انگشتانش سیاه شده، دستش از عفونت به سوزش افتاده و بوی نامطبوع چرک و عفونت، زندانبانها را مجبور میکند، کاری برایش انجام دهند. در بیمارستان شهر کوت، بدون اینکه بیهوش شود، برای همیشه با دستش خداحافظی میکند....
به گزارش خراسان، گفتهها و ناگفتههای عملیات کربلای ۴ همچنان شنیدنی و خواندنی است. امروز ۲۶ مرداد به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن با دکتر حسین سلطانی، رزمنده کربلای ۴ از لشکر ۵ نصر و آزاده دفاع مقدس همکلام شدیم. خاطرات او را از کنار رود اروند تا اردوگاه شماره ۱۱ تکریت مرور میکنیم.
پاییز سال ۶۵ و دومین اعزامم به عنوان بسیجی به جبهه بود و ۱۸ سال داشتم. پس از اعزام به جبهه جنوب، در اروندکنار مستقر و مشغول فراگیری آموزشها از جمله غواصی شدیم.
غواصی را از این جهت فرا میگرفتیم که عملیات پیش رو یعنی کربلای ۴، عملیاتی آبی خاکی بود و برای ما که در گروهان اطلاعات عملیات و خطشکن بودیم، لازمهاش آشنایی با غواصی برای عبور از آب بود. حدود دو ماه این دوره آموزش به طول انجامید که پس از آن با پوششهای خاص ترابری به دژ خرمشهر منتقل و از آنجا هم برای انجام عملیات کربلای ۴ عازم منطقه شلمچه شدیم. ما قرار بود جزیره بوارین را بگیریم و در آن مستقر شویم. بعدازظهر روز سوم یا چهارم دی به سمت خط حرکت کردیم و مسیر هم طوری بود که بین خاکریز ما و آنها مدام خمپارهها فرود میآمد که آنجا تعدادی از همرزمانم مجروح شدند.
ما به خط رسیدیم و به دلیل آبی و خاکی بودن، شرایط سخت و خاصی در آنجا حاکم بود. برای نمونه سیم خاردارهای حلقوی و موانع خورشیدی شکل فراوان در آب و خشکی کار گذاشته بودند به طوری که استفاده از سلاحها را مشکل میکرد. مثلا آرپیجیزن باید روی دوش فرد دیگری قرار میگرفت تا بتواند آن را شلیک کند.
در نهر خین هم وضعیت به همین گونه بود؛ به علاوه این که تیربارهای دشمن هم در فاصلههای کم از یکدیگر مستقر شده بودند و شکستن خط را برای ما خیلی پیچیده و سخت کرده بود. اما با تمام این سختیها با رشادتها و ایثار همرزمانم که بخشی از آنها مجروح شدند و تعدادی هم به شهادت رسیدند، گروهان ما وارد جزیره شد و توانستیم موقعیت تعیین شده را در اختیار بگیریم و پاکسازی کنیم که در همین اثنا گلولهای به ران پایم اصابت کرد و، چون به استخوان نرسیده بود، توانستم بلند شوم و ادامه دهم. از طرفی، چون لباس غواصی به تن داشتم، خونریزی زیاد به چشم نمیآمد.
آنجا باید ما صبر میکردیم که بقیه گردان به خط ملحق شوند و اقدام به پیشروی کنیم. اما شرایط کار سخت بود و من با رگبار مجدد گلوله به دست و پاهایم، مجروحیتم جدیتر شد. در آن موقعیت ارتباطم با بیسیمچی هم قطع شده بود و همچنان باید منتظر میماندم که بقیه گردان به خط ما ملحق شوند که البته گروهانهای دیگر هیچ گاه به خط ما نرسیدند؛ بعدها متوجه شدیم که گروهانهای دیگر نتوانسته بودند پیشروی کنند و این باعث شد بعثیها به موقعیت اولشان در جزیره بوارین برگردند و گروهان ما را محاصره کنند.
نهایتا صبح فردای این محاصره تعدادی از همرزمانم به اسارت درآمدند و من توانستم به سختی و با احتیاط خیلی زیاد، از خاکریز عبور کنم و خود را به نهر خین برسانم. هنگام گذر از نهر و زمانی که آن سو از نهر خارج شدم، به سنگر کمین دشمن برخوردم که دو نیروی بعثی که سنگرشان خراب شده بود، با فاصله از سنگر نشسته بودند. توانستم با زحمت زیاد و با حالت سینهخیز خودم را به داخل همان سنگر نیمه خراب برسانم.
صبح زود روز بعد، صدای پایشان را شنیدم که به طرفم میآمدند. آنها از طریق مسیر سینهخیز، توانستند پیدایم کنند. وقتی بالای سرم رسیدند، یک تیر هم شلیک کردند که به نقطهای دیگر از دستم خورد و شرایط دستم را بدتر کرد. من که از این لحظه اسارتم آغاز شده بود، از نظر جسمی هم شرایطم چندان مساعد نبود.
وقت نماز صبح بود، از آنها خواستم نمازم را بخوانم، موافقت کردند و با وسایلی که همراه داشتند، دستم را پانسمان کردند. سوار بر خودروی جیپ شدیم و یک نفر مسلح را کنارم گذاشتند و به سمت پشت خط حرکت کردیم. به قرارگاه لشکر رسیدیم که آنجا دونفر از همرزمانم را دیدم و به هم ملحق شدیم. البته در این میان، برخوردهای خشن و ضرب و شتم هم بود که خب طبیعتا اینها بخشی از اسارت است.
شب هنگام شد و از آنجا ما را به سمت بصره بردند؛ آن جا بود که تعداد دیگری از دوستان و همرزمانم را دیدم. در ضمن آنجا پانسمان دستم را هم باز کردند که خونریزی شدیدی به راه افتاد و از حال رفتم. به هرحال روز بعد از آن برای دریافت اطلاعات هویتی، ما را به مقر استخبارات در بغداد بردند و با ورودمان به آنجا «پذیرایی!» به شدت سختی نیز از ما کردند. سپس من و چند نفر دیگر را که خونریزی و جراحت داشتیم، به بیمارستان منتقل کردند که برای جراحتهای دست و پاهایم دو روز آن جا بودم.
ما چند نفر را پس از دو روز به پادگان «الرشید» بغداد منتقل کردند. آنجا حدود ۲۰ روز از پانسمان و چرک خشککن خبری نبود تا این که دستم به عفونت و چرک افتاد و بوی نامطبوعی هم به وجود آورده بود و دوستانم مدام به بعثیها بابت این موضوع تذکر میدادند، اما آنها کاری انجام نمیدادند.
سرانجام پس از اعتراض زیاد دوستانم، یک روز آمبولانس آوردند و معاینهام کردند. البته چه فایده که دیگر دیر شده و انگشتانم سیاه شده بود. تصمیم گرفتند من را به بیمارستانی در شهر کوت منتقل کنند و در بیمارستان دستم را بدون بیهوشی با تیغ جراحی از قسمت مچ قطع کردند.
در همین بیمارستان، یکی از دوستان رزمنده به نام اسفندیار که اهل شمال بود و به علت اصابت ترکش و قطع نخاع، هیچ حرکتی نداشت، به شهادت رسید و تا همین امروز هرگاه، او را به یاد میآورم، غمی سراغم میآید. ماجرا از این قرار بود که او را هر روز یا یک روز در میان برای نظافت و شستوشو به حیاط میبردند و به طرز غیرمعمولی میشستند.
تصور کنید در هوای سرد دی ماه و در محوطه باز، با پودر لباسشویی و آب سرد او را شستوشو میدادند. اسفندیار که خیلی هم ضعیف شده بود، یکروز به من گفت: «حسین جان، اگر من را امروز برای شستوشو ببرند دیگر برنخواهم گشت.» او حالش مساعد نبود و من شرایط او را به بیمارستان و کسانی که آنجا بودند انتقال دادم، اما متاسفانه هیچ اهمیتی به این موضوع ندادند و دقیقا او همان روز پس از شست و شو حالش بد شد و به شهادت رسید.
چند روزی گذشت تا این که به پادگان الرشید برگشتیم و از آنجا هم به اردوگاه اصلی دوران اسارت بردند که نامش اردوگاه شماره ۱۱ تکریت بود و تا پایان دوره چهارساله اسارت در آنجا بودم. هیچ وقت از خاطرم نمیرود وقتی که به آن اردوگاه وارد شدیم، با وسایل متعارف و غیرمتعارف، از ما استقبال سخت و وحشیانهای شد.
۷ شهریور ۶۹ به وطن عزیزم بازگشتم و در سال ۷۰ با شرکت در کنکور و قبولی در دانشگاه دولتی تحصیل را شروع کردم و امروز به عنوان پزشک عمومی مشغول به کار هستم. طبیعتا به دلیل نقص عضو، پذیرش در بسیاری از تخصصهای پزشکی برایم امکانپذیر نیست و مواردی هم که میتوانستم بروم مورد علاقهام نبود. به لطف حق، دو فرزند دارم که هر دو، دانشجوی پزشکی هستند....