احمد زید آبادی در یادداشتی که در کانال تلگرامیاش منتشر شده نوشت: در این دو سه روز بعد از آخرین نوشتهام، دوستان عزیز و آشنایان و ناآشنایان بیشماری هر کدام به طریقی و لحنی از درخواست و توصیه گرفته تا تشرهای صمیمانه، خواستهاند که در تصمیمم برای «خداحافظی با سیاست» در این شرایط تجدیدنظر کنم.
من شرمندۀ همۀ این عزیزان و قدردان لطف و محبت تک تک آنها هستم، اما واقع این است که آنچه فرمودهاند، بخشی از نادانستههای من نیست چرا که اصولاً پای چند فحش و ناسزا در میان نیست. همانطور که پیش از این هم گفتهام، فحش باد هواست و شاید دل کسی را خنک کند و موجب رنجش کس دیگری شود، اما اثر عملی بر آن مترتب نیست. ماجرای من، اما سختتر و پیچیدهتر از این حرفها شده است.
ماجرا از این قرار است که در این شرایط «مافوق حساس کنونی»! کنشگری به شیوۀ مألوف من، به امری پرهزینه و بیفایده تبدیل شده است و به زودی حتی غیرممکن میشود.
هزینۀ بیفایده، پوچترین و بیمعناترین کاری است که از یک کنشگر سیاسی یا اجتماعی برمیآید و به نظرم نباید آن را پشتِ الفاظ رمانتیک و پر و سوز و گداز پنهان و یا توجیه کرد.
هر کس در این دنیا شیوهای برای کار خود دارد، شیوۀ من هم در این ربع قرن اخیر این بوده که هر حرف و سخن و کار و اقدامی را در چارچوب تحلیلیِ مشخصی بدونِ لحاظ علایق و عواطف و احساساتم، توصیه کنم، حتی اگر آن تحلیل به نظرِ خیلیها ناقص یا از اساس نادرست بوده باشد.
کسانی که در جریان بحثهای خصوصیتر من بودهاند میدانند که شرایط پیش آمده، دور از انتظارم نبوده است. سالهاست در بارۀ ابعاد و جزئیات و تبعات آن به عنوان یکی از سناریوهای محتمل اندیشیدهام، به هراس افتادهام، هشدار دادهام و در بارۀ راههای پیشگیری از آن تا نهایتی که از یک موجود دو پا برمیآید، تأمل و تلاش کردهام و حتی از کوچکترین وبیاهمیتترینِ شانسها به بهای هزینه از اعتبار و آبرویم، استقبال کردهام.
متأسفم که باید بگویم این تأمل و تلاش بینتیجه مانده و گویا ما ایرانیان در این صد و پنجاهساله محکوم به تحققِ بدترینِ سناریوها بودهایم، مگر در چند موردی که خارج از اراده و توانمان، خدا به دادمان رسیده است.
شاید خدا دوباره به دادمان برسد و از آنجا که به ذهنمان خطور نمیکند و در محاسباتمان نمیگنجد، روزنی به روی این کشور بگشاید. خارج از این امیدواری متافیزیکی، من دیگر هیچ نشانهای از راهِ برونرفتِ کمهزینه از این بحران نمیبینم و اگر نگویم از امثال من، دست کم از خودِ من، هیچ کاری برنمیآید جز آنکه احتمالاً قربانی بیدلیل و بیاثر و بیسود و فایدتِ حوادثِ سهمگین پیش رو شویم و حتی بدتر از آن!
با این حال، خدا حافظی با سیاست در این مقطع، به معنای زمین گذاشتن قلم نیست. امور دنیا به سیاست منحصر نمیشود و حوزههای بسیارِ دیگری برای همراهی و همدلی از طریق این کانال وجود دارد. من فقط نمیخواهم نقش چراغعلی را در این وضعیت بازی کنم!
در روستای ما دو آدمی که نیازی به وصف روحیات و خصائلشان نیست، بر سر ملکی با یکدیگر در نزاع بودند و مردم بینوای و بیگناه را هم به اردوی خود فرا میخواندند. چراغعلی که به نظر خودش چیزکی میدانست، کارش اندرز و نصیحت این دو آدم و حامیان آنها شده بود که مکنید! چنین و چنان میشود!
دو لشکر خصم، اما بنای هیچ نرمش و سازشی نداشتند و هر کدام سعادت خود را در قلع و قمع کامل طرف دیگر میدیدند. آنها مدتی بر نصایح چراغعلی چشم بر بستند، اما چون او دست بردار نبود، هر دو به این نتیجه رسیدند که وراجیهای چراغعلی مانع جنگ و ظفر نهایی آنان شده است و بنابراین، ابتدا باید او را گوشمالی سخت دهند تا زبان در کام گیرد. این بود که هر دو اردو، جمعی از «غیورمردان» خود را در تاریکی شب به سراغ چراغعلی فرستادند و او را «پَچِّ پچور» کردند و هر دو هم، کل داستان را به گردن دیگری انداختند!
بعد از این ماجرا، چراغعلی بستری شد و زبان در کام گرفت و فقط گاهی زیر لب با خود زمزمه میکرد: میخواهید همدیگر را تا نفر آخر هلاک کنید؟ بفرمایید! راه هموار است!