگر ميانسال كم داريم؟ يا اقبال جامعه به جوانان است؟
فكر ميكنم علت اصلي، هيچكدام از اينها نيست و شايد همه اينها باشد. بيشتر به همان زحمتي برميگردد كه در سوال قبلي راجع به آن صحبت كرديم. مسايل زن ميانسال را نشان دادن، زحمت دارد. ديگر نميتوان از آن كليشههاي رايج كه براي دختران جوان استفاده ميشود، بهره برد. زن ميانسال، ديگر دختري جوان و در آستانه ازدواج نيست كه بتوان با داستاني ساده و تكراري مثل مخالفت خانوادهها با ازدواج جمعوجورش كرد. داستان روابط دختر و پسري، راحتترين و دمدستيترين سوژهاي است كه ميتوان راجع به آنها حرف زد.
احتياج به تفكر، هزينه، مطالعه، خلاقيت و تحقيق هم ندارد ولي همهجاي دنيا مخاطب خودش را دارد. به اندازه كافي هم فيلمهاي سطحي و تجاري راجع به اين مسايل ميسازند، از هندوستان كه بزرگترين صنعت توليد فيلم در جهان را دارد تا افغانستان كه سينماي چندان مطرحي ندارد. ولي اگر بخواهي كمي از اين موقعيتها خارج شوي، بايد بروي و ببيني كه مسايل واقعي و مهم مردم چيست. بايد بفهمي مادر بچهاي كه كنار خيابان رها شده، چه كاره است. پسر جواني را ديدم كه ابرو برداشته و تا جايي كه در توانش بود چهرهاش را تغيير داده بود. به نظرم آمد پسر عاصي و ناآرامي است. دوستان گفتند كه پسر فلان خانم است كه دكتر روانشناس و روانكاو مشهوري است. وا رفتم، با خودم فكر كردم زني كه نتواند سازگاري با محيط را به فرزند خودش ياد بدهد، چگونه به ديگران و جامعه مشاوره ميدهد تا اصلاح شوند.
نه فقط درباره سوژههاي مربوط به ميانسالي، بلكه براي تمام سوژهها و در تمام سنين نوشتن و اجراي كاري كه عميق، واقعي، تاثيرگذار و قابل تامل باشد، بسيار سخت است. در همان فيلمهاي دختر و پسري هم تلاشي نميشود تا چيزهاي عميقي نمايش داده شود. بيشترشان سطحي، دور و غيرواقعي هستند. فقط چون جامعه بسيار جواني داريم، جاذبه اين فيلمها بيشتر است و فروش ميكنند ولي نه عمق، نه تاثير و نه انعكاسي دارند.
نكته ديگري هم وجود دارد كه فقط مشكل جامعه و سينماي ما نيست و به تبليغات و فرهنگ سرمايهداري و مصرفگرايي برميگردد كه همهچيز را با مسايل مادي محك ميزند. در آمريكا و اروپا هم نوشتن نقش براي بازيگري چون مريل استريپ كار سختتري است تا فلان ستاره جوان و زيبا... . البته اين زن، استثناي تاريخ سينماي جهان است و هرچه بازي كند، فروش خواهد كرد. ولي درمجموع ساخت فيلمهاي اكشن و تخيلي و پر از خشونت راحتتر است و فروششان هم تضمينشدهتر.
نتيجهاش هم البته در مدارس و دانشگاههاي آمريكا آشكار ميشود يك نفر با اسلحه وارد ميشود و دانشآموزان و معلمان بيگناه را به رگبار ميبندد. اما متاسفانه اين روند همچنان ادامه دارد چون پول بيشتري به جيب صنعت فيلمسازي آمريكا برميگرداند و در آنجا سرمايه از هر چيزي مهمتر است.
يكي از بحرانهاي ميانسالي براي بازيگران زن از آنجا شروع ميشود كه احساس ميكنند ديگر بهعنوان ستاره جايي ندارد و براي مطرح ماندن بايد دست به كارهاي خبرساز ديگري بزند. انگار بازيگري ديگر جاي آنها نيست و به سراغ حرفههاي ديگر ميروند. يك روز نمايشگاه عكس ميگذارند، روزي ديگر كتاب ترجمه ميكنند، فيلم كوتاه ميسازند و...
من گفتوگوهاي مختلفي از بازيگران شناختهشده در جاهاي مختلف خواندهام. آنهايي كه تجربه و دانش دارند و مطرحاند، هميشه در اوج ميمانند اما آنها كه در اوج بودهاند ولي دانش و تفكر ندارند، بسيار سريع فروكش ميكنند. هم اينها هستند كه با شروع ميانسالي و بعد از 40، 45 سالگي، شروع به انگشت زدن به كارهاي ديگر ميكنند. ميگويند بازيگري ديگر ما را ارضا نميكند و ميخواهيم كارگرداني را تجربه كنيم. تهيهكننده شويم و... . همه جاي دنيا اينطور است و فقط مختص ايران نيست.
