bato-adv
کد خبر: ۲۱۱۶۳۴
فصل دوم: کوفه

فتح خون (2)

ای تشنگان کوثر ولایت! بیایید... من سرچشمه را یافته‌ام. وا اسفا! باطن قبله را‌‌ رها کرده‌اید و بر گرد دیوارهایی سنگی می‌چرخید؟ بیایید... باطن قبله اینجاست. به خدا، اگر نبود که خداوند خود اینچنین خواسته، می‌دیدی کعبه را که به طواف امام آمده است و حجرالاسود را می‌دیدی که با او بیعت می‌کند. مگر نه اینکه انسان کامل، غایت تکامل عالم است؟
تاریخ انتشار: ۱۱:۰۲ - ۰۵ آبان ۱۳۹۳
"ای امت آخر! بر شما چه رفته است؟ مگر تا کجا می‌توان درمحاق غفلت و کوری فرو شد که خورشید را نشناخت؟ معاویه مرده است و یزید بر خلافت خویش از مردم بیعت می‌گیرد. آیا می‌توان دست بیعت به یزید داد و آنگاه باز هم به جانب قبله نماز گزارد؟"

فرارو-
مرتضی آوینی؛
ای تشنگان کوثر ولایت! بیایید... من سرچشمه را یافته‌ام. وا اسفا! باطن قبله را‌‌ رها کرده‌اید و بر گرد دیوارهایی سنگی می‌چرخید؟ بیایید... باطن قبله اینجاست. به خدا، اگر نبود که خداوند خود اینچنین خواسته، می‌دیدی کعبه را که به طواف امام آمده است و حجرالاسود را می‌دیدی که با او بیعت می‌کند. مگر نه اینکه انسان کامل، غایت تکامل عالم است؟...‌ای امت آخر! بر شما چه رفته است؟ مگر تا کجا می‌توان درمحاق غفلت و کوری فرو شد که خورشید را نشناخت؟ معاویه مرده است و یزید بر خلافت خویش از مردم بیعت می‌گیرد. آیا می‌توان دست بیعت به یزید داد و آنگاه باز هم به جانب قبله نماز گزارد؟ یزید که قبله نمی‌شناسد، یزید که نماز نمی‌گزارد. چه رفته است شما را‌ای امت آخر؟... مکه، مدینه، بصره... دمشق.

آیا در این دیار خاموشان زنده‌ای باقی نمانده است که سحر شیطان او را از خویشتن نربوده باشد؟ آیا کسی هست که روح خویش را به شیطان نفروخته باشد؟ وامحمدا! چرا هیچ دستی و عَلَمی ازهیچ جا به یاری حق بلند نمی‌شود؟ آیا همه دست‌ها را بریده‌اند؟ زبان‌ها را نیز؟ ‌پس چرا هیچ فریادی به دادخواهی برنخاسته است؟ حضرت امام حسین از روز جمعه سوم شعبان که قافله عشق به مکه رسیده است تا هشتم ذی الحجه که مکه را ترک خواهد کرد، چهارماه و چند روز در این شهر توقف داشته است... چهار ماه و چند روز. نه، واقعه آن همه شتاب زده روی نداده است که کسی فرصت اندیشیدن در آن را نیافته باشد... و اب این همه، ازهیچ شهری جز کوفه ندایی برنخاست. ما کوفیان را بی‌وفامی دانیم، مظهر بی‌وفایی، و این حق است؛ اما آیا نباید پرسید که از کوفه گذشته، چرا ازمکه و مدینه و بصره و دمشق نیز دستی به یاری حق از آستین بیرون نیامد جز آن هفتادو چند تن که شنیده‌اید و شنیده‌ایم؟ اگر نیک بیندیشیم، شاید انصاف این باشد که بگوییم باز هم کوفیان! که در آن سرزمین اموات، جز ازکوفه جنبشی برنخاست؛ بازهم کوفیان! فصل انجماد رسیده و قلب‌ها نیز یخ زده بود.

حیات قلب در گریه است و آن «قتیل العَرَبات» کشته شد تا ما بگرییم و... خورشید عشق را به دیار مرده قلب‌هایمان دعوت کنیم و برف‌ها آب شوند و فصل انجماد سپری شود. مدینه، سرزمین انصار مقصد هجرت رسول اکرم، رضا به هجرت فرزند و رسول خدا داد و خاموش ماند. آیا راست است که چون مرکز خلافت از مدینه به کوفه انتقال یافت، مدینه الرسول آسوده از دغدغه خاطر، تن به تن آسایی و عافیت طلبی سپرد؟ و اگر حق جز این است، چرا آنگاه که حسین مدینه را به قصد مکه ترک گفت، واکنشی آنچنان که شایسته است از مردم دیده نشد؟... مکه نیز خود را به تغافل سپرد و کناره گرفت و منتظر ماند تا کار به پایان رسد. در بصره نیز جز دو قبیله ازقبایل پنجگانه شهر، امام را پاسخی شایسته نگفتند و آن دو قبیله نیز تا خود را به صحرای کربلا برسانند، کار از کار گذشته بود.

 اما دمشق، از آغاز، قلمرو معاویه بن ابی سفیان و والیانی از زمره او بود و آنان درطول این سال‌ها با دغل بازی کار را بدانجا کشیده بودند که عداوت مردم شام با علی بن ابی طالب صبغه‌ای دینی یافته بود... و بالاخره کوفه ـ چه آهنگ ناخوشایندی دارد این نام، و چه بار سنگینی از رنج با خود می‌آورد! باری به سنگینی همه رنج‌هایی که علی (ع) ازکوفیان کشید... بگذار رنج‌های زهرا و حسن و حسین را نیز بر آن بیفزاییم؛ باری به سنگینی همه رنجی که دراین آیه مبارکه نهفته است: لقد خلقنا الانسان فی کبد. آه چه رنجی! 

در کتاب «پس از پنجاه سال» درباره کوفه و کوفیان آمده است: 

چون معاویه از ابن کوا پرسید مردم شهرهای اسلامی چگونه خلق و خویی دارند، وی درباره مردم کوفه گفت: «آنان با هم در کاری متفق می‌شوند، سپس دسته دسته خود را از آن بیرون می‌کشند.» از سال سی و ششم هجری تاسال هفتاد و پنجم که عبدالملک بن مروان، حجاج را بر این شهر ولایت داد و او با سیاست خشن و بلکه وحشتناک خود نفس‌ها را در سینه صاحبان آن خفه کرد، سالهای اندکی را می‌توان دید که کوفه از آشوب و درگیری و دسته بندی برکنار بوده است. به خاطر همین تلون مزاج وتغییر حال آنی است که معاویه به یزید سفارش کرد اگر عراقیان هر روز عزل عاملی را از تو بخواهند بپذیر، زیرا برداشتن یک حاکم، آسان‌تر از روبه رو شدن با صدهزار شمشیر است و گویا پایان کار این مردم را به روشنی تمام می‌دید که وقتی درباره حسین (ع) به او وصیت می‌کرد، گفت: «امیدوارم آنان که پدر تو را کشتند و برادر او را خوار ساختند گزند وی را از تو بازدارند.» می‌توان گفت: بیشتر مردم کوفه که علی را در جنگ بصره یاری کردند، سپس در نبرد صفین در کنار او ایستادند برای آن بود که می‌خواستند مرکز خلافت اسلامی از حجاز به عراق منتقل شود تا با بدست آوردن این امتیاز بتوانند ضرب شستی به شام نشان دهند. رقابت شامی و عراقی تازگی نداشت... همین که معاویه مرد، کوفه دانست که فرصتی مناسب برای اقدامی تازه بدست آمده است.

بدون شک دراین هنگام گروهی نه چندان اندک از مسلمانان پاکدل در این شهر زندگی می‌کردند که از دگرگون شدن سنت پیامبر به ستوه آمده بودند و در دل رنج می‌بردند و می‌خواستند امامی عادل برخیزد و بدعتهای چندین ساله را بزداید، اما اکثریت قوی اگر هم چنین ادعایی داشتند سرپوشی بود برای انتقام از شکستهای گذشته و از جمله شکست در نبرد صفین، و کینه کشی یمانی از مضری... 

در همین روز‌ها که دمشق نگران بیعت نکردگان حجاز بود، در کوفه حوادثی می‌گذشت که از طوفانی سهمگین خبر می‌داد. شیعیان علی که در مدت بیست سال حکومت معاویه صد‌ها تن کشته داده بودند و همین تعداد و یا بیشتر از آنان درزندان بسر می‌برد، همین که ازمرگ معاویه آگاه شدند، نفسی براحتی کشیدند. ماجراجویانی هم که ناجوانمردانه علی (ع) را کشتند و گرد پسرش را خالی کردند تا دست معاویه در آنچه می‌خواهد باز باشد ـ و به حکم من اعان ظالما سلطه الله علیه همین که معاویه به حکومت رسید و خود را از آنان بی‌نیاز دید به آن‌ها اعتنای درستی نکرد؛ از فرصت استفاده کردند و در پی انتقام برآمدند، تا کینه‌ای که از پدر در دل دارند، ازپسر بگیرند. دسته بندی‌ها شروع شد. شیعیان علی در خانه سلیمان بن صرد خزاعی گرد هم آمدند، سخنرانی‌ها آغاز شد. میزبان که سرد و گرم روزگار را چشیده و بار‌ها رنگ پذیری همشهریان خود را دیده بود گفت: «مردم! اگر مرد کار نیستید و بر جان خود می‌ترسید، بیهوده این مرد را مفریبید!»

از گوشه و کنار فریاد‌ها بلند شد که: «ابداً‌ ابداً ما ازجان خود گذشتیم، با خون خود پیمان بستیم که یزید را سرنگون خواهیم کرد و حسین را به خلافت خواهیم رساند!» سرانجام نامه نوشتند: «سپاس خدا را که دشمن ستمکار ترا در هم شکست. دشمنی که نیکان امت محمد را کشت و بدان مردم را برسرکار آورد. بیت المال مسلمانان را میان توانگران و گردنکشان قسمت کرد. اکنون هیچ مانعی در راه زمامداری تو نیست. حاکم این شهر (نعمان بن بشیر) در کاخ حکومتی بسر می‌برد. ما نه با او انجمن می‌کنیم و نه در نماز او حاضر می‌شویم.» تنها این نامه نبود که چندین تن ازشیعیان پاک دل و یک رنگ حسین برای او فرستادند. شمار نامه‌ها را صد‌ها و بلکه هزار‌ها گفته‌اند. اما در‌‌ همان روز‌ها که پیکی از پس پیکی ازکوفه به مکه می‌رفت و چنانکه نوشته‌اند‌گاه یک پیک چند نامه با خود همراه داشت، نامه برانی هم میان کوفه و دمشق در رفت و آمد بودند و نامه‌هایی با خود همراه داشتند که در آن به یزید چنین نوشته شده بود «اگر کوفه را می‌خواهی باید حاکمی توانا و با کفایت برای این شهر بفرستی چه نعمان بن بشیر مردی ناتوان است، یا خود را به ناتوانی زده است.»

متأسفانه تاریخ متن همه آن نامه‌ها را که به مکه و دمشق فرستاده شده و نیز نام امضاکنندگان آن را، برای ما ضبط نکرده است. اگر چنین اسنادی را در دست داشتیم یا اگر آن نامه‌ها تا امروز مانده بود، مطمئناً می‌دیدیم که گروهی بسیار به خاطر محافