bato-adv
کد خبر: ۴۱۳۸۹۷

ماجرای انهدام کاخ صدام

ماجرای انهدام کاخ صدام
نیم ساعت به طلوع آفتاب روز ۱۷ خرداد ماه سال ۱۳۶۴ مانده بود. جثه بزرگ دو هواپیمای مجهز به انواع بمب در درون آشیانه‌ها که انتظار چهار خلبان را می‌کشید تا پا در رکاب آن‌ها گذارد و خواب خوش صبحگاهی را بر اهالی بغداد به خصوص صدام سلب کنند...
تاریخ انتشار: ۱۶:۱۰ - ۱۴ مهر ۱۳۹۸

در دوران دفاع مقدس ۲۳۰ نفر از کارکنان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به اسارت دشمن درآمدند که ۵۶ نفر آنان از خلبانان این نیرو بودند. عموما هم در طول دوران اسارت، اسرای مربوط به نیروی هوایی فاقد مشخصات در سازمان صلیب سرخ بودند و مفقودالاثر تلقی می‌شدند. خلبان آزاده سرتیپ «ابوالقاسم عبیری» یکی از این قهرمانان است.

او و چند هم‌پروازی‌اش در پی مأموریتی که به آن‌ها ابلاغ می‌شود پس از انهدام هواپیمایشان در داخل خاک عراق به اسارت در می‌آیند. داستان اسارت آن‌ها به این شرح است:

«عصر یکی از روز‌های ماه رمضان ۱۳۶۴ بود. چیزی به اذان نمانده بود که عبیری به پست فرماندهی احضار شد. تقریباً می‌دانست به چه علت فرا خوانده شده است. مدتی قبل بر اثر یک سانحه «ایجکت» کرده بود و پایش شکسته بود. تازه داشت خوب می‌شد که مرتب به فرمانده عملیات اصرار می‌کرد که او را برای مأموریت برون مرزی در برنامه قرار دهد. اما او به دلیل آسیب دیدگی این کار را به تعویق انداخته بود.

هدف؛ انهدام قصر صدام

بلافاصله خود را به پست فرماندهی رساند. دیگر دوستان خلبانش (غفاری، دلخواه اکبری و اشکان) هم آمده بودند. فرمانده همه را در اتاقی جمع کرد و گفت: «مأموریت زدن شهر بغداد توسط شما باید انجام شود. باید مواظب باشید کسی از این عملیات بویی نبرد. غفاری با عبیری پرواز خواهد کرد و دلخواه اکبری با اشکان. صبح فردا به صورت دسته دو فروندی طوری باید پرواز کنید که طلوع خورشید بالای بغداد باشید. هدف زدن قصر صدام است. اگر نتوانستید شهر بغداد را بمباران کنید. هر گاه تهدید شدید سریع برگردید. جناب بابایی تأکید زیادی کرده‌اند که در صورت بروز خطر برگردید. حالا روی نقشه کار کنید.»

پرواز به سوی بغداد

نیم ساعت به طلوع آفتاب روز ۱۷ خرداد ماه سال ۱۳۶۴ مانده بود. جثه بزرگ دو هواپیمای مجهز به انواع بمب در درون آشیانه‌ها که انتظار چهار خلبان را می‌کشید تا پا در رکاب آن‌ها گذارد و خواب خوش صبحگاهی را بر اهالی بغداد به خصوص صدام سلب کنند.

آرام آرام روی «رمپ» پروازی خزیدند و بدون این که با برج مراقبت تماس بگیرند، به ابتدای باند رفتند. ابتدا هواپیمای او و جناب غفاری که شماره یک بود از زمین برخاست و سپس هواپیمای شماره ۲ بال در بال آن‌ها قرار گرفت و به سمت غرب کشور به پرواز در آمدند.

کمی اوج گرفتند. ضمن این که شماره ۲ را می‌پایید،۶دانگ حواسش را به دستگاه جنگ الکترونیک دوخته بود تا چنان چه تهدیدی مشاهده کرد، بتواند آن را خنثی کند. تیمسار خسرو غفاری لیدر دسته پروازی و او کابین عقب او بود. انتظار داشت با ورودشان به محدوده شهر بغداد رادار‌های دشمن آن‌ها را بیابند، ولی برخلاف تصورش هیچ علامتی مبنی بر این که در بُرد رادار دشمن قرار گرفته‌اند مشاهده نکرد. این می‌توانست دو دلیل داشته باشد:

۱ـ ارتفاع آن‌ها بیش از حد پایین بود و رادار در ارتفاع پست قادر به شناسایی نیست.

۲ـ دشمن ممکن بود متوجه حضورشان شده باشد، ولی رادارهایش را برای اغوای آن‌ها خاموش کرده باشد.

هواپیما آتش گرفت

درست به ۱۲ کیلومتری بغداد رسیده بودند. یک دقیقه دیگر لازم بود تا طبق برنامه روی هدف برسند که مجبور به خروج از هواپیما شدند. در این حال هواپیما تکانی خورد و یک پارچه آتش شد و موتور‌ها خاموش شدند. بلافاصله صدای شماره ۲ در رادیو پیچید: شماره یکً هواپیما آتش گرفته بیرون بپرید.

عبیری به غفاری گفت: «هواپیما را زدند. سعی کن موتور‌ها را روشن کنی.» عبیری می‌گوید: «دسته گاز جواب نمی‌دهد دارم سعی می‌کنم. هواپیما داره سقوط می‌کنه ارتفاع به ۳۰۰ پا رسیده. موقعیت چیه؟» جواب می‌شوند که ۱۲ کیلومتر به هدف بین بعقوبه و بغداد.

در این حال شماره دو چرخی زد و گفت: «شماره یک! اوضاع خیلی وخیمه هر چه سریع‌تر هواپیما را ترک کنید.» در یک لحظه سرهنگ عبیری دستش را به دستگیره صندلی پران برد و آن را کشید. هواپیما به زمین اصابت کرد و به کوهی از آتش تبدیل شد. کمی بالاتر، او و تیمسار خسرو غفاری چترشان به زحمت باز شده بود و به طرف زمین می‌آمدند. سرهنگ احساس کرد غفاری روی آتش فرود می‌آید فریاد زد: «خسرو ... یه کاری کن. داری توی آتش می‌افتی.»

خوشبختانه به خیر گذشت و حدود ۲۰۰ متر آن طرف‌تر به زمین خورد. هواپیما روی دهی به نام «کشکول» سقوط کرد و تعدادی از عراقی‌ها کشته شدند.

آغاز اسارت

هنوز روی زمین خودشان را جمع و جور نکرده بودند که دیدند چند عراقی مسلح درحالی که اسلحه‌های خودشان را بالا گرفته بودند به طرف آن‌ها می‌آیند. همراه آن‌ها تعدادی زن و بچه هم بودند. سرهنگ به سرعت نقشه و مدارکی را که داشتند زیر خاک پنهان کرد.

عراقی‌ها درحالی که تیراندازی هوایی می‌کردند به طرف آن‌ها آمدند. پیر مردی عراقی با وانت خودش را به آن‌ها رساند و با زبان اشاره و عربی آن‌ها را به درون ماشین فراخواند. بلافاصله داخل ماشین شدند. پیرمرد شیشه‌ها را بالا کشید و در‌ها را بست. چند لحظه بعد جمعیت دور ماشین حلقه زده بودند و به شیشه‌های ماشین چنگ می‌انداختند. پیرمرد با آن‌ها صحبت کرد، اما آن‌ها دست بردار نبودند و اجازه نمی‌دادند ماشین حرکت کند. سرانجام تعداد ازآن‌ها سوار وانت شدند و اجازه دادند وانت حرکت کند.

مسیری را که نمی‌دانستند کجاست در پی گرفتند. ماشینی از نوع «بی- ام- و» سد راه وانت شد و سرنشینان آن سعی داشتند که آن‌ها را از پیرمرد بگیرند. اما پیرمرد نپذیرفت. کمی جلوتر رفتند تا این که به پاسگاهی در حومه بغداد رسیدند. چند نفر با لباس شخصی جلوی پاسگاه ایستاده بودند. معلوم شد پیرمرد از ابتدا قصد داشته آن‌ها را به پاسگاه تحویل دهد.

یکی از آن‌ها نزد غفاری رفت و گفت: «چطور شد؟» منظورش این بود که چگونه مورد هدف قرار گرفتید؟ خسرو از روی تمسخر با دهان روی دستش کشید و همانند ساز دهنی صدایی در آورد و گفت: «این جوری.» در پاسگاه بودند تا این که هلی کوپتر آمد و آن‌ها را سوار کرد و چند دقیقه بعد هم در پایگاه الرشید به زمین نشست. خلبان‌ها دورشان حلقه زدند و به آن‌ها دست دادند. چون زبان انگلیسی بلد بودند، راحت‌تر می‌توانستند حرف‌های آن‌ها را بفهمند. یکی از آن‌ها جلوآمد و گفت: «این جا کشور دوم شماست. نگران نباشید این جا نرمال است. ما در هوا با هم دشمنیم، ولی در زمین دوستیم.»

شروع بازجویی‌ها

سرهنگ ترجیح می‌داد در بازجویی‌ها ساکت باشد تا خسرو جواب دهد. زیرا او هم فرمانده دسته پروازی بود و هم ارشد او. فرمانده پایگاه پرسید: «چند خلبان دارید؟» خسرو پاسخ داد: «به اندازه کافی. - مثلاً چه تعداد؟ - رادیو بی بی سی گفته ... نفر. - از خودت بگو نه از رادیو - حتماً آن‌ها بیشتر خبر دارند!

چشم‌هایشان را بستند و سوار ماشین کردند. حدود نیم ساعت آن‌ها را این طرف و آن طرف چرخاندند و سپس آن‌ها را به وزارت دفاع بردند. در وزارت دفاع او را به اتاقی منتقل که تعداد زیادی از افسران نیروی زمینی عراق آن جا بودند. هر یک سوالی از او می‌رسید. وقتی با جواب‌های دو پهلو مواجه می‌شدند می‌گفتند: «این اطلاعات تو درست نیست.» ما جواب میدادیم: «شما از کجا می‌انید درست نیست؟ اگر درستش را می‌دانید چرا از ما می‌پرسید؟» آن‌ها می‌گفتند: «خلبانی که به بغداد می‌آید باید خیلی بیشتر از این‌ها اطلاعات داشته باشد!» ما هم جواب می‌دادیم: «ما همین قدر اطلاعات داریم. نوبت پروازم بود آمدیم. از چیز دیگری خبر نداریم.»

یکی از آن‌ها پرسید: «ایران ادعا کرده موشکی ساخته که هواپیما‌های ما را در ارتفاع ۱۵۰ هزار پایی می‌تواند بزند. آیا درست است؟» می‌گفتیم: «ما هم این مطلب را از رادیو شنیده‌ایم.»

عراقی‌ها وقتی دیدند نمی‌توانند، دست به حربه‌ای جدید زدند.

- ما این جا وسایلی داریم که می‌توانیم از شما حرف بکشیم.

- وقتی چیزی نمیدانیم شما هر کاری کنید جوابمان همین است.

اصرار زیادی داشتند که قاسم عبیری را برای مصاحبه تلویزیونی راغب کنند. هر بار به یک بهانه به سراغش می‌رفتند. می‌گفتند:

- اگر مصاحبه کنی خانواده‌ات از وجودت با خبر می‌شوند.

او می‌دانست که اگر مجبور به مصاحبه شود حتماً از او خواهند خواست که به مملکتش بد بگوید. به همین دلیل از این کار سرباز می‌زد.

پس از چند ماه که به اردوگاه رفت، تازه فهمید علت اصرار آن‌ها برای مصاحبه چه بوده است. آن‌ها به مردم عراق اعلام کرده بودند هواپیمایی در نزدیکی عراق سرنگون شده و خلبانانش اسیر شده‌اند و به زودی با آن‌ها مصاحبه می‌شود.

روز بعد تیمساری عراقی به سراغ قاسم عبیری رفت و گفت: «این سلول مثل یک لیوان است. اگر مصاحبه نکنی آن قدر این جا می‌مانی تا بپوسی!» غیرتش اجازه نمی‌داد مصاحبه کند. این عقاب دربند ۵ سال در اسارت‌گاه‌های بعثی‌ها صبر کرد تا اینکه همراه با سایر اسرا به میهن باز گشت.

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین