ویلیام دریزویتس، کرونیکل آو هایر اجوکیشن — خویشتنِ امروز چه میخواهد؟ دوربین که فرهنگ سلبریتی را آفریده و رایانه که فرهنگ اتصال را. این دو فناوری نیز همگرا شدهاند، چون دسترسی پهنباند توانسته است وب را از متن به تصویر سوق دهد و شبکههای اجتماعی هم تور اتصالهای متقابل را بیش از پیش گسترده میکنند.
درنتیجه، این دو فرهنگ از یک میل عمومیِ واحد پرده برمیدارند. فرهنگ سلبریتی و فرهنگ اتصال، هر دو، شیوههایی برای «شناختهشدن» هستند. خویشتن امروز همین را میخواهد. میخواهد که به رسمیت شناخته شود، که متصل باشد: میخواهد او را ببینند. حتی اگر نه میلیونها نفر (مثلاً در مجموعۀ تلویزیونی «بازمانده» ۱ یا برنامۀ اُپرا)، حداقل صدها نفر در توییتر یا فیسبوک.
همین صفت است که به ما اعتبار میبخشد، به این شیوه است که برای خودمان واقعی میشویم: یعنی با دیدهشدن توسط دیگران. بزرگترین وحشت امروز گمنامی است. اگر حق با لیونل تریلینگ باشد که ویژگی زیربناییِ خویشتن در رمانتیسم صداقت بود و در مدرنیستم اصالت، این ویژگی در پستمدرنیسم دیدهشدن است.
پس زندگی ما منحصراً در ارتباط با دیگران تعریف میشود، و آنچه از زندگیمان زائل میشود خلوت است. فناوری حریم خصوصی ما و تمرکزمان را تاراج میکند؛ توان تنهابودنمان را هم میرُباید. ولی نباید بگویم میرُباید. خودمان این بلا را به سر خودمان میآوریم. خودمان این گنج را با حداکثر سرعت ممکن دور میریزیم.
نوجوانی را میشناسم که یکی از بستگان مسنترش به من گفت طی یکی از همین ماههای گذشته ۳۰۰۰ پیام متنی فرستاده است، یعنی روزی ۱۰۰ پیام، یا در هر ده دقیقه از ساعتهای بیداری یک پیام، صبح و ظهر و شام، در تمام طول هفته و روزهای تعطیل، سر کلاس، سر ناهار، سر مشق مدرسه، و سر مسواکزدن. پس این پسر، بهطور متوسط، هیچگاه بیش از دهدقیقه تنها نمانده است. یعنی هرگز تنها نبوده است.
یک بار از دانشجویانم پرسیدم که خلوت چه جا و جایگاهی در زندگیشان دارد. یکی از آنها اعتراف کرد دورنمای تنهاماندن چنان آشفتهاش میکند که حتی وقتی باید مقالهای بنویسد، کنار یکی از دوستانش مینشیند. دومی گفت اصلاً چرا کسی بخواهد تنها باشد؟
برای آن سؤال مهم، تاریخ چند پاسخ در چنته دارد. آدم شاید حیوان اجتماعی باشد، اما خلوت همیشه در سنت بشری ارزشی اجتماعی بوده است، بهویژه تنهاییگزیدن را بُعدی ضروری از تجربۀ دینی میشمردهاند که البته مختص جماعتی بوده که شخصاً این راه را برای خویش انتخاب میکردهاند. از طریق خلوتگزینیِ این جانهای کمیاب بود که جمعْ رابطهاش با امر الهی را احیا میکرد.
پیامبران و زاهدان، مرتاضان و راهبان، در بیابانها و جنگلها و غارها دنبال کشف و شهود میروند و آغوش بهروی خلسه میگشایند. برای جماعت گوشهنشین، آن نجواهای آهسته فقط در سکوت به گوش میرسد. آنها حیات اجتماعی را همهمهای از دلواپسیهای حقیر میشمارند، هیاهویی از منافع روزمره، که نهادهای دینی هم از این قاعده مستثنی نیستند. وقتیکه مردم درِ گوش تو همهمه میکنند، نمیتوانی صدای خدا را بشنوی، و کلام الهی از فرودآمدن بر شاه و کشیش (با وجود تظاهرهایشان) اِبا دارد.
قاعدۀ انسانی بیتردید تجربهای دستهجمعی است، اما مواجهه با خدا در خلوت همان کار انگشتنمایی است که جان تازهای در قاعده میدمد (میگویم انگشتنما، چون هیچ آدمی در سرزمین خودش پیامبر نبوده است. تئیریاس، پیش از آنکه تبرئه شود، نکوهش میشد و ترزا، پیش از آنکه تقدیس شود، بازجویی میشد). خلوت دینی یکجور سازوکار اجتماعی اصلاحِ خود است، راهی برای هرسکردن بوتۀ عادات اخلاقی و عرف معنوی. پیشگو با الواح تازه یا رقصهای نو میآید، و حقیقت کهنه بر تارک صورتش میدرخشد.
مثل سایر ارزشهای مذهبی، خلوت به لطفِ دورۀ اصلاحات دینی دمُکراتیزه و به مدد رمانتیسم سکولار شد. کالوینیسم، به روایت مریلین رابینسون، برای خلق خویشتن مدرن چنین کرد: جان را بر درون خود معطوف کرد، او را به حال خود واگذاشت تا با خدا روبهرو شود، مثل پیامبران ایام عتیق، در «انزوای ژرف». او کالوین، مارگریت دو ناوار و میلتون را طلایهداران نسخههای آغازینِ خویشتن مدرن میشمارد، که میتوانیم مونتنی، هملت و حتی دونکیشوت را به فهرستش اضافه کنیم. چهرۀ آخر ما را نسبت به نقش اساسی مطالعه در این دگرگونی هوشیار میکند، چون صنعت چاپ در قرن شانزدهم و قرون بعدی نقشی مشابه تلویزیون و اینترنت در زمانۀ ما داشت.
مطالعه، به تعبیر رابینسون، «فعلی آکنده از دروننگری و ذهنیتگرایی است» و «روح، در واکنش به متن، با خودش مواجه میشود، ابتدا در سِفر پیدایش یا انجیل متی، و سپس در «بهشت گمشده» ۲ یا برگهای علف ۳». با ظهور مکتب پروتستان و صنعت چاپ، جستوجوی صدای الهی برای همگان میسر و بلکه لازم شد.
ولی با جنبش رمانتیسم بود که خلوت نقش برجستهتری در فرهنگ یافت، چنانکه هم وارد وادی ادب شد و هم به معنای دقیق کلمه رایج گشت. در سنت پروتستان، خلوت کماکان استعاری بود. خلوت با روسو و وردزورث بود که جسمانی شد. خویشتن اکنون نه به مواجهۀ خدا که به مواجهۀ طبیعت میرفت، و شخص برای مواجهه با طبیعت باید به دل آن میزد؛ و باید با حسوحالی خاص به دل آن میزد: شاعر در مقام پیشگوی اجتماعی و الگوی فرهنگیْ جانشین پیامبر شد. اما چون رمانتیسم میراثدار ایدۀ قرنهجدهمیِ «همدردی اجتماعی» هم بود، خلوت در سنت رمانتیسم رابطهای دیالکتیک با اجتماعپذیری داشت.
این نکته شاید دربارۀ روسو چندان صادق نبود و حتی کمتر از او دربارۀ ثورو، که مشهورترین خلوتگزین در میان همۀ آن چهرهها بود، ولی مطمئناً دربارۀ وُردزورث، ملویل، ویتمن و بسیاری دیگر صدق میکرد. در نظر امرسون، «جانْ خود را با دوستان احاطه میکند بلکه شاید وارد وادی عظیمتری از خودآشنایی یا خلوت شود؛ و تنها میشود، به مدت یک فصل، بلکه شاید گفتگو یا جامعۀ خویش را تعالی بخشد».
مدرنیسم این دیالکتیک را زدود. فهم مدرنیسم از خلوت بهمراتب ناملایمتر، خصمانهتر و منزویکنندهتر بود. یک جانشینی رخ داد که الگویی از خویشتن و تناسخهایش بود: همدردی اجتماعی هیوم جای خود را به دیوار کلفت شخصیت در پروست و خودشیفتگی در فروید داد، یعنی این فهم که جان، جانی که در حصار خویش است و برای دیگران نامفهوم، چارهای و انتخابی جز تنهایی ندارد. از برخی استثنائات مانند وولف که بگذریم، مدرنیستها از دوستی پرهیز داشتند.
جویس و پروست دوستی را خوار میشمردند؛ دیوید هربرت لورنس نسبت به آن محتاط بود؛ و مدرنیستهایی که دوست هم بودند (کنراد و فورد، الیوت و پاوند، همینگوی و فیتزجرالد) درکل گرمای رفقای رمانتیکشان را نداشتند. در آن برهه تصور میشد که دنیا مشغول تاخت و تاز علیه خویشتن است، که تصور بیدلیلی هم نبود.
ایدئالِ خلوتِ سنتِ رمانتیک تا حدی واکنش به ظهور شهر مدرن بود. در سنت مدرنیسم، تهدید شهر نهتنها عظیمتر از سابق است بلکه هزارتویی شده که گریزی از آن نیست: مثلاً لندن به روایت الیوت، یا دوبلین به روایت جویس. اوباش، یعنی تودۀ آدمیان، هجوم میآورند. جهنم یعنی دیگران. آدمی به خویش قائم است.
بدینترتیب «اعتباربخشی به خود» شکلی زاهدانهتر و درگیرکنندهتر مییابد، یعنی همان «اصالت» مدنظر تریلینگ، که میگوید اساسیترین رابطه همانا رابطه با خویش است و بس (ازدواجهای خوب هم مثل دوستیهای خوب در مدرنیسم کمیاب بود). خلوت، بیش از همیشه، عرصۀ کشف خود میشود، سفری در عوالم درونی که به لطف بینشهای نیچهای و فرویدی پهناور و مهیب شدهاند.
دستیافتن به اصالت یعنی تأمل و تعمق بیمضایقه در باب این بینشها. سرمشقی که تریلینگ در اینجا مثل میزند کورتز ۴ است. خودآزمایی پروتستانی به تحلیل فرویدی تبدیل میشود؛ و جایگاهِ قهرمانِ فرهنگ، که روزگاری از آنِ پیامبر و بعد متعلق به شاعر طبیعت بود، اکنون به رماننویس خویشتن اهدا میشود، کسی مثل داستایوفسکی، مثل جویس، مثل پروست.
ولی ما دیگر ساکن شهر مدرنیستی نیستیم، و مهیبترین ترسمان نه غرقشدن در توده که انزوا از گلّه است. شهرنشینی جای خود را به حومهنشینی داد، و به موازات آن تهدید عالمگیرِ تنهایی آمد. آنچه را فناوریهای حملونقل وخیمتر کردند (اینکه میتوانیم دور و دورتر از همدیگر زندگی کنیم) فناوریهای ارتباطی جبران کردهاند (میتوانیم به همدیگر نزدیک و نزدیکتر شویم). یا حداقل چنین تصوری داشتهایم.
اولین نمونۀ این فناوریها، اولین وانمود این نوع مجاورت، تلفن بود. «دستت را بیاور جلو و با کسی تماس بگیر». ولی طی دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ انزوایمان شدیدتر شد. حومۀ شهرها که دائماً دورتر میشد به خارج شهر تبدیل شد. خانوادهها کوچکتر یا متلاشی شدند، و مادران خانه را ترک کردند تا کار کنند. کانون خانواده تلویزیونی شد که در هر اتاق بود. در نوجوانی که مطمئناً، و حتی شاید در کودکی، تکتک ما در پیلۀ خودمان گرفتار شده بودیم.
بالارفتن نرخ جرم و جنایت، و اوجگرفتن هراسهای اخلاقی که حتی از آن جرمها هم شدیدتر بود، بساط بچهها را از کوچه و خیابان جمع کرد. بیرونرفتن و با دوستان در محله گشتن و دویدن، که روزگاری جای بحث نداشت، اکنون ابداً پذیرفتنی نبود. کودکی که در فاصلۀ دو جنگ جهانی در خانوادهای گسترده میان یک اجتماع شهری درهمتنیده بزرگ شده بود اکنون پدربزرگ یا مادربزرگ بچهای بود که تنها، در خانهای بزرگ، روی قطعهزمینی بزرگ، جلوی تلویزیونی بزرگ نشسته بود. ما در فضا گم شده بودیم.
در آن شرایط که اینترنت آمد، گویی لطف و برکت گرانبها بود. این نکته را نباید فراموش کنیم. اینترنت به افراد جدا از هم امکان داد با همدیگر ارتباط بگیرند، و اجازه داد آنها که در حاشیهاند یکدیگر را بیابند. اما ابعاد اینترنت که گسترش یافت، دیگر این آش زیادی شور شد. ده سال پیش، پشت رایانههای رومیزی ایمیل مینوشتیم و با اتصال دایالآپ آنها را میفرستادیم.
الان با تلفن همراهمان پیغام میدهیم، در صفحات فیسبوک پست میگذاریم، و کسانی را که از بیخ و بُن غریبهاند در توییتر دنبال میکنیم. جریان مداومی از تماس باواسطه، مجازی، تصوری، یا شبیهسازیشده ما را به این کندوی الکترونیک گره زده است. اما تماس، یا حداقل تماس دوطرفه، روزبهروز بیشتر به حاشیه میرود. گویا اکنون هدف صرفاً آن است که شناخته شویم، یعنی از خودمان یکجور سلبریتی مینیاتوری بسازیم.
در فیسبوک چند تا دوست دارم؟ چند نفر وبلاگم را میخوانند؟ اسمم را که گوگل کنند، چند نتیجه میآورد؟ رؤیتشدن تضمینی برای عزت نفس میشود، و با دو اقیانوس فاصله، جای اتصال حقیقی مینشیند. تا همین چند وقت پیش، ساده پیش میآمد که احساس تنهایی کنی. اکنون محال است تنها باشی.
درنتیجه، هر دو سر دیالکتیک رمانتیک را از دست دادهایم. وقتی ۵۳۲ «دوست» داری، دوستی یعنی چه؟ وقتی نیوزفید فیسبوکم به من میگوید سالی اسمیت (که بعد از دبیرستان همدیگر را ندیدهایم و حتی در دبیرستان هم چندان دوست نبودیم) «قهوه درست میکند و به افق خیره میشود»، چطور قرار است حس نزدیکیام با او بیشتر شود؟ دانشجویانم به من گفتند که وقت چندانی برای صمیمیت ندارند؛ و البته برای خلوت که اصلاً وقت ندارند.
اما آنها اگر صمیمیت را نمیپسندند، حداقل خواستار دوستی هستند. این تقدیر و وضع جدید شاید سیوچندسالهها و چهلوچندسالهها را آشفته کند، اما مشکل واقعی اینجاست که برای افرادی در سن نوجوانی یا بیستوچندسالگی کاملاً طبیعی شده است. جوانهای امروزی گویا هیچ میلی به خلوت ندارند، اصلاً اسمش به گوششان نخورده است و در مخیلهشان نمیگنجد که خلوت چرا ارزشمند است.
درحقیقت، استفادۀ آنها از فناوری (یا منصفانهتر بگوییم، استفادۀ ما از فناوری) گویا حاوی عنصری کلیدی است: سعی مداوم برای پیشگیری از امکان و احتمال خلوت، تلاش مداوم (همان وقتی که تنها پشت رایانههایمان نشستهایم) برای حفظ حضور تخیلی دیگران. در گذشتهای نهچندان دور، در سال ۱۹۵۲، تریلینگ از یک «ترس مدرن» نوشت، «ترسِ جداشدن از گروه اجتماعی، حتی برای یک لحظه».
اکنون خودمان را به وسایلی مجهز کردهایم که نمیگذارند این ترس محقق شود؛ که معنایش این نیست که تکلیف آن ترس را یکسره کردهایم، بلکه کاملاً برعکس. آن دانشجویم را به یاد بیاورید که حتی نمیتوانست یک مقاله را در تنهایی بنویسد. هرچه جلوی تنهایی را بیشتر سد کنیم هولناکتر میشود و کمتر میتوانیم از پس آن برآییم.
به نظرم میشود آن را با تجربۀ نسل قبل از ملال قیاس کرد. این دو هیجان، یعنی تنهایی و ملال، متحدان همدیگرند. هر دو نیز مشخصاً مدرناند. قدیمیترین نقلقولی که لغتنامۀ انگلیسی آکسفورد از این کلمهها (حداقل به معنای امروزیشان) میآورد به قرن نوزدهم برمیگردد. حومۀشهرنشینی، با حذف برانگیختگی و همچنین معاشرتپذیریِ زندگی شهری یا زندگی سنتی روستایی، میل به هر دوِ اینها را تشدید کرد.
اما به نظرم عصر عظیم ملال با ظهور تلویزیون رخ داد، آنهم دقیقاً به این خاطر که تلویزیون قرار بود ملال را تسکین دهد. اگر کاری نداشته باشی که بکنی لزوماً دچار ملال نمیشوی، ملال یعنی تجربۀ منفیات از آن وضع. تلویزیون نیاز به یادگیری نحوۀ استفاده از بیکاربودن را مرتفع کرد، و بدینترتیب مانع از آن شد که فرد کشف کند چگونه میتواند از آن وضع لذت ببرد.
درحقیقت، تلویزیون آن حالت را ترسناک و تصورش را تحملناپذیر میکند. از اینکه ملول باشی وحشتزده میشوی، و برای همین است که تلویزیون را روشن میکنی.
من این حرفها را از سر تجربه میزنم. من در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، یعنی عصر تلویزیون، بزرگ شدم. آموزش دیده بودم که ملول باشم؛ ملال مثل محصولی ارزشمند در من کاشته شده بود (میگویند که جامعۀ مصرفی میخواهد ما را شرطی کند تا احساس ملال کنیم، چون ملال است که بازاری برای برانگیختگی میسازد).
سالها طول کشید تا کشف کنم این حالت که کاری ندارم که بکنم لزوماً چیز بدی نیست (سیستم عصبیام هیچگاه با این ایده کنار نیامد، و هنوز باید با ملال بجنگم، یعنی که از این جهت آسیبی ابدی خوردهام). جایگزین ملال همانی است که ویتمن «کسالت» مینامد: پذیرش منفعلانۀ دنیا.
خب، تجربۀ نسل کنونی از تنهابودن نیز به همین منوال است. در دل ایدۀ خلوت نیز دقیقاً همین نکته گنجانده شده است که خلوت در قیاس با تنهایی مثل کسالت است در قیاس با ملال. تنهایی به معنای نبود همدم نیست، بلکه سوگواری برای نبود اوست.
گوسفندِ گمشده تنهاست، ولی چوپانش تنها نیست. بااینحال، قدرت ماشین اینترنت در تنهاییآفرینی مثل قدرت تلویزیون در ملالآفرینی است. اگر شش ساعت تماشای تلویزیون در روز میتواند استعداد ملال را خلق کند، یعنی ناتوان میشوی از اینکه یک جا در سکون بنشینی.
پس ارسال صدها پیام در روز هم استعداد تنهایی را خلق میکند، یعنی ناتوان میشوی از اینکه با خودت و بی هیچ کس دیگر باشی. عطف به اینکه محیط انسانی ما چنین رقیق شده است، قدری از ملال و تنهایی را باید بهویژه میان جوانان انتظار داشت. ولی فناوری این میلها را تشدید کرده است. وقتی نوجوان بودم میشد با همکلاسیات تماس بگیری، ولی نمیشد صد بار در روز با او تماس بگیری.
در کالج که بودم میشد با دوستانت دور هم جمع شوی، ولی نمیشد هر وقت که میخواهی دور هم جمع شوید، به یک دلیل ساده: همیشه نمیشد آنها را پیدا کرد. اگر ملال را هیجان اصلی نسل تلویزیون بدانیم، تنهایی را باید هیجان اصلی نسل وب شمرد. ما توانایی ساکن و در سکون ماندن، یعنی ظرفیت کسالت، را از دست دادهایم؛ آنها توانایی تنهابودن، ظرفیت خلوت، را از دست دادهاند؛ و خلوت را که از کف دادهاند، چه چیزی از دستشان رفته است؟ اول از همه تمایل به دروننگری و بازاندیشی و معاینۀ خویشتن که به نظر پیوریتنها و رمانتیکها و مدرنیستها (و از این منظر، حتی میشود گفت سقراط) در محور حیات معنوی (و حکمت و رفتار مناسب) بود.
ثورو اسمش را گذاشته بود ماهیگیری «در دریاچۀ والدنِ سرشتِ خودمان» و «طعمۀ تاریکی را سر قلابهای خود زدن». یک تمایل دیگر هم از دستشان رفته است که با مورد قبلی مرتبط است: مطالعۀ مداوم. اینترنت البته متن را به دنیای تلویزیونیشده برگرداند، اما کم و کیف شرایط این بازگشت را آن دنیا دیکته میکرد، یعنی اینکه نقشۀ بازههای توجهمان از نو کشیده شد.
مطالعه اکنون یعنی ردشدن از روی مطالب و ورقزدن. پنج دقیقه که در یک صفحه بمانی حس میکنی تا ابد ماندهای. این وضع با توصیف مریلین رابینسون از مطالعه فرق دارد: مواجهه با یک خویشتن ثانی در محیط ساکتِ خلوت ذهنی.
ولی ما دیگر اعتقادی به ذهن خلوت نداریم. رمانتیکها هیوم را داشتند و مدرنیستها فروید را، ولی الگوی روانشناختی فعلی (که جای تعجب هم ندارد) از یک ذهن شبکهایشده یا اجتماعی حکایت میکند. روانشناسی تکاملی میگوید تکامل مغز ما به گونهای است که علامتهای پیچیدۀ اجتماعی را تفسیر کند.
به گفتۀ دیوید بروکس، که شاخص معتبری از روح زمانۀ اجتماعی-علمی ماست، دانشمندان علوم شناختی میگویند که «تصمیمگیریهای ما قویاً متأثر از بافت اجتماعیمان» است؛ عصبشناسان میگویند ما «ذهنهایی نفوذپذیر» داریم که تا حدی از طریق فرایند «تقلید عمیق» عمل میکنند؛ روانشناسان میگویند «ما را تعلقاتمان سامان میدهند»؛ جامعهشناسان میگویند که «قدرت شبکههای اجتماعی» بر رفتارمان تأثیر میگذارد. دلالت نهایی همۀ این حرفها آن است که هیچ فضای ذهنیای نمیماند که اجتماعی نباشد (که، در اینجا، نظریۀ اجتماعی معاصر همپای نظریۀ انتقادی پستمدرن میشود). یکی از برجستهترین نکات دربارۀ شیوۀ ارتباط امروزی جوانان با همدیگر آن است که گویا دیگر به وجود «تاریکیِ» مدنظر ثورو اعتقادی ندارند.
صفحۀ مایاسپیس، با آن حروفچینی جیغ جیغی و تصویرپردازی فریادکشان خود، جای دفترچۀ خاطرات و نامه را بهعنوان شیوهای برای خلق و بیان فهم آدمی از خویش گرفته است. این هم حکایت از چیزی دارد: چنین ارتباطی باید با کل دنیا برقرار شود، نه فقط با خود یا نزدیکان خود، باید گرافیکی باشد نه کلامی، باید نمایشی باشد نه روایی یا تحلیلی. اما، علاوهبراینها، میتوان چنین ارتباطی را تمام و کامل برقرار کرد. جوانان امروزی گویا احساس میکنند که میتوانند خود را کامل به دیگری بشناسانند. گویا اعماق وجود خود و ارزش پنهان نگهداشتن این اعماق را درک نمیکنند.
اگر درک میکردند، میدانستند که خلوت ما را توانا میکند تا تمامیت خویشتن را تضمین کنیم و به اکتشاف در آن بپردازیم. کمتر کسی این را به زیبایی وولف نشان داده است. در میانۀ رمان خانم دالووی، بین خیابانگردیها و مهمانیگرفتنهای او، بین هیاهوی شهری و همهمۀ اجتماعی، کلاریسا «مثل یک راهبۀ گوشهگیر» به اتاق زیرشیروانیاش میرود. مثل یک راهبه: او به وضعی بازمیگردد که در خیال خودش یکجور باکرگی است. معنیاش این نیست که او وارسته است، بلکه باکرگی در معنای کلاسیک خود یک علامت ظاهری از حرمت و مصونیت معنوی است، علامت آن خویشتنی که از تعرض دنیا معاف مانده است، آن جانی که با امتناع از هبوط در وادی پرآشوب و خویشتنبراندازِ روابط جنسی و اجتماعی توانسته تمامیت و سلامت خود را حفظ کند.
نشانۀ قدیسان و راهبان است، نشانۀ هیپولیتوس و آنتیگونه و ژاندارک. خلوت هم تصویر اجتماعی این وضعیت است، و هم وسیلهای برای تقرب به آن؛ و برترین تصویر از کرامت خلوت در خانم دالووی آن پیرزنی است که کلارسیا از پنجره چشمش به او میافتد. پیش خودش فکر میکند: «اینجا یک اتاق است … آنجا یکی دیگر». ما صرفاً موجوداتی اجتماعی نیستیم. بلکه درعینحال هر کداممان مخلوقاتی منحصربهفردیم، منفرد، تنها در اتاق هایمان، بهطور معجزهواری یک خویشتن متمایز، و بهطرزی رازآلود در احاطۀ همان خویشتن.
اگر در خاطرت بماند که خویش را از جامعه دور نگه داری، میاندیشی به اینکه راهت را از جامعه جدا کنی. امرسون گفته بود که خلوت «رفیق قدیمی هر نابغه است»؛ و «اویی که باید الهامبخش و راهبر ایل و تبارش باشد، باید از همسفرشدن با جانهای دیگر آدمیان مصون شود، از زندگیکردن، نفسکشیدن، خواندن و نوشتن زیر یوغ نظرات روزمره و فرسودۀ ایشان». باید از خویش در برابر کشش اِجماع فکری و اخلاقی حفاظت کند، و به قول امرسون، این نکته بهویژه در جوانی اهمیت دارد. ثورو گفت «خدا تنهاست …، ولی شیطان ابداً تنها نیست، همدمان زیادی دارد، یک سپاه دارد».
به اعتقاد امرسون، اگر فقط یک دلیل برای ستودن دانشگاه داشته باشیم، آن است که «اتاق و آتشدان مجزا» به استادان خود میدهد، یعنی یک خلوت فیزیکی. البته امروزه دانشگاهها هرچه از دستشان برآید میکنند تا دانشجویانشان تنها نمانند، مبادا که مرتکب کارهای خودویرانگر شوند یا فکرهای منسوخ به ذهنشان راه یابد.
ولی بدون خلوت هیچگونه تعالی واقعی، خواه فردی یا اجتماعی، هنری، فلسفی، علمی یا اخلاقی، رخ نمیدهد. امرسون گفت «قدیسان و شاعران که دنبال حریم خصوصی میروند، عمومیترین و همگانیترین اهداف را دارند». دوباره به همان پیشگو رسیدیم که نشانههای راهنمای آینده را در یک انزوای پرشکوه میجوید.
خلوت نه ساده است و نه به درد همه کس میخورد. بیتردید جز عدهای معدود کسی ساکن این قلمرو نبوده است. ثورو گفت «من معتقدم که آدمیان عموماً هنوز قدری از تاریکی میترسند». ترزا و تئیریاس همواره استثنا خواهند ماند، و عطف به بحثمان، این استثنا شامل معدود جوانهایی هم میشود که البته هنوز وجود دارند و ترجیح میدهند وقتشان را به بطالت بگذرانند و آغوش بر روی روحشان بگشایند، که قدمهایشان با ضربههای طبل و طبال دیگری همآهنگ است.
ولی اگر ارزش و ایدۀ اجتماعی خلوت زائل شود، مگر استثنائی هم میتواند پدید بیاید؟ کسی نمیتواند مسیر فرهنگ را عوض کند. فقط میتواند خود را نجات داد، و هر اتفاقی هم بیفتد باز هم این کار ممکن است. ولی برای چنین کاری باید اراده و میل داشته باشی که دوستنداشتنی شوی.
آخرین نکته در باب خلوت هم اینکه این حال چندان مؤدبانه نیست. ثورو خوب میدانست این «دوگانگی» که خلوت در وجود آدمی میپرورد، همین توانایی که عقب بایستی و در کمال خونسردی ناظر زندگی باشی، بعید نیست تو را قدری برای همقطارانت ناخوشایند کند (اجتناب از همدمی با آنها نیز توهینی تلویحی در خود دارد، که بماند). ولی خب، او چندان هم نگران خوشمشربی نبود.
حتی دوست نداشت که سه بار در روز، سر سفره، با دیگران حرف بزند. حالا اگر بود و این پیامهای اینترنتی را میدید، چه میگفت؟ ولی ما خوشمشربی (آن خندۀ کمرنگ، آن ابراز علاقۀ مؤدبانه، آن دعوت غیرصادقانه) را به یک فضیلت اصلی تبدیل کردهایم.
شاید دوستی از چنگمان رفته باشد، ولی رفتار دوستانهمان همگانی شده است. بیدلیل نیست که واژۀ «گروهدوست» ۵ به معنای «بخشی از گله» است. ولی ثورو میفهمید که برای خویشتنداری میارزد احساسات چند نفر لطمه ببینند. او شاید از معاشرت با همسایگانش طفره رفته باشد، ولی حداقل به خودش مطمئن بود. کسی به خلوت میرسد که از تنهاماندن نترسد.
این مطلب را ویلیام دریزویتس نوشته و در تاریخ ۳۰ ژانویۀ ۲۰۰۹ با عنوان «The End of Solitude» در وبسایت کرونیکل آو هایر اجوکیشن منتشر شده است و برای نخستینبار با عنوان «کناره بگیر و از تنهایی نترس» در سیزدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمد معماریان منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۹ اسفند ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.
ویلیام دریزویتس (William Deresiewicz) منتقد ادبی، جستارنویس و محقق مشهور آمریکایی است. او برندۀ چندین جایزۀ ادبی ازجمله جایزۀ نشنال مگزین شده است. آموختن از جین آستین: چطور شش رمان دربارۀ عشق، دوستی و چیزهایی که واقعاً اهمیت دارند به من یاد دادند (A Jane Austen Education: How Six Novels Taught Me About Love, Friendship, and the Things That Really Matter) ازجمله کتابهای اوست.