اينكه يك بازيگر حرفهاي بخواهد فعاليتهاي خودش را متوقف كند و بگويد «خب، حالا كه من بازيگر هستم، بروم و ديگر ايدههايم را عملي كنم، كارگرداني كنم يا تهيهكنندگي»، به نظر من اصلا بد نيست اما معمولا از كساني سر ميزند كه در حرفه خودشان قاطعيت و اعتماد به نفس ندارند و جالب اينكه اين عدم قاطعيت و اعتماد به نفس از ميانسالي شروع ميشود چون آدم كمكم احساس ميكند كه چيزهايي از او گرفته ميشود، اين احساس ايجاد ميشود كه قرار است بهآرامي بازنشسته شود. اما در همين حال، طبيعت چيزي به انسان ميدهد كه وقتي به ميانسالي ميرسد، ميبيند كه هيچكس غيرخودش آن را ندارد و آن نگاه عميقتر به جهان است، تجربه حضور در هستي است، و به دست آوردن تكامل.
من كه هرگز حاضر نيستم حتي به يك هفته قبل برگردم چون در هفتهاي كه گذشته، چيزهايي به دست آوردهام كه ميترسم به عقب برگردم، به جايي كه اين آگاهي و دانش جديد را ندارد. گاهي با خود فكر ميكنم هفته قبل و حتي روز قبل چقدر سادهدل بودم. اين چيزي است كه من در اين سن دركش ميكنم و ميفهمم. اينها توشه ميانسالي است. در ميانسالي مثل باران بهاري ميتوان پر از بخشش بود و اين چيزي است كه در هيچ سني غير از ميانسالي نميتوان تجربهاش كرد.
تعريف ميانسالي و جواني در دنيا دستخوش تغييرات مهمي شده و جواني تا بيش از 35 سالگي ادامه دارد. خيلي از افراد در 30 سالگي هنوز به ثبات نرسيدهاند، كار مناسب پيدا نكردهاند، ازدواج نكردهاند و هنوز دنبال كشفهاي جديد در زندگي هستند. باقي تعريفها هم تحول يافتهاند و سن ميانسالي بالاتر رفته است. اما در جوامعي مثل ايران كه در حالگذار هستند و جمعيت جوانشان هم زياد است هنوز تعريفهاي قديمي پابرجا هستند. انگار اين تغييرات هنوز اتفاق نيفتادهاند؟
نه، من فكر كنم اين تغييرات اتفاق افتادهاند. ولي به نظرم اين اشكال به ارتباط نسلها مربوط است. جوانهاي امروز احساس ميكنند كه نميتوانند از نسل قبل از خودشان تجربهاي دريافت كنند ولي نسل من خيلي از نسل پيش از خودش چيز ياد گرفت و نسل مادر من بسيار بيش از من. مادر هشتاد و چند ساله من بيش از من سوداي حيات دارد، از همه چيز لذت ميبرد. من هم از نسل گذشته خودم چيزهايي ياد گرفتهام. ياد گرفتهام از خوردن اين چاي لذت ببرم تا اينكه فكر كنم به جاي اين چاي چه چيز ديگري ميتوانست باشد و نيست.
مادران ما زندگيهاي سختتري داشتند ولي خيلي خوشبختتر بودند چون به آنچه داشتند، آگاه بودند و آن را ميپذيرفتند. اينكه در بيچيزي كامل، احساس ثروت كني و اين رضايت در ديدگاه و نگاهت جاري باشد، خوشبختي است. من گاهي اوقات از تحليل آدمهاي نسل خودم متحير ميشوم. مادربزرگم به من ياد داد كه ميشود عاشق شد، آن هم عاشقي واقعي و محترم. ولي اگر به كسي بگوييد محال است باور كند. ولي مادربزرگ من قادر بود اين را بيان كند. من اين همه هيجان زندگي را از مادربزرگم ياد گرفتم ولي وقتي پسر خودم را نگاه ميكنم، ميبينم جواني است كه از پاي كامپيوتر بلند نميشود و همه خوبيها و زشتيهاي جهان را پاي كامپيوتر تجربه ميكند.
و به نظر ميآيد كه اين روند يادگيري از نسل قديم به نسل جديد متوقف شده است. نسل جديد اضطرابها و ترسهايي دارد و شايد به همين دليل دست به دامان ظواهر و ماديات ميشود و در پي جواني و زيبايي است؟
حرف شما را كاملا قبول دارم اما زنان قديمي هم جواني و زيبايي را دوست داشتند و از گياهان مختلف براي حفظ زيباييهاي طبيعيشان استفاده ميكردند. در توجه به ظاهر واقعا دچار اغراق و افراط شدهايم. انگار تنها امكان براي ديده شدن يك زن صورت و ظاهرش است. انگار تنها چيزي كه در برقراري هر ارتباطي ميتوان به آن اعتماد داشت، ظاهر است. اما چهره افراد هم تا جايي قابليت تغيير دارد. مرتب محصولات جديدي به بازار ميآيد و همه به استفاده از آنها مشتاقتر ميشوند.
در ميانسالي، اين ميل به زيباتر شدن و حفظ جواني افزايش پيدا ميكند چون طبيعي است كه از يك سني به بعد، به دليل تغييرات هورموني آن برق نگاه و موها و... گرفته خواهد شد. البته از نظر من كه اين تغييرات خيلي مهم نيست چون من در موقعيتي هستم كه از چيزهايي كه دارم لذت ميبرم. شايد باور نكنيد اما اولين موي سفيدي كه در سرم درآمد، خيلي هيجانزده و خوشحال شدم چون ميديدم كه تغييري دارد در من ايجاد ميشود.
علتش شايد اين باشد كه در جاهاي ديگري احساس امنيت ميكنم. امنيت به دليل چيزهايي كه همه عمر دلم خواسته انجام بدهم و انجام دادهام، امنيت از كارم، امنيت خانوادگيام، هم در خانه پدري و هم در خانواده خودم و در كنار همسرم. همه چيز هميشه آنطوري بوده كه خودم انتخاب كردم و واقعا خودم را خوشبخت ميدانم چون كاري را انجام ميدهم كه به آن وابستهام، دوستش دارم و بلدش هستم. همين باعث ميشود كه دوره ميانسالي بهتري را سپري كنم چون چيزي نيست كه حسرت از دست دادنش در دوران نوجواني و جواني را داشته باشم.
پس من ميانسالي خوبي خواهم داشت چون از اندوختههاي اين دو دوره گذشتهام چيزهايي به دست آوردهام كه برايم شبيه به يك گنجينه است و هنوز فرصت زيادي دارم تا به اين گنجينه بنگرم و چيزهايي به آن بيفزايم. ولي اگر تجربههاي من از اين دو دوره بد سپري شده بودند، دوران ميانسالي بسيار سختي ميداشتم كه همراه ميشد با افسردگي شديد. به نظرم افسردگي، سرطان دوره ماست كه در همه نسلها، از كودك تا كهنسال اين بيماري مستتر است.
اگر انسان گذشته پرباري نداشته باشد، آينده سختتري خواهد داشت چون مدام در حسرت چيزهايي خواهد بود كه از دست داده است. يكي از مشكلات نسل جديد اين است كه حسرت چيزهايي را دارند كه هيچگاه به دست نياوردند. حسرت موفقيت در كارشان را دارند، حسرت اين را دارند كه مانعي بر سر كار كردنشان نباشد. حسرت اين را دارند كه در واقعيت به خواستهها و آرزوهايشان برسند. خيلي دردناك است كه با پزشكي مواجه شويد كه مسافركشي ميكند. وجود چنين عدم تعادلهايي در جامعه، ميانساليهاي خوبي را به همراه نخواهد داشت. بچهاي را ميبينيد كه به دليل مدل موهايش با حسرت، ترس و هراس به جامعه وارد ميشود و معلوم است كه او ميانسالي خوبي نخواهد داشت.
اين نسل چيزهايي را ميخواسته كه يا ممنوع بوده يا اجازه و توان انجامش را نداشتهاند. اين ماشينهاي آخرين مدلي كه در خيابانهاي تهران ميچرخند، در ترافيك چندين ساعته اين شهر چه جاذبهاي دارند؟ جز اينكه موتورسواري كه از كنار اين ماشين ميگذرد با حسرت به اين همه اختلاف موجود بنگرد. اختلافهايي كه به جهت اقتصادي در جامعه ما وجود دارد، حسرتهايي را به وجود آورده كه مانع ميانساليهاي خوب خواهد شد.
آيا شما تفاوتهايي ميان تجربه ميانسالي در زنان و مردان ميبينيد؟ گاه اينطور به نظر ميرسد كه ميانسالي براي مردان، دوره تقويت جايگاه شغلي و تثبيت مالي است كه مردان را آماده ميكند تا از امكاناتي كه در اختيار دارند، بيشترين و بهترين بهره را ببرند، ولي انگار براي زنان وضعيت مشابهي وجود ندارد و ترسها و هراسها بروز بيشتري دارند. بخشي از اين وضعيت شايد به مسووليتهايي مربوط باشد كه زنان در اين دوره بر دوش دارند. زن ميانسال احتمالا زني است كه فرزنداني در سنين نوجواني دارد، و احتمالا والديني سالخورده دارد كه نيازمند رسيدگي و مراقبت هستند. اين حجم انبوه از مسووليتهاي چندجانبه جايي براي وقت گذاشتن زنان ميانسال براي خودشان باقي نميگذارد.در سينما هم تصاوير مشابهي از زنان ميانسال بازتاب دارد. بيشتر اين زنان خسته از مسووليتهايشان هستند. كمتر عاشق ميشوند. گرفتار مسايل مختلف زندگي و دغدغههاي مادرانهشان هستند. اما در همين سينما تصاويري درخشان و جذاب از ميانسالي مردان عرضه ميشود، مرداني كه آسودهتر به درخواستهاي عاطفي و جنسيشان پاسخ ميدهند و...
البته براي نمايش چنين تصاويري از زنان در سينما محدوديتهایي جدي وجود دارد ولي به نظرم اين ديدگاهي كه شما مطرح ميكنيد، خيلي نسبي است. از نظر من، اقتصاد عامل تعيينكنندهاي است. تفاوتهايي كه شما براي مرد و زن ميانسال برميشماريد در مناطقي از ايران و تهران كه بسيار محروماند و براي گذران روزمرگيهايشان دست و پا ميزنند، كمتر از مناطق شمالي يا مركزي تهران ديده ميشود. در مناطقي كه مردمانش معيشت بهتري دارند و حداقل، خرده بورژواهاي متوسطي هستند و فرصت و امكان آن هست كه به احساسات دوران ميانساليشان پاسخ دهند.
من نميتوانم بپذيرم كه همه جا چنين است كه مردان ميانسال پيش از افول وحشتناك خود، دوران شكوفايي مالي و عاطفي را تجربه ميكنند و درصدد نوعي بازسازي مجدد خود برميآيند اما واقعيتي هم وجود دارد و آن اينكه تغييرات هورموني يك مرد ميانسال با يك زن جوان برابري ميكند. اينكه چقدر بتوان اين برابري را با شرايط پيراموني و محيطي تطبيق داد، بستگي به دانش و آگاهي هر فرد دارد. بسياري از مردان نميدانند كه ميانسالي با چه تحولات شيميايي در درون بدنشان ارتباط دارد. حتي ممكن است به مرز خودكشي و فروپاشي هم برسند چون نميدانند كه اين تغييرات تنها روي درخواستهاي جنسي اثرگذار نيست بلكه بر روح و روان آنان هم تاثير دارد.
آنها هم احساس ميكنند كه دارند به سرازيري نزديك ميشوند ولي نميدانند اين همه بالا رفتن و اوج گرفتن در پايان ميانسالي چه سقوط وحشتناكي را در پي خواهد داشت. در جوامع پيشرفته، زنان و مردان ميانسال چنين اطلاعات و آگاهيهايي را دريافت ميدارند و ميدانند كه تغييرات هورموني چه نقشي در احوالات ميانسالان، چه زن و چه مرد دارد. نحوه كنترل اين احساسات و تمايلات متغير بسيار مهم است همانطور كه براي يك نوجوان درخواستها و گرايشهاي جديد و رو به رشدي ايجاد ميشود. با وجود چنين آگاهيهايي، زنان ميانسال هم ميتوانند درك كنند كه چه جاذبهاي در درون آنها نهفته است و با وجود همه مسووليتها و هراسها چه امكاناتي براي پرداختن به خود و علايقشان دارند.
ناآگاهيها و عدم برخورداري از فرهنگ زندگي باعث ميشود كه اين عدم تعادلهايي كه همه جا به چشم ميخورد، ايجاد شود و مهمترين دليلش هم به نظر من دلايل اقتصادي است. از نظر من براي يك زن يا دختر جوان، زندگي با مردي كه سالها از او بزرگتر است، خيلي هم لذتبخش نيست اما ميتواند بيدردسرتر باشد. چون ميتواند اجارهخانه ندهد، ماشيني را كه ميخواهد سوار شود، آنچه ميخواهد بخرد. ولي خيلي درايت ميخواهد تا دو جوان بدانند كه بايد با اين سختيها مبارزه كنند و زندگيشان را خودشان بايد بسازند.
اين سهلپسنديها و سادهسازيهايي كه در زندگي رخ ميدهد، باعث شكلگيري مناسباتي نامتوازن است. من نميتوانم بگويم مردي كه در ميانسالی به فكر ازدواج با زني جوان ميافتد، خيلي بدتر از زن ميانسالي است كه نميداند چگونه با تحولات جديد در زندگياش كنار بيايد. هردويشان به يك اندازه ناآگاه هستند.
ولي قبول نداريد كه مواجهههايشان با ميانسالي متفاوت است؟ عموم زنان به دام افسردگي ميافتند ولي مردان انگيزهمند و فعالتر به نظر ميرسند...
مردان هم دچار افسردگي ميشوند ولي شايد ما زنان متوجه نميشويم. مردي كه موهايش را رنگ ميكند، پوست صورتش را ميكشد، ورزشهاي سنگين انجام ميدهد تا ماهيچهها و عضلات فروريخته را دوباره بالا آورد، در همان نخستين سال ارتباط گرفتن با زني كه خيلي جوانتر از خودش هست، تمام تصوراتش را بربادرفته ميبيند و افسردگي شديدتر و عميقتري را تجربه خواهد كرد. به نظرم زنان باهوشتر، زرنگتر، تاثيرگذارترند، و به دليل تواناييهاي متعددي كه دارند، خيلي زود مسايل را ميقاپند و ميگيرند و بهزودي چنان مسلط بر مرداني ميشوند كه روزي ظالم به نظر ميرسيدند كه شما جز دل سوزاندن براي اين مردان كاري از دستتان برنميآيد ولي جامعه مردسالار ما بيش از آنچه ميتوانيم تصور كنيم، اين حباب توخالي را در ذهن مردان به وجود آورده كه شما قدرتمنديد، حق داريد چندين زن بگيريد، مجازيد يواشكي هر كاري خواستيد بكنيد، و به جهت اجتماعي و قانوني او را محق ميداند كه ميانسالياش را تلف كند و به جنبههاي ظاهري و جنسي روابط توجه كند.
و سينما باز هم در ايجاد آن حباب توخالي در ذهنيت مردان، به تعبير شما نقش دارد.
اينها همان سادهنگريهايي است كه وجود دارند. ممكن است در زندگيهاي عادي چنين اتفاقهايي بيفتد ولي به عنوان هنرمند بايد پيامي بالاتر از روزمرگيها به مردم منتقل كرد. بايد به زنان ميانسال اين پيام را رساند كه توانا و جذاب هستند، مادر و همسر هستند، و چه قدرتهايي در دست دارند كه اصلا قابل مقايسه با زيبايي يك زن جوان نيست. ما چون به داشتههايمان آگاه نيستيم، هميشه جا ميخوريم و احساس ميكنيم كه زير پايمان خالي شده است. خشونت فقط كتك زدن نيست، خشونت اين است كه مردي در خانهاش را باز كند و به زنش سلام نكند. درد كتك خوردن شايد فراموش شود اما تخريب و تحقيري كه از عدم ارتباط درست در ذهن ايجاد ميشود، ميتواند بدترين شكل خشونت در جامعه باشد. خشونت اين است كه شوهري در بستر به همسرش پشت كند و بخوابد. اما كمتر به اين توجه ميشود كه همين روابط كوچك چه تخريبهاي عظيمي ايجاد ميكنند.
فكر ميكنم تاكيد اصلي شما بيش از همه، روي مساله آگاهي است. مواجهه آگاهانه با ميانسالي است كه احساس و برخورد زنان با اين دوران را متعادل و مناسب ميكند. در جامعه هنرمندان بهويژه زنان هنرمند هم به نوعي شاهد چنين رابطهاي ميان توانمندي و جذابيت ظاهري هستيم. هر قدر توانايي و آگاهي هنرمندان سينمايي بيشتر باشد، تمركز و توجه هنرمند و البته مخاطبان او بر زيبايي ظاهري بيشتر رنگ ميبازد و برعكس چقدر با اين برداشت موافق هستيد؟
ممكن است همينطور باشد كه ميگوييد. من كه خودم مجذوب و شيفته زيباييام و نميتوانم تصور كنم كه بدون زيبايي چگونه ميتوان زندگي كرد. بخشي از اين انتظار به نگاه و سليقهام برميگردد و بخشي هم واقعيت زيباي موجود كه در پيرامونمان ميبينيم. واقعا بيانصافي است كه آدم زيبايي را ببينيد و زيبايياش را تحسين نكنيد. ولي من نميتوانم از زيبايي تزريقي تعريف كنم و زيباييهاي جعلي را نميفهمم. آنقدر چيزهاي زيباي جعلي در سينماي ما بازتاب دارد، كه يكي از معيارهاي علاقهمندان به سينما همين جعليات است.
گاهي در جمعهاي فرهنگي و هنري با سخناني مواجه ميشوم يا ايميلهايي برايم ميآيد كه واقعا تاسفبارند. فقط فكر ميكنند براي ورود به سينما بايد جراحي كنند و اگر بينيشان را جراحي و لبهايشان را تزريق كنند، ميتوانند فيلم هم بازي كنند. براي من واقعا غمانگيز و متاثركننده است كه نگاه فردي كه به سينما علاقه دارد، اين است و اين نگاهي است كه از سينماي ايران به او منتقل شده است؛ اين تلقي كه براي به دست آوردن موفقيتي مشابه با خانم ايكس بايد مشخصات ظاهري مشابه با او داشته باشي. من از اين زيباييهاي جعلي لذتي نميبرم ولي وقتي برخی همکاران زن را با آن همه زيبايي طبيعي ميبينم، لذت ميبرم.
اين زيبايي اگر با توانايي و آگاهي همراه باشد، چندين برابر ميشود. هستند كساني كه به هر حال زيباييهايي دارند ولي توان نمايش دادن زيباييهايشان را ندارند چون پشت آن هيچ تفكري وجود ندارد و پس از چند عكس، آن زيبايي هم محو ميشود. شما درست ميگوييد كه هر قدر تواناييها بالاتر برود، تلاش براي به نمايش گذاشتن زيباييها كمتر ميشود ولي نه زيبايي طبيعي، بلكه زيباييهاي جعلي و ساختگي.
زيبايي هم البته تعريفي گسترده و نسبي است ولي رسانه ميكوشد آن را محدود و مطلق كند مانند اينكه چشمان رنگي زيباست، بيني سربالا و نوكتيز زيباست، اندامي با اين مشخصات جذاب است و... رسانهها تصويري به تعبير شما، جعلي ميسازند و آنقدر آن را تبليغ ميكنند تا در ذهن مخاطب اينطور مينشيند كه مشخصات زيبايي همان است كه ساخته شده و علاقهمندان سينما هم به اين برداشت ميرسند كه در سينماي ايران كساني كه چشمان روشن دارند، راه بازتري پيشرو دارند.
اين جعلسازيها خيلي هم كهنه و دمدستي و از رده خارج است. هرچند تعاريف و ديدگاههاي متفاوتي درباره زيبايي وجود دارد ولي زيبايي طبيعي آنقدر نيرومند است كه نميتوان مقابلهاي با آن داشت. ميآيد و خود را تحميل ميكند و انسان در برابرش عاجز ميشود ولي چنين مواجههاي در زيبايي جعلي اتفاق نميافتد. زيبايي جعلي چيزي نيست كه بتوان از آن لذت برد. آدم مدام با زيباييهاي جعلي مقابله دارد بهويژه كه اين زيباييها با حسادتها و چشم و همچشميها به دام افراط و تفريط هم ميافتند، و بيشتر و بيشتر جعلي ميشوند.
ميشود چشمها را بازتر و كشيدهتر، بينيها را كوچكتر و باريكتر و لبها را درشتتر و برجستهتر كرد اما اين زيباييهاي ساختگي انسان را از طبيعت وجودي خود به عنوان يك موجود زنده دور ميكند. سينما ماهيتي پويا و پرتحرك دارد. در يك تصوير يا در يك فريم ميشود زني يا مردي را زيباترين در جهان ساخت، با نورپردازي و گريم، پوشاندن بهترين لباسها و انتخاب پسزمينههاي درست ولي اگر در فريم دوم تحرك، شعور، دانش و توانايي وجود نداشته باشد، همه آن ظاهرسازيها باطل ميشود. برخي چهرهها وقتي در عكس و در وضعيتي ثابت ديده ميشوند، ميتوانند بهترينها و زيباترينها باشند ولي چون ماهيت سينما و تئاتر حركت است، آن تصوير از بين ميرود.
شما چه تجربههايي در اين زمينه داشتهايد؟ آيا پيش آمده كه گريم خاصي به شما تحميل شود؟ از شما خواسته شده كه بوتاكس تزريق كنيد يا لنز رنگي بگذاريد؟
بله، زياد اين كار را كردهام ولي اغلب براي زشتتر و پيرتر كردن بوده. براي فيلم «گيلانه» من هم لنز ميگذاشتم و هم تمام فكم را بازسازي كرده بودند. شايد كمي هم در نمايش دادن شكستگي و ازدسترفتگيهاي آن زن اغراق شده بود. فيلمي بازي كردهام كه بهرام بهراميان ساخته و كارهاي تدوينش دارد انجام ميشود، اسم فعلياش هم «چرخ و فلك» است. براي اين كار من بوتاكس زدم تا تمام پلكها و صورتم و لبهايم به شكل افتاده درآيد، نه رو به بالا. نه فقط در آن زيبايي نميبينيد بلكه حتي واكنشبرانگيز هم هست ولي براي شخصيتپردازي آن نقش لازم بود، نه براي زيبايياش.
ولي گريمهايي هم داشتهام كه در جهت زيباتر شدن بوده و از اينكه اشكالات چهره برطرف شود خيلي هم استقبال كردهام. اصلا بخشي از كار سينما نمايش زيباييهاست. مردم چه گناهي كردهاند كه قيافههاي زشت را ببينند. در سينماي ايران هم طراحان گريم بينظيري داريم كه جهان بايد از آنها بياموزد و كارهايشان كم از ديگران ندارد. اگر براي نقشي لازم باشد كه هنرپيشه زيباتر شود، من هم مشتاق به آن هستم ولي شخصا تلاش نكردهام كه خيلي جوانتر ديده شوم.
مثلا براي فيلم «اينجا بدون من»، گريم اوليه من خيلي ساده و معمولي بود و برخي اشكالات صورتم را تصحيح كرده بود ولي بعد از ديدن اولين راشها، طراح گريم آمد و گفت بهتر است براي زني كه از كارخانه به خانه برميگردد، اين سايهها را پاك كنيم و... همينطور كه دوستانه حرف ميزد گريم مرا تغيير و سنم را افزايش داد، چون گفته شده بود كه «شما خيلي جوان ديده ميشويد و به اين نقش كه دو تا بچه به اين سن و سال دارد، نميآييد». حالا به هر دليلي كه بود تمايل نداشتند چهره مرا بهتر كنند و من هم اعتراضي نداشتم هرچند دلم ميخواست آن گريم اوليه باقي ميماند و اين نقش صورت شيرينتر و شادابتري ميداشت.
فكر هم ميكنم كه تمام زنان كارگر در جهان چهرهاي خسته و بيطراوت ندارند. زيبايي افراد ربطي به كاري كه انجام ميدهند، ندارد و همه جا هست. آدم در ميان روستاييان قشقايي، زنان چوپاني را ميبيند كه زيباييهاي حيرتانگيزي دارند. من نه تنها هيچ مخالفتي با زيبايي ندارم بلكه به آن خيلي هم مشتاق هستم ولي بايد به نقشي كه كار ميكنم هم بخورد.
به فرهنگ مصرفگرايي و منطق سرمايهداري در جامعه و انبوه تبليغها براي فروش هرچه بيشتر محصولات در جامعه، در تشويق به جواني و زيبايي اشاره شد. هنرمندان و از جمله هنرمندان ايراني هم سوژههاي جذابي براي تبليغات چنين محصولات جوانسازي و زيبايي هستند.
بله، بحث تبليغات كه طومار عظيمي براي خود دارد و اين منحصر به زنان نيست. مردان هم ابزارهاي تبليغات شدهاند ولي همچنان زنان عناصر تبليغاتي موثرتر و كارآمدتري هستند. اين تبليغات به سود شركتهاي سازنده و دلالان و به ضرر مردمي است كه به دنبال تقليد هستند؛ تبليغاتي مثلا براي چسبهاي كوچككننده بيني، كرم شترمرغ يا حلزون، شهلاكنندههاي چشمان و سفيدكنندههاي دندان و... كه يك درصد هم اثرگذاري ندارد ولي طفلك مردمي كه آنها را باور ميكنند.
چند وقت پيش مطلبي خواندم كه در آن آمده بود 70 يا 80 درصد از طلاقها در ايران به دليل مسايل جنسي است. به نظرم اين وضعيت ناشي از عدم تعادلهايي است كه در جامعه ما وجود دارد. چون معيارهاي مشخصي در ذهن افراد براي زندگي مشترك وجود ندارد يا فشارهاي مختلف زندگي است كه مانع از شكلگيري ارتباطهاي درست بين افراد ميشود. در چنين شرايطي است كه محصولاتي از اين دست فروش ميكنند. من فكر ميكنم كه فشار اقتصادي مهمترين عامل همه نابسامانيهاي اجتماعي است.
بيكاري و عدم تواناييهاي مالي و اقتصادي خيلي از افراد را به عدم تعادل و بيثباتي و احساس ناامني ميكشاند و به لحاظ فكري و روحي بيمارشان ميكند. من به اين دليل كه در چند موسسه خيريه كار ميكنم و به مسايل اجتماعي حساسهستم، بارها زنان جواني را ديدهام كه مورد خشونت مرداني قرار گرفتهاند كه روزي دوستشان داشتهاند، و با يك يا دو بچه به خانههاي مادريشان برميگردند، مرد هم معلوم نيست كجا محو ميشود و از بين ميرود و بعد از مدتي به دليل مصرف مواد مخدر، حشيش و كرك، جسد خشكشدهاش از پزشكي قانوني سر درميآورد. اين عدم تعادلها در رانندگي و توحشي كه در رفتار برخي مردم در خيابان ميبينيم به دليل مصرف مواد مخدر و محرك ناخالص است. همه اينها ريشههاي اقتصادي دارد.
اينطور به نظر ميرسد كه در سينماي جهان تمايزي و تفاوتي كه در چهرهها و فيزيك افراد است، مطلوب و مورد پسند است اما در سينماي ايران و برخي كشورهاي مشابه انگار بيشتر هنرپيشهها شبيه به هم هستند و حتي امتياز هم محسوب ميشود كه خانم ايكس شبيه به فلان هنرپيشه معروف قديم يا جديد است.
به نظرم، ما در ايران اين خوشبختي را داريم كه فيلمهاي خاص و انتخابشدهاي را ميبينيم؛ فيلمهايي كه جنبه فرهنگي قويتري دارند يا برنده جوايز سينمايي مهمي شدهاند ولي در همان آمريكا هم هرساله هزاران فيلم ساخته ميشود كه ما حاضر و قادر نيستيم حتي يك دقيقه از آنها را تماشا كنيم. در محدوده خودمان كه به اين موضوع نگاه ميكنيم به اين جمعبندي ميرسيم كه همه اين هنرمندان پيش يك دكتر خاص جراحي ميكنند. حتي اگر پايتان را به خيابان بگذاريد كمتر آدمهاي متفاوت با چهرههاي خاص ميبينيد.
بيشتر زنان همسن و سال من، ابروهاي تاتوشدهشان طاق آسمان است و لبهايشان تا بناگوش رفته كه اين همه شباهت حال آدم را بد ميكند. دختران جوان هم كه به يك فرم بينيهايشان را جراحي كردهاند، رنگ موهايشان شبيه به هم است، در نتيجه قيافههاي متفاوت كم ميبينيد. همه يكشكل شدهاند. همه بيشتر به دنبال همسانسازي هستند و اين مد چندين سال است كه ادامه دارد.
يك بار خانمي به اصرار از من ميخواست كه بگويم بينيام را كجا و پيش كدام دكتر عمل كردهام. هرچه ميگفتم من بينيام را عمل نكردهام، قبول نميكرد. عاقبت گفتم من آرزو ميكردم بيني كمي بزرگتر و استخوانيتري داشتم چون فكر ميكنم شخصيت ديگري به من ميداد و از ظرافت فعلي خارجم ميكرد. آن خانم با دلخوري از اينكه نميخواهم آدرس دكترم را به او بدهم، رفت. در سينما هم همينطور است. نه فقط چهرههاي شبيه ما بلكه حتي اگر چشمهايتان را ببنديد نميتوانيد صداهايشان را تشخيص دهيد.
اداي كلمات و كشيدگي واژهها يكجور شده است. بيهويتي در ظاهر و كلام خيليها وجود دارد كه به نظرم نشانه عدم اعتماد به نفس و الگوبرداري آن هم از نوع خيلي سطحياش است. نه فقط هنرپيشهها بلكه بيشتر جوانان يكجور حرف ميزنند چون آن اعتماد و اعتقاد به حرفي كه ميزنند را ندارند.
كمي متناقض نيست كه هنرپيشهاي كه روي پرده سينما و در برابر دهها هزار مخاطب قرار ميگيرد تا به اين حد خالي از اعتماد به نفس باشد؟ چه دلايل فرهنگي و سياسي و اجتماعي براي اين وضعيت ميتوان برشمرد؟
اعتماد به نفس از احساس امنيت خاطر ناشي ميشود و متاسفانه اين احساس در بسياري از زمينههاي زندگي و فعاليت حرفهاي وجود ندارد. در نسل ما كه هراس از پدر و خانواده و اطرافيان وجود داشت تا مبادا كسي چيزي پشت سرمان نگويد، و نسل بعد كه ترس از واكنشها به نحوه حضور اجتماعياش دارد، اينكه در دانشگاه مشكلي پيش نيايد، هميشه هراسهايي با ما بوده و هست. اين هراسها و واهمهها مانع از آن است كه آدمها به تواناييهايشان آگاه شوند.
اين وضعيت بهخصوص در زنان بيشتر است هرچند زنان به جهت اقتصادي مستقلتر شدهاند از نسل قبلي كه به جهت اقتصادي اعتماد و اطميناني هم نداشتند. حالا دختران و زنان، خيلي پسرها و مردها را تنبل كردهاند. در نسل من به ندرت پيش ميآمد با مردي بيرون بروي و پول ميز را اشتراكي حساب كنيد؛ به مردان برميخورد چون روحيه حاميگري شديدي داشتند ولي الان در هر طبقهاي كه تصور كنيد، خرج بسياري از مردان را هم زنان ميدهند. مردان امروز گاهي آنقدر به زنان تكيه دارند كه آدم گاهي از اين همه كولي دادن خسته ميشود و ميخواهد جا خالي دهد.
در بحث زنان و بحران ميانسالي آنچه خيلي مهمتر به نظر ميرسد، تصور و تعريف ذهني است كه زنان از مواجهه با اين دوره دارند. ترس و ترديدي كه اين تصورهاي ذهني ايجاد ميكنند، به نظر ويرانگرتر و مخربتر از واقعيتهاي موجود و عيني در اين دوره است وگرنه ميانسالي و پيري هم مثل هر دوره ديگري ميآيد و ميرود. چرا ترس از پيري براي زنان اينقدر جدي و دلهرهآور است؟ چرا ديگر پيري و پختگي ارج و قربي ندارد؟ چرا همه از اين دوران ميگريزند؟ تجربه شخصي شما از اين مواجهه چگونه است؟
چند سال پيش وقتي هنوز 40 سالم نشده بود، حين فيلمبرداري خبري را در روزنامه ديدم كه تا مدتها سوژه حرف و بحث من و دوستانم بود. در اين خبر آمده بود كه پيرزن 40سالهاي به طرزي فجيع در منزلش كشته شد! اين عبارت پيرزن 40ساله آنقدر براي من و همكارانم عجيب و در عين حال خندهدار و مسخره بود كه يكي از دوستان، آن بخش از روزنامه را بريد و به ديوار زد تا هر زني كه حول و حوش 40سالگي است، آن را ببيند و سرگرم شود. وقتي در يك روزنامه كثيرالانتشار، خبر يك حادثه جنايي با اين كلمات تنظيم ميشود، اين تصوير در ذهن خواننده عام مينشيند كه 40سالگي يعني پيري، يعني ناتواني. اين ذهنيت مدام تقويت ميشود كه پيري يعني بدبختي، يعني كسي كه ديگر نميتواند كاري انجام دهد، و در ناتواني و انزوا و فراموشي خواهد مرد.
متاسفانه اين تصويري است كه از پيري در جامعه ما وجود دارد و از بين بردن آن هم كار بسيار سختي است چون تامين اجتماعي مناسب و تسهيلات بهينهاي براي پاسخگويي به نيازهاي درماني پيرها وجود ندارد يا اگر در مواردي وجود دارد، اطلاعرساني درستي درباره خدماتي كه به سالمندان داده ميشود، نيست. سالمندي كه بيمه نباشد، اصلا و ابدا قادر به درمان خود نخواهد بود. اما اگر زنان ميانسال تصوير بهتري از سالمنديشان داشته باشند و مثلا بدانند اگر در 70سالگي حقوق بازنشستگي مناسبي دريافت ميكنند كه پاسخگوي ورزش، مسافرت، درمان و باقي نيازهايشان هست، مواجهه و آمادگي بهتري براي پذيرش پيري دارند.
متاسفانه امكانات حمايت از درخواستهاي افراد ميانسال و بعد از ميانسال در جامعه وجود ندارد مگر در قشرهاي خاصي از جامعه كه دغدغههاي زندگي روزمره را نداشته باشند و امكان دويدن و ورزش كردن در پارك محل را داشته باشند.