"این حسین است، همان که خورشید خلافت انسان از افق خون او طالع خواهدشد.
ای شوربختان! نیک بنگرید که چه میکنید و در برابر که ایستادهاید! مگذارید
که خون خدا با دستان اختیار شما بریزد! فریب مکر لیل و نهار را مخورید!
این حسین است، غایت آفرینش کون ومکان، اگرچه چهرهای دارد چون چهره شما و
جثهای دارد که از شما بزرگتر نیست. فریب چشمان ظاهربین را مخورید"
فرارو- مرتضی آوینی*؛ فجر صادق دمید و مؤذن آسمانی در میان زمین و آسمان ندا در داد: سبوح قدوس رب الملائکه و الروح. امام به نماز فجر ایستاد و اصحاب به او اقتدا کردند و ظاهر و باطن و اول و آخر به هم پیوست.
میان ظاهر و باطن، وادی حیرتی است که عقل درآن سرگردان است. تن در دنیاست و جان در آخرت: این یک به سوی خاک میکشاند و آن یک به سوی آسمان، و چشم حس ظاهربین است. درمیان لشکر عمرسعد نیز بسیارند کسانی که به نماز ایستادهاند. وا اسفا! چگونه باید به آنان فهماند که این نماز را سودی نیست اکنون که تو با باطن قبله سر جنگ گرفتهای؟ وا اسفا! چگونه باید این جماعت را از بادیه وهم میان ظاهر و باطن رهاند؟
امام، باطن قبله است و نماز را باید به سوی قبله گزارد. آیا هیچ عاقلی پشت به قبله نماز میگزارد؟ نماز آنگاه نماز است که میان ظاهر و باطن جمع شود و اگر نه، مقتدای آن نماز که در لشکر یزید بخوانند شیطان است. اسلام لباسی نیست که باپیکر جاهلیت جفت بیاید، اما اینجا دنیاست و بادیه وهم میان ظاهر و باطن فاصله انداخته است. شیطان جاهلان متنسک را با نماز میفریبد. در اینجاست که ائمه کفر همواره از پیراهن عثمان عَلَم جنگ با علی (ع) میسازند. اگر آنان پرده از مطامع دنیایی خویش بر میداشتند که این خیل انبوه با آنان همراه نمیشد. جاهلیت ریشه در باطن دارد و اگر نبود کویر مرده دلهای جاهلی، شجره خبیثه بنی امیه کجا میتوانست سایه جهنمی حاکمیت خویش را بر جامعه اسلام بگستراند؟
امام (ع) بعد از اقامه نماز، روی به اصحاب خویش کرد و فرمود: «ان الله تعالی اذن فی قتلکم و قتلی فی هذا الیوم فعلیکم بالصبر و القتال... ـ امروز خداوند به قتل شما و من اذن داده است؛ پس بر شماست صبر و قتال... صبر،ای بزرگ زادگان، {چرا} که مرگ نیست جز گذرگاهی که شما را از سختی و شدّت و رنج، به بهشتهای وسیع و نعمتهای دائم میرساند. کیست که نخواهد از زندانی تنگ به کاخی بزرگ منتقل شود؟ و اگر چه مرگ بر دشمنان شما آن گونه است که کسی ازکاخی وسیع به زندانی تنگ انتقال یابد. پدرم از رسول الله مرا حدیث گفته است که:... الدنیا سجن المؤمن و جنه الکافرـ دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است، و مرگ پلی است که آنان را به بهشتشان میرساند و اینان را به جهنمشان.»
صبحگاه، چون شب به تمامی برچیده شد و انبوه لشکریان عمرسعد که نظم گرفته بودند تا به سراپرده آل الله حمله برند ظاهر شد، امام دست به آسمان برداشت و گفت: «الهی، تویی که در دلتنگیها تنها به تو روی میآورم و تویی که در شداید تنها به تو امید میبندم و تویی که در آنچه بر من نازل میشود، پشتوانه و سلاح من بودهای. چه بسیار روی نمود همومی که قلب در آن به ضعف میگراید و حیله بریده میشود و دوست کناره میگیرد و دشمن زبان به شماتت میگشاید، و من با اشتیاقی که مرا از غیر تو باز میداشت، کار را به تو واگذار کردم و شکوِه پیش تو آوردم و تو آن غصهها را زدودی و گره از کار فروبسته من گشودی و مرا کفایت کردی. پس تویی ولیّ همه نعمتها و منتهای همه رغبتها.»
سخنان امام و یارانش، پیش از آغاز جنگ، نسیمی بهاری است که بر دیار مردگان میوزد، شاید در آن میان هنوز هم باشند خفتگان نیمه جانی که به خواب زمستانی فرورفتهاند: «ای مردم! گفتار مرا بشنوید و شتاب نکنید تا شما را موعظه کنم، که این حق شما بر عهده من است، و تا آنکه عذر خویش را بیان کنم. پس اگر درباره من جانب انصاف گرفتید که سعادتمند شدهاید و اگر نه، رأی خود و شرکای خویش را برهم نهید و آنگاه که دیگرنشانی از تردید درخود نیافتید، بیدرنگ به من بپردازید و کار را یکسره کنید و بدانید که ولی من خدایی است که قرآن را نازل کرده و صالحین را در کَنَف ولایت خویش میگیرد.» و چون سخن امام به اینجا رسید، صدای اهل حرم که گوش سپرده بودند، به شیون بلند شد...
«ای زنان و دختران بنی الهاشم، آرام باشید که گریه بسیاری در پیش خواهید داشت، تا آنجا که چشمههای اشک بخشکد و جز خون در حدقه چشم، نگردد.» «ای بندگان خدا، تقوا پیشه کنید و از دنیا برحذر باشید که اگر دنیا به کسی وفا کند و یا کسی در آن باقی بماند، انبیا برای بقا سزاوارترند ـ شایستهتر برای رضایت و راضیتر به قضا. اما هرگز! که خداوند دنیا را برای فنا آفریده است؛ تازههایش به کهنگی میگراید و نعمتهایش به زوال، و شادیهایش به تیرگی؛ منزلگاهی است پر فراز و نشیب و خانهای است ناپایدار... و چون اینچنین است، زادراه سفر برگیرید و بهترین زادراه تقواست: واتقوا الله لعلکم تفلحون.» «ای مردم، آفریدگار تعالی دنیا را آفرید تا خانه فنا و زوال باشد و دم به دم بر اهلش دیگرگون شود.
اینچنین، مغرور و فریفته است آنکه بدان غره شود و شقی است آنکه مفتون آن گردد. زنهار! نفریبد شما را، که میبُرد رشته امید آن را که به اوتکیه کرده است و دست طمع آن را که در او طمع ورزیده. و اکنون شما برکاری گرد آمدهاید که خشم خدا را بر شما برانگیخته و چهره کَرَمش را ازشما بازگردانده و شما را سزاوار انتقامش ساخته است. چه خوب ربی است آفریدگار ما و چه بد بندگانی هستید شما که اقرار به طاعت کردهاید و ایمان به رسالت محمد آوردهاید، اما اینک همان شما، به سوی اهل بیت و عترت او خزیدهاید تا آنان را به قتل برسانید. این شیطان است که بر شما سیطره یافته است و ذکر خداوند عظیم را از خاطرتان برده. پس ننگ بر شما و برآنچه اراده کردهاید! انا لله و انا الیه راجعون. هولاء قوم کفروا بعد ایمانهم فبعدا للقوم الظالمین.» «ای مردم، نخست مرا بشناسید که کیستم، آنگاه به خود آیید و خویشتن را ملامت کنید، و بیندیشید که آیا بر شما رواست قتل من و هتک حرمت من؟ آیا من فرزند دختر پیامبر شما نیستم؟ آیا من فرزند وصی و پسر عم او نیستم که پیش از همه به خدا ایمان آورد و پیش از همه رسولش را درآنچه ازجانب آفریدگار آمد تصدیق کرد؟ آیا حمزه سیدالشهدا عموی پدر من نیست؟ آیا جعفر طیار عم من نیست؟ آیا این گفته رسول خدا درباره من و برادرم به شما نرسیده است که این دو، سرور جوانان بهشتیاند؟
اگر هست، بدانید من درآنچه میگویم بر حقم و به خدا سوگند دروغ نگفتهام از آن روز که دانستهام خشم خداوند اهل دروغ را میگیرد و آنان را به تازیانه همان دروغ میزند. و اگر مرا تکذیب میکنید، هستند هنوز کسانی که میتوانند شما را از آنچه گفتم خبر دهند. از جابر بن عبدالله انصاری بپرسید، از اباسعید الخدری، از سهل بن سعدالساعدی، از زید بن ارقم و انس بن مالک بپرسید تا با شما بازگویند که این حدیث را درباره من و برادرم از رسول خدا شنیدهاند. آنگاه، در این گفته حاجزی است که شما را از قتل من باز میدارد.»
شمر بن ذی الجوشن که امیر لشکر چپ بود، فریاد زد: «خداوند را با شک پرستیده است آنکه بداند تو چه میگویی؟» حبیب بن مظاهر پاسخ گفت: «تو خداوند را بر هفتاد جانب شک و شبهه پرستیدهای و من گواهم که تو در آنچه گفتی صادقی و هیچ از سخنان او در نمییابی، چرا که خداوند بر قلب تو مهر زده است.» امام حسین ادامه داد: «و اگر در آن گفته تردید دارید، آیا در اینکه من فرزند رسول الله هستم نیز شکی هست؟ که به خدا در فاصله میان مشرق و مغرب عالم، جز من، نه در میان شما و نه در میان غیر شما کسی نیست که فرزند دختر پیامبر باشد. وای برشما! آیا مرا به طلب قتلی که از شما کردهام گرفتهاید؟ و یا به تلافی مالی که از شما هدر دادهام؟ و یا به قصاص جراحتی که بر شما وارد کردهام؟ کدام یک؟»
امام لحظهای سکوت کردو آنگاه ادامه داد: «ای شَبَث بن رِبعی،ای حَجّار بن اَبجَر،ای قیس بن اشعث،ای یزید بن حارث! آیا این شما نبودید که برای من نوشتید بیا که هنگام درو رسیده است، میوهها سرخ شده است و باغها سبز و کِیلها لبریز و تو بر لشکریانی وارد خواهی شد که برای تو تجهیز شدهاند؟» آنها پاسخی نداشتند جز آنکه به دروغ انکارکنند. و قیس بن اشعث برای آنکه رسوایی خویش را در برابر عمرسعد بپوشاند فریادکرد: «چرا به حکم پسر عمت یزید گردن نمینهی، که ازآنان به تو جز آنچه دلخواه توست نخواهد رسید...» وامام او را پاسخ گفت: «تو برادر همان کسی هستی که مسلم را به دارالاماره عبیدالله بن زیاد کشاند. آیا از بنی هاشم خون مسلم بن عقیل تو را بس نیست که بیشتر از آن میخواهی؟ لا والله، من نه آنم که دست ذلت در دست بیعت آنان بگذارد و نه آنکه چون بردگان از مصاف آنان بگریزد.»
لا والله! و این «لا والله» منشور آزادگی حزب الله است. آنگاه امام همان مبارکهای را تلاوت فرمود که موسی در برابر فرعونیان: و انی عذت بربی و ربکم ان ترجمون؛ عذت بربی و ربکم من کل متکبر لایومن بیوم الحساب...
راوی
اکنون امام در برابر تاریخ ایستاده است و به صفوف لشکریان دشمن که همچون سیل مواج شب تا افق گسترده است، مینگرد. به عمرسعد درحلقه صنادید کوفه چه باید گفت؟ وا اسفا که کلام را از حقیقت جز نصیبی اندک نیست، واز آن بدتر، سیمرغ بلند پرواز دل رابگو که اسیر این قفس تنگ و بالهای شکسته است. چه روزگار شگفتی! مردی با بار عظیم مظهریت حق، اما... با چهرهای انسانی چون چهره دیگران و جثهای که از دیگران بزرگتر نیست.
عجبا، این یوسف زمانه چه زیباست! اما این زیبایی را چه سود، آنگاه که جهلا او را آیینه خویش میبینند و در او نیز آن گونه نظرمی کنند که درخویش... وا اسفا! یعنی هیچ راهی وجود ندارد که آنان حقیقت وجود او را دریابند؟ شمسی است که غروب خویش را در این سیل مواج شب مینگرد و انتظار میکشد تا در شفق خون خویش غروب کند. اما کدام غروب، وقتی که نور جهان هر چه هست از مصباح وجود او منشأ میگیرد؟
عجبا! مردی که قلب خلقت است بر سیارهای که قلب آسمان است ایستاده و همه عالم تکوین را با جذبه عشق خویش به سوی کمال میکشاند... اما با چهرهای چون چهره دیگران و جثّهای که بزرگتر نیست.
عجبا! ظاهر، گواه صادق باطن است، اما ببین که درمیانه این نسبتها چگونه حقیقت گم میشود! و در این گمگشتگی و حیرت زدگی نیز سری است که اهل سر میدانند و لاغیر.
عجبا! شمس را ببین که در آیینه نظر کرده است و این آیینه است که انا الشمس میکند. وای بر شماای شوربختان! این حسین است، این خامس آل کساست، آن کسا که کسای عصمت و رحمت است، آن کسا که کسای مظهریت حق است و ببین آنجا که جبرائیل را بار نمیدهند کجاست! و توای خاکستر گم شده در باد هلاکت! تو خود را با او برابرنهادهای؟ این حسین است، سر مستودع فاطمه! همان که خونش خون خداست و اگربریزد، همه عالمِ تکوین به انتقام بر خواهد خاست.
این حسین است، همان که خورشید خلافت انسان از افق خون او طالع خواهدشد. ای شوربختان! نیک بنگرید که چه میکنید و در برابر که ایستادهاید! مگذارید که خون خدا با دستان اختیار شما بریزد! فریب مکر لیل و نهار را مخورید! این حسین است، غایت آفرینش کون ومکان، اگرچه چهرهای دارد چون چهره شما و جثهای دارد که از شما بزرگتر نیست. فریب چشمان ظاهربین را مخورید و طلعت شمس را درعمق آسمان چشمانش بنگرید و کرامت خدا را در روحش بیابید. این حسین است... عمامه رسول الله را بر سر دارد و زرهاش را بر تن، ردایش را بر دوش و شمشیرش را به دست و هنوز نیم قرنی بیش از رحلت رسول خدا نگذشته است. آنگاه امام خواست تا بار دیگر با آنان سخن بگوید. رحمت او، رحمت رب العالمین است و پناه برخدا از اندیشهای که درباره حسین جز این بیندیشد!... اما آنان هلهله کردند و اجازه سخن به او ندادند.
راوی
دنیا صراط آخرت است و در آن، هر کسی با رشته حب به امام خویش بسته است. یکی چون شمر بن ذی الجوشن، که امام کفر است، پیش میافتد و آنان را به دنبال خویش میکشاند؛ نه با رشته جبر، که از سر اختیار. چه سری است درآنکه آرای اهل کفر متشتت است، اما ملت واحدی دارند؟ آنها را یکایک هرگز این جرأت نیست، اما چون با هم شوند و جسورِ تهی مغزی چون شمر نیز میاندار شود، بیا و ببین که چه میکنند! شرک همواره با تفرقه ملازم است، اما جلوههای فریب دنیا، آنان را چون لاشخورهایی که بر یک جنازه اجتماع کنند، بر جیفههای بیمقدار شهوت و غضب گرد میآورد. اما بندگان شهوت اگر هم به امارت رسند، خود کمتر امیری میکنند تا اطرافیان. ضعف نفس و جهالت، بندگان شهوت را نیز به استخدام ارباب غضب میکشاند.
امام فریاد کرد: «وای برشما! چه بر شما رفته است که سکوت نمیکنید تا سخنم را بشنوید، حال آنکه من شما را به سَبیلِ الرَّشاد میخوانم و آنکه مرا اطاعت کند از هدایت یافتگان است وآنکه عصیان ورزد، از هلاک شدگان. واینک همه شما بر من عصیان کردهاید و قولم را نمیشنوید، چراکه گناه، باران عطیّات خدا را بر شما بریده است و شکمهاتان ازحرام پر شده و خداوند قفل بر دلهاتان زده است. وای برشما! چرا سکوت نمیکنید؟! چرا گوش نمیسپارید؟...» سخن چون بدینجا رسید، آنان یکدیگر را به ملامت گرفتند و گرداب سکوت یکباره همه صداها را درخود بلعید. جماعتی مانند آنان همچون گوسفندهایی ابله چشم به یکدیگر دارند و طعمههای گرگ فتنه غالباً همینانند. برقی از غضب خدا چون صاعقه فرود آمد و زمین را لرزاند و باران سرازیرشد... اما باران را در خارستان کویری دلهای مرده چه سود؟
امام به خشم آمده است و سخنانش صاعقهای است که زمین را به تازیانه آتش گرفته است. چه سرهایی که به زیر افتاده است و چه دلهایی که از خوف میلرزد! اما آنان کورموشهایی هستند که ازخوف رعد به اعماق تاریک سوراخهایشان پناه میآورند و میگریزند. خشم امام، خشم خداست، اما این نه آن خشمی است که بلا را نازل کند، خشمی است که پدران مهربان با فرزندان گستاخ خویش دارند آنگاه که از همه لطایف الحیل مأیوس شدهاند. امام هنوز پرهیز دارد از آنکه شمشیر را در میان نهد. جنگ هنگامی درگیر میشود ک تمییز حق از باطل به تمامی انجام شده باشد. هنوز حُر و سعد و ابوالحتوف درمیان این جماعتند. شاید تازیانه صاعقه صخرههای سخت قلبهایشان را بشکافد و چشمهای از اشک بیرون بجوشد. مگر صخرهای هم هست که از سینهاش راهی به آبهای زلال زیرزمین نباشد؟
مگر چشمی هم هست که نگرید؟ مگر قلبی هم هست که با گریه پاک نشود؟ «... سیاه باد رویتان که شمایید طاغوتهای امت! شمایید احزابی که چون شجره خبیثه ریشه درخاک ندارند؛ شمایید آنان که حبل المتین قران را رها کرده اندو اکنون دیگر رسیمانی نمییابند که آنان را از چاه گمراهی بیرون کشد؛ شمایید اخلاط سینه شیطان که بیماریهای سیاه را در زمین پراکنده میدارید؛ شمایید مجمع گناهان و تحریف کنندگان قرآن؛ شمایید آنان که شعله نوربخش سنتها را خاموش میخواهند؛ شمایید قاتلین فرزندان انبیا و هالکین عترت اوصیا؛ شمایید آنان که زنازادگان را به نسب میرسانند و مؤمنین را آزار میکنند؛ شمایید فریاد ائمه مستهزئین، آنان که قرآن را تکه تکه کردهاند و از آیات، بعضی را پذیرفتهاند و بعضی را رها کردهاند... شمایید که معتمد ابن حرب وشیعیانش هستید و لکن ما را تنها رها میکنید، که والله، خذل و بیوفایی در میان شما خوبی است پسندیده که عروقتان بر آن استواری یافته، ساقهها و شاخههای شجره وجودتان آن را به ارث برده، دلهاتان با آن رشد کرده وسینههاتان از آن مستور است. شما به شجره خبیثهای میمانید که میوهاش گلوگیر باغبان، اما در کام غاصبش شیرین باشد... هان! لعنت خدا بر پیمان شکنانی که سوگند پیمان خویش را بعد از توکید میشکنند، حال آنکه شما خدا را بر کار خود کفیل گرفته بودید. و شما، والله، همان پیمان شکنانی هستید که در قرآن مذکور افتاده است. بدانید که ابن زیاد، آن زنازادهای که پدرش نیز زنازاده است، مرا به این دو راهی کشیده که یا شمشیر و یا ذلت. و هیهات منا الذله؛ دور است از ما ذلت که خدا و رسولش و مؤمنین و نیز دامنهای پاک و طاهر مادران، دماغهای غیرتمند و نفوس پدران، ابا دارند از آنکه ما طاعت لئیمان را بر قتلگاه بزرگواران ترجیح دهیم.
اکنون زنهار که من از عهده همه آنچه درمقام عذر و انذار بر گرده داشتم برآمدهام و اکنون، هر چند با قلت یاران و خَذلان یاوران، برای جنگ آمادهام.» آنگاه امام دستهای بلند خویش را برآسمان برافراشت و گفت: «خدایا، فطرت باران را برآنان حبس کن و آنان را همانند قوم یوسف به قحط سالهایی هم آنچنان گرفتار کن و بر سرشان آن غلام ثقفی را مسلط کن که از کاسههای تلخ ذلت سیرابشان کند و در میان آنان کسی را باقی نگذارد جز آنک در برابر قتلی به قتل برساند و یا در برابر ضربتی، ضربتی زند و اینچنین، انتقام من و دوستانم و اهل بیت و شیعیانم را از اینان بازستاند، که ما را تکذیب کردند و واگذاشتند، و تویی آفریدگار ما که بر تو توکل میکنیم و صیرورت ما به جانب توست.»
راوی
بحر مسجور غضب خداوندِ منتقم در التهاب اشتعال است و هنوز خون سید الشهدا بر قتلگاه جاری نشده، بالهای سیاه نفرین، همانند سایهای ضخیم، آسمان مدینه و مکه و کوفه و شام را ازنگاه کرم و رحمت خدا پوشاندهاند. آه! این خداست که چهره صبر از امت محمد (ص) پوشانده و باطن غضب خویش را آشکار میکند. آه از آن هنگام که عالم خلقت یکسره بر انتقام خون به ناحق ریخته حسین قیام کند، که او وارث خلافت انسان کامل است و انسان کامل، دایره دار طواف تسبیحی عالم وجود. آه از آن هنگام که عالم خلقت یکسره برانتقام خون به ناحق ریخته حسین قیام کند!...گاه هست که این درد، آن همه گلوگیر میشود که دل به آرزویی محال میگراید که:ای کاش حق بیحجاب جلوه میکرد تا این فرومایگان در مییافتند که شب سیاه غفلتشان تا کجا گسترده است و چه جهنمی در قلبشان میجوشد ومی خروشد و چه گرداب موحشی آنان را به ورطههای عدمی هلاکت میکشاند؛ اما عقل نهیب میزند کهای آرزومند، دل به محال مسپار!
حق بیحجاب درجلوه است، تو چرا این گونه سخن میگویی؟ حجاب تویی و منم... و گرنه، سبحان الله! حق درعرصه کبریایی خویش از این گمانها مبرّاست. تو نیز رب ارنی بگو، آنچنان که موسی گفت، تا بااب لن ترانی بر تو نیز گشوده شود و ببینی که عالم سراپا حجاب است، اگرچه جمال حق از این حُجب مبرّاست. باب لن ترانی، دروازه عالم صَعق است. موسی شو تا لن ترانی بشنوی و خَرَّ موسی صَعِقاً در شأن تونازل شود، اگر نه، اینجا عالم آفاق است وشمس خلقت از افق این حجابها سرزده است. عقل نهیب میزند کهای آرزومند، بیدار شو! دنیا صراط آخرت است، و اگر تو را چشم بود میدیدی قیامتت را که در این عرصه برپا شده است! اگر اینجا با حسینی، آنجا نیز با حسینی و اگر اینجا با یزید، نیک بنگر، آنک یزید است که تو را به سوی جهنم امامت میکند. عقل نهیب میزند کهای آرزومند، این آرزو که کاش حق بیحجاب در دنیا جلوه میکرد، یعنیای کاش دنیا خلق نمیشد! نفرین امام مستجاب شد، اما تحقق تکوینی آن از آن دم که خون او بر زمین کربلا بچکد آغاز خواهد شد؛ فرشتگان در انتظارند.
ناگهان امام فرمود: «کجاست عمرسعد؟ او را به نزد من بخوانید.»
راوی
چه پیش آمده؟ مگر امام هنوز از این شوربخت امید نبریده است؟ امام در مرداب وجود عمرسعد در جستوجوی کدام نشانه از دریاست؟ عمرسعد فرزند سعد ابی وقاص فاتح قادسیه است و درمکتب آنچنان پدری، بیش از آن آموخته است که امام را و منزلت آسمانی او را نشناسد. اما از یک سوی... این جذبه شیطانی آمیخته با خوف! نخست عمربن سعد دل به محال سپرده است که شاید بتواند دنیا و آخرت را با هم جمع کند و این توهّم شیطانی همه آن کسانی است که دین را میخواهند اما نه به آن بها که دل از دنیا ببرند. آنان با خدا مکر میورزند و مکر شب و روز نیز با آنان همراه میشود... اما مگر میتوان با خود مکر کرد؟ پس باید زبان صدق آن مذکِّر درونی را هم برید تا در این عشرتکده غفلت گستاخی نکند. و مگر آن مذکَّر درونی کیست؟ آیا او را نمیتوان فریفت؟
عقل تا آنجا عقل است که آن پیوند ازلی را نبریده باشد. اما این فانوس را که نمیتوان در توفان خشم و جاه طلبی آویخت. آینه زنگار گرفته که دیگر آینه نیست. عقل محجوب در حجاب ظلمت گناهان که دیگر عقل نیست، وهم است. از تو کبکی میسازد ابله که چون سر در برفهای غفلت خویش فرو بردی، بینگاری که کسی نیز تو را نمیبیند:... نسوا الله فانساهم انفسهم. «ولایت بلاد گرگان و ری»! شیطان جاذبههای دنیایی را زینت میدهد تا آدمیزاده را بفریبد... اما این فریب درنفس توست. شیطان تنها آنچه را که درنفس توست زینت میبخشد. سلطنت او تنها بر اغواشدگان خویش است و اغواشدگان شیطان، فراموشیانِ دیار وهمند که اعمالشان با صورتهایی خیالی بر آنان جلوه میکند؛ سرابی با کاخهای خضرا، دژهایی هوش ربا، جناتی معلق بر آبگینهها و پریانی غمّاز... خوابی که جز با دمیدن در ناقور مرگ شکسته نمیشود.
فریاد انذار امام در همه عرصات تاریخ میپیچد و همه اهل صدق را گرد میآورد، اما عمرسعد دیگر خود را رها کرده است. عمرسعد سر در گریبان غفلت فروبرده بود و از هشیاران نیز میگریخت، مبادا که او را به خود بیاورند. لاجرم امام از دور او را مخاطب گرفت و فریاد زد: «یا عمر، آیا کمر به قتل من بستهای به زعم آنکه ابن زیاد ولایت ری و گرگان را به تو بسپارد؟ والله که گوارای تو نخواهد شد؛ هرگز! این عهدی است معهود در کتاب قضای الهی که با تو باز میگویم. هرچه میخواهی بکن که بعد از من نه به دنیا و نه به آخرت رنگ خرسندی نخواهی دید. گویا میبینم سرِ تو را که چگونه بر نیزه رفته است و بچهها آن را در میان خویش هدف گرفتهاند و بدان سنگ میپرانند.» اما عمرسعد مردهای است که با دم مسیحا نیز زنده نمیشود. غضبناک، روی از امام بازگرداند و به یارانش ندا درداد که: «پس معطل چه هستید؟ همه با هم به او حمله برید که یک لقمه بیش نیست.»
راوی
ای وای از لقمههای گلوگیر دهر! دهر هرگز بر مراد سفلگان نمیچرخد. این مکر لیل و نهار است که ما را میفریبد تا در دهر طمع بندیم... امر در دست آن جلیل است که جز مشیّت مطلقهٔ او، ارادهای در جهان نیست.
پنج سال بعد، مرگ خواب سنگین عمرسعد را شکست آنگاه که در بستر چشم باز کرد و «کیسان تمّار» (رئیس شرطههای مختار ثقفی) را بالای سر خویش دید، با خنجری آخته... هذا رأس قاتل الحسین ـ این سربریده قاتل حسین بن علی است که بر فراز نیزه افراشتهاند تا طفلان کوفی آن را با سنگ نشانه بگیرند... و بعد از این، آیا هنوز هم کسی در این انگار مانده است که با خدا مکر ورزد و دنیا و آخرت را با هم گردآورد؟
راوی
آری، این انگارهای است که شیطان دینداران را به آن میفریبد. روزها و شبها میگذرند و او میپندارد که فراموشش کردهاند... اما در زیر آسمان مگر جایی هم هست که از چشم مرگ پنهان باشد؟ هذا رأس قاتل الحسین؛ هذا رأس قاتل الحسین.
آنگاه حسین بن علی (ع) فرمود: «قوموا یا ایها الکرام... ـ برخیزیدای کرامت مندان به سوی مرگی که از آن گریزی نیست. و این تیرها پیکهای مرگ است که ازجانب این قوم میآیند. اما والله، بین شما و بهشت رضوان و جهنم فاصلهای نیست مگر همین مرگ، که شما را به بهشتتان میرساند و اینان را به دوزخشان... رسول الله مرا فرموده است: پسرم، روزی بر تو خواهد رسید که لاجرم به سوی عراق کشیده خواهی شد، به سرزمینی که بسیاری از پیامبران واوصیای آنها را به خود دیده است، به سرزمینی که آن را «عمورا» میخوانند و درآنجا به شهادت خواهی رسید، با همراهیِ جمعی از اصحابت که درخود از سوزش مَس آهن نشانی نمییابند... و این مبارکه را تلاوت فرمود که: قلنا یا نارکونی برداً و سلاماً علی ابراهیم ـ گفتیمای آتش، بر ابراهیم سرد و سلامت باش. بشارت باد شما را جنگی که سرد و سلامت خواهد شد بر شما، آنچنان که آتش بر ابراهیم. والله که چون ما را بکشند بر پیامبرمان وارد خواهیم شد.»
راوی
و از آن روز، دیگر آتش بر یاران حسین سرد و سلامت است و تیرها پیکهای بشارتی هستند به بهشت. تیرها میبارند... تا بین ما و حیات دنیا را، هر چه هست، ببُرند و رشته توکل ما را محکم کنند و ما را به یقین برسانند و سرّ آنکه آتش بر ابراهیم گلستان میشود نیز یقین است. اگر تو نیز یقین کنی که آتش بیاذن خالق آتش نمیسوزاند، بر تو نیز سرد و سلامت خواهد شد.
*کتاب فتح خون
نوشته مرتضی آوینی