سپیده علیزاده در سلامت نیوز نوشت: زنان آسیبدیده اجتماعی با مشکلات عدیدهای مواجه هستند. مشکلاتی مانند طرد خانوادگی- اجتماعی، آزار جسمانی و روانی دیدن، مفقودشدن مدارک هویتی، بارداریهای ناخواسته و... که باعث میشود آسیبپذیرتر از قبل شوند و دامنه مشکلات اجتماعی بزرگتر شود. به جرم معتاد و بیخانمانبودن، انگ بیمار و متجاهر بر آنها زده میشود و صدای فریادشان به گوش نمیرسد.
زنانی که زمانی عزیزان این مرزوبوم بودهاند، وقتی در ورطه آسیب قرار میگیرند، آنقدر به حقوق و شخصیتشان بیتوجهی میشود که سریعتر به قعر فرو میروند. سوگل را مادر مصرفکننده موادش، در زمان بارداری سه میلیون تومان به حراج گذاشته بود. فکر میکرد پسر است و به پیشنهاد یار هممصرفش که به سختی میتوان او را پدر نامید، با پول فروش نوزاد، رؤیای استقلال مالی، رهن خانه و خرید خودرو پراید در سر داشتند، تا درمان بیکاری و سفره خالی و مصرف مواد چند روزشان باشد. وقتی دختر متولد شد، قیمت به نصف کاهش یافت. روزی مادر باردار به من زنگ زد و بهدنبال یافتن راهی برای فروش بچه بود، هر روز به پایگاه خدمات اجتماعی مؤسسه نور سپید هدایت میآمد و سراغ خریدار را میگرفت.
آنقدر جوان بود که امید حمایتکردنش برای بازگشت به زندگی سالم، در من تقویت شد. به او گفتم قدم اول،برای یافتن مشتری خوب، قطع مصرف است و خریداری برای فرزند مادر مصرفکننده پیدا نخواهد شد. به یک مرکز اقامتی ارجاعش دادم و تحت درمان اعتیاد قرار گرفت.
تا زمان تولد نوزاد، شش ماهی قطع مصرف و پاکی داشت. روزی که سوگل متولد شد، اصرار داشت او را نبیند. کودک را که روی شکمش قرار دادند، از ترس سختی جدایی، خوشحال نشد. نمیدانم چطور ولی احتمالا حس مادریاش باعث شد تا توصیهام را برای معرفی به خیرین و تحت پوشش قرار گرفتن، بپذیرد. باور کرد حامیانی وجود دارند و تازمانیکه سالم زندگی کند و مادری خود را نشان دهد، بیپناهش نخواهند گذاشت. عشق سوگل سه سال است سلامتی را به مادرش هدیه داده و زندگی دوبارهای را برایشان به ارمغان آورده است.
او پاک است؛ اما با مشکلات پیچیده و چندوجهی اجتماعی- حقوقی مواجه است. اگر حمایت نشود، لغزش و بازگشت، دور از ذهن نخواهد بود. اولین قربانی زنان آسیبدیده، فرزندانی هستند که ناخواسته از آنها متولد میشوند و باعث تکرار چرخه جرم و آسیب میشوند. حمایت از آسیبدیدگان اجتماعی نسلی را از عذابِ داشتن والدین آسیبدیده میرهاند. ازجمله نیاز آنها حل مشکلات قضائی و حقوقیشان است. والدین مصرفکننده، تولدها و ازدواجهای ثبتنشده و فرزندان بیشناسنامه، آسیبِ آسیبدیدگان را مضاعف میکند. وقت آن رسیده است با بازنگری قوانین، حقوق این قشر از جامعه بهروزرسانی شود.
- قرارمان کمی پایینتر از میدان خراسان، سر خیابان معروف طیب است. در پیچوواپیچهای یکی از خیابانهای فرعیاش، خیابانی که از ابتدا تا انتها بنبستها خانههای کوچکی را در خود جای دادهاند، قرار است راوی زندگی دو زن باشند.
ماشین را در یکی از خیابانهای بالاتر پارک میکنیم. خبر دادهاند بنبستها هیچ کدامشان ماشینرو نیستند. پیاده از پیچ خیابان گذر میکنیم و جلوی خانه آپارتمانی کوچکی با دری زردرنگ میرسیم. سپیده، مددکار اجتماعی، دو قوطی آبمیوه با خودش برایشان آورده است. توی راه تأکید میکند باید فکری به حال مهسا کنیم. مهسا که حالا در آستانه ١٩سالگی در خانه مددجویی زندگی میکند و سه سال از پاکیاش میگذرد.
مریم با چادری گلدار از پلهها پایین میآید و ما را به طبقه دوم میبرد. یک اتاق ٣٠متری که با روفرشی طوسیرنگی فرش شده، یک تلویزیون کوچک و بوفهای که اسباببازیهای گلناز، دختر سهسالهاش، را در خود جای داده و یک آشپزخانه و یخچال قدیمی تمامی بضاعت مریم، صاحبخانه ٣٤سالهای است که این روزها، میهمان دختری است که از دست مادرش متواری شده است.
مهسا
سبزه است با چشمان درشت و ابروهای دستنزده. معذب بین من و مددکار نشسته است. مریم در چارچوب آشپزخانه نشسته و دختر کوچکش را نوازش میکند. بعد سرش را بلند میکند و میگوید: «خب حرف بزن دیگه. میخوان کمکت کنند». مهسا اما پاهای کمجانش را بغل گرفته و صدایش درنمیآید. از او میپرسیم دوست دارد اسمش در گزارش چه باشد و او بعد از کمی درنگ، میگوید: «مهسا...».
از او میپرسیم چقدر درس خوانده و چندساله است...، حالا سرش را بالا میکند و میگوید: «متولد ٧٦ ام. تا اول راهنمایی هم بیشتر درس نخوندم... بابام نذاشت یعنی...» مهسا تعریف میکند از وقتی چشم باز کرده، مادرش زن دوم مردی بوده که خانه و زندگی جداگانهای داشته. آنها هیچوقت آدمهای جدی در زندگی پدر نبودند. میگوید: «دیگه وقتی داداشم به دنیا اومد، بابام اصلا نمیخواست ما رو ببینه. ابوالفضل رو یک بار هم بغل نکرد...». مهسا میگوید شاید همه این تحقیرها باعث شد تا مادر ٣٦سالهاش به دنبال زندگی دیگری باشد... .
او میگوید: «بابام که هیچوقت نبود... مامانم هم زندگی خودش رو داشت و دوستاش رو شبها میآورد خونه. اولش ما طبقه بالای مغازه بابام زندگی میکردیم. بابام که شب مغازه رو میبست و میرفت، دوستای مامانم میومدن خونه ما. من و داداشم تو اتاق بغلی بودیم و مامانم با دوستاش بود...». مهسا میگوید وقتی ١٢سالش میشود، از ترس امنیت، ماجرا را برای پدرش بازگو میکند. یک روز پدر بعد از بستن مغازه در گوشهای از خیابان کشیک میدهد و وقتی کسی وارد خانه میشود، او به مادر حمله میکند... . میگوید: «همین شد بهانه. اسباب و اثاثیهمان را ریخت وسط خیابان و همین دو سه ماه یک بار، ماهی ١٠-٢٠هزارتومانی که خرجی میداد هم تمام شد... .
با مادرم و برادرم، ابوالفضل، توی پارک میخوابیدیم. مادرم کشیک میداد تا بخوابیم. بعد رفت خانه یکی از همسایهها و من هم بهزیستی. یکسالی بهزیستی بودم تا مادرم ١٣ میلیون مهریهاش را گرفت. با چهار میلیونش بدهیهایمان را داد، با پنج میلیون هم خانهای اجاره کرد و من هم به خانه برگشتم... . در همه این سالها تا همین امروز خرجمان را همسایهها میدادند. به عالم و آدم بدهکار بودیم. ١٠ هزار تومان این همسایه و ٢٠ هزار تومان آن همسایه...».
مهسا دوباره ساکت میشود. کمی آب میخورد و دوباره پاهایش را توی شکمش جمع میکند.... مریم هنوز در چارچوب آشپزخانه نشسته و میگوید: «بگو دیگه... بگو چی شد که اون اتفاق برات افتاد...» سرش را بلند میکند و میگوید: «یک روز یکی از دوستان مادرم به خانهمان آمد. ١٥ سالم بود، از مادرم خواست تا با من ارتباط بگیرد... . مادرم عصبانی شد و با چوب به جانم افتاد. آن مرد مانع شد و به من گفت با او بروم... . مادرم که بیرونم کرد با مرد جوان همراه شدم... گفت با هم ازدواج میکنیم، اما بعد از مدتی معلوم شد معتاد است، من هم بعد از یک ماه دوباره به خانه برگشتم...».
از مهسا درباره برادرش، ابوالفضل، میپرسم و او میگوید: «نمیدونم. خیلی رفیقبازی میکنه... شبا تو پارک بیسیمه... با اینکه به ریخت و قیافهاش نمیاد اما فال میفروشه تا خرجش دربیاد... یکی میخواست ببرتش مشهد و بعد هم افغانستان... شاید برده باشنش...».
مهسا میگوید: «مادرم بعد از اینکه برگشتم به زور راهم داد... هنوز همه چیز مثل سابق بود... با این تفاوت که من بزرگ شده بودم و به چشم میآمدم و این اذیتش میکرد.... سر همین خیلی کتک میخوردم...». میپرسم: «مامانت معتاده...»؟ میگوید: «نه! گاهی قلیون میکشه. اما معتاد نیست...».
از مهسا سؤال میکنم: «دیگر با کسی نبودی؟» سرش را به علامت مثبت تکان میدهد و میگوید: «قرار بود عروسی کنیم. اسمش مجتبی بود و فوقلیسانس برق داشت؛ اما به خاطر مادرم ولم کرد... گفت تو خیلی زندگیت مشکل داره و مادرم قبول نمیکنه...» میگویم: «میخوای باهاش حرف بزنم؟» سرش را به علامت منفی تکان میدهد و میگوید: «نه. الان یکی هست....» مریم حرفش را قطع میکند و میگوید: «یکی هست که با مادرش بوده... و شناسنامهاش هم دست اوست، پسره از چهار فرسخی معلومه معتاده...» مهسا بیاهمیت به مریم میگوید: «سر همین پسره مامانم بیرونم کرد... آنقدر کتکم زد که پام چلاق شده. بعد شلوارش را بالا میکشد و پای کبود و ورمکردهاش را نشانم میدهد...».
مریم میگوید: «خانم نذارید با پسره بره...». سپیده علیزاده، مددکار و مدیر مؤسسه نورسپید هدایت، به او میگوید باید به بهزیستی برود...؛ اما مهسا بههیچعنوان زیر بار بهزیستی نمیرود... . قرار میشود مردی که به او قول ازدواج داده و نامش مهران است به خانه بیاید تا او را متقاعد کنیم و شناسنامه مهسا را پس بگیریم... ١٠ دقیقه بعد پسری کوتاهقامت با دندانهای ریخته و ابروهای بههمپیوسته جلوی در حیاط میایستد، مهسا چهارزانو وسط حیاط نشسته و نگاهمان نمیکند. سپیده به مرد میگوید: «آقا مهران شما کار خودت رو کردی.
میدونم میخوای مهسا رو بگیری، اما باید اون خودش رو ثابت کنه، بذار یه چند روزی بیاد مؤسسه پیش ما، تا شما مطمئن بشی که آدم شده... مریم هم دیگه نمیتونه اینجا نگهش داره، من برای اینکه بخوام ببرمش باید شناسنامه داشته باشه...» مرد میگوید: «مریم خانم شما یکی، دو روز دیگه نگهش دار... من این رو میبرم...» از مهران شغلش را میپرسم، کمی براق میشود و میگوید: «من کمپ دارم... چطور مگه؟» جواب نمیدهم... هرچه سپیده اصرار میکند، مهران راضی به دادن شناسنامه نیست، مهسا هم مدام میگوید پایش را در بهزیستی نمیگذارد... ما از پلهها بالا میرویم تا مهسا تصمیم بگیرد...
چند دقیقه بعد حبیبالله مسعودیفرید، معاون ریاست سازمان بهزیستی در تماس تلفنی با ما برای نگهداری مهسا و برادرش قول مساعد میدهد، همان موقع ما میتوانیم از طرف مؤسسه خیریه مهرآفرین که وابسته به فاطمه دانشور است هم برای نگهداری مهسا مطمئن شویم... کمی بعد صدای روشنشدن موتور مهران میآید، از پنجره پایین را تماشا میکنیم، مهسا ترک موتور مهران نشسته و از خانه مریم فرار میکند... هنوز خبری از ابوالفضل نیست...
مریم
قدبلند است و درشتهیکل، موهای طلاییاش را زیر چادر پنهان کرده و کمی میلرزد... میگوید: «من میترسم از اینها، تازه زندگیام سروسامان گرفته... نمیخوام دوباره بیفتم تو هچل...». مریم ١٠ سال به شیشه اعتیاد داشته.... از طریق همسرش معتاد میشود بعد از طلاق و از خرمآباد به تهران میآید.
او میگوید: «توی دروازه غار با بابای دخترم آشنا شدم... من شیشه میکشیدم و شرایطم خوب نبود. از همون روزهای اول که فهمیدم حاملهام، دنبال فروش بچه بودم. کسی گفت شاید خانم علیزاده بچهرو بخره... منم زنگ زدم بهش و اون گفت صبر کنم..
هی گفت صبر کن و هی وعده و وعید داد. میگفت بچهرو نفروش، اما من مصمم بودم...». مریم ادامه میدهد: «بابای بچه معتاد بود و توی خیابون... قرار شد بریم صیغهنامه بگیریم تا بتونیم برای بچه شناسنامه بگیریم. روز زایمان اما بیمارستان نیومد. بچه که به دنیا اومد، حاضر نبودم بغلش کنم، اما پرستار به زور داد دستم و نتونستم دیگه ولش کنم... به باباش اولش گفتم بچهمون پسره... خیلی خوشحال شد و گفت: خوبه پس پول یه پراید دراومد. اما وقتی فهمید دختره کلی آویزون شد...»
مریم حالا با پول اندکی که یک ماه در میان از طریق مؤسسه به دستش میرسد، روزگارش میگذرد. میگوید بهشدت دنبال کار است... دخترش را به آغوش میکشد و میگوید: «من که بچه رو نفروختم، اما هیچکس هم نبود دست من رو بگیره...».
دوباره سراغ ابوالفضل را میگیرم... مریم از پسر کوچک همسایه پایینیشان درباره ابوالفضل سؤال میکند، پسرک همانطور که گوشهای نشسته و میوه میخورد میگوید: «صبح بردنش مشهد... دیگه نیست...».