دخترك در حالي كه تمام اسباببازيهايش را چيده بود و روي اجاق پلاستيكي غذايش را هم درست كرده بود و بچهاش را هم در گوشهاي خوابانده بود، چادر گلي كه البته برايش كوتاه شده را سرش كرد و زنبيل خريد را هم در دستش گرفت تا به خريد برود. اين كار هر روزش بود. در حالي كه چادرش را روي سرش جابهجا ميكرد از مادرش هم پرسيد مامان دارم ميرم خريد چيزي لازم نداري؟ مادر نگاهي توأم با حسرت به دخترش انداخت و اشك از گوشه چشمش جاري شد. آخر همين ديروز بود كه پدر مينا گفته بود بايد دخترشان را به خانه بخت بفرستند، اين در حالي است كه مينا فقط ١١سال داشت و به غير از دنياي كودكانهاش به چيز ديگري فكر نميكرد.