زن جوان وقتی برگه را دید، چشمانش سیاهی رفت و نفسش بند آمد. قاضی به منشیاش اشاره کرد برای او لیوان آبی بیاورند. چند لحظه بعد نیکا جرعهای آب نوشید و گفت:«این برگه مربوط به مهریه من نیست.» سپس نفسی تازه کرد و ادامه داد:«آدم به چه کسی بهتر از همسرش میتواند اطمینان کند؟»