شهیدی مودب؛ امروز خبر رسید که حمید هوشنگی بعلت عارضه سرطان در گذشته است و عکسی هم از او که در روی تخت بیمارستان روزنامه میخواند در کنار خبر فوتش بود. به یقین این عکس بیان کننده تمام زندگی او از زمان ورودش به خبر گزاری تا آخرین روز حیاتش میباشد. مردی که در هر جا بود و در هر شغلی که داشت مشغله اصلیش خبر بود. بیاد دارم وقتی مسول دفتر خبرگزاری در لندن بود یک ضبط صوت کوچک داشت که اگر در حال رانندگی، خبری از رادیوهای محلی میشنید که ارزش ارسال به خبرگزاری را داشت آنرا ضبط و در دفتر یا منزل آنرا پیاده و ارسال میکرد.
بعد از پیروزی انقلاب با هم محشور بودیم. در اوایل جنگ یک روز صبح زود او را در اهوازدر محل قرارمان دیدم. گفت: برویم دفتر خبرگزاری مطلبی را فکس کنیم و برگردیم. سوار ماشینش شدم از مقابل ژاندارمری گذشتیم که مراسم صبحگاه داشتند وقتی بر گشتیم دیدیم در آنجا غوغاست شهر در تیر رس توپخانه بعثیها بود و گلولهای به محل اصابت کرده بود و شماری از ژاندارمها شهید و زخمی شده بودند. میخواستیم برویم از آبادان و خرمشهر گزارش تهیه کنیم. باتفاق حرکت کردیم. مسیر به گونهای بود که از دور محل استقرار نیروهای دشمن دیده میشد. آول وارد آبادان شدیم شهر سنگر بندی شده بود و خیابانها و کوچهها را برای سنگر عمیقا کنده بودند. مقصد ما خرمشهر بود که با رشادت مقاومت میکرد. وارد شهر که شدیم مانند شهر ارواح بود و هیچکس را ندیدیم تا رسیدیم به مسجد جامع که چند نفری در آن بودند و کار تدارکاتی میکردند. حمید مثل مادری که بد نبال کودکش باشد همه جا درپی کسب خبر بود. گفتند رزمندهها در شلمچه اند او بلا فاصله به راه افتاد و رفتیم به چبهه شلمچه.
دو گروه خلخالی و غفاری در مرز داشتند مقاومت میکردند. پیاده شدیم و رفتیم بدیدار رزمندهها که تعدادشان زیاد نبود. اول ۱۷ تانکی را که بعثیها از دست داده بودند بما نشان دادند. حمید تند تند عکس گرفت و مصاحبه کرد برگشتیم مسجد و پس از نماز در حالی که هوا داشت گرگ و میش میشد عازم اهواز شدیم. حمید بی قرار بود، چون میخواست خبر تانکهای منهدم شده را به خبرگزاری مخابره کند. با اینکه تند میراند در خروجی آبادان هوا تاریک شده بود و مسیر خطرناک بود. برای استطاررا چراغ خاموش میرفتیم و در قسمتی از جاده برای اینکه صدای موتور ماشین به گوش نیروهای بعثی نرسد خود رو را دو نفری هل میدادیم و بعضا مجبور بودیم مدتی داخل چاله دراز بکشیم. بالاخره ۲ ساعت بامداد رسیدیم اهواز و حمید گفت: برویم خبر گزاری. مهندس غرضی استان دار خوزستان بود وما باید شب میرفتیم برای خواب به استان داری که وتی رفتیم در واقع صبح شده بود.
در تهران بیشتر اوقات او را میدیدم او با احمد بورقانی در مدیریت دکتر خرازی در خبرگزاری کار میکردند تا اینکه حمید شد مدیر دفتر خبرگزاری در لندن و منهم بر سبیل اتفاق به آنجا اعزام شدم. آقای آخوند زاده کار دار بود و ما با حمید و مدیر صدا و سیما لااقل ماهی یک جلسه داشتیم، ولی من و حمید هفتهای چند بار ملاقات میکردیم او در لندن آرام و قرار نداشت و همیشه دنبال خبر بود. یِک رور آمد دیدم صورتش ورم کرده گفتم حمید چرا باد کردی گفت: صبح، رفته بودم بانک ملی با بچههای منافقین در گیر شدم آنها چند نفر بودند و مرا کتک زدند. این حرفها را که میزد میخندید، چون حمید هوشنگی تا وقتی من او را دیدم خندان بود و در هر وضعی که داشت فکرو ذکرش خبر بود.
او بعللی کار در خبر گزاری را رها کرد و رفت سراغ کار بازرگانی، اما این شغل در واقع برایش مشغله بود و هر روز خبرهای اقتصادی را برای کارش و خبرهای سیاسی را برای دلش پی گیری میگرد. بعد از مرگ زنده یاد احمد بورقانی که بشدت عزادارش کرده بود دیگر او را ندیدم تا اینکه چهار پنج سال پیش شنیدم برایش گرفتاری پیش آمده. تلفنتش را از یکی از بچههای قدیم خبرگزاری گرفتم وزنگ زدم شرح مفصلی از گرفتاریش را داد. درآخرین صحبت تلفنی گفت: سرطان گرفته ام و عمل کرده ام. نخواستم از خودش بپرسم، ولی خبردار شدم که سرطان روده داشته. آخرین با رهم که به او زنگ زدم گفت: دارم تلاش میکنم، ولی وضع خوب نیست. داشتم فکر میکردم آن حمید هوشنگی پر تحرک عاشق که با آن صورت ورم کرده بدنبال خبر میرفت در روی تخت بیمارستان با دل آزرده باید چه حالی داشته باشد که به یاد شعر مسعود سلمان افتادم که
من کیستم چه دارم چندم کی ام چیم
کم هر زمان رساند گردون حکایتی
خدایش رحمت کند. درگذشت او را به خانواده اش، بدوستانش و به همه بچههای خبر تسلیت میگویم و بخصوص برای پسرش علی که بارها در کودکیش او را در آغوش فشرده ام آرزوی شکیبایی دارم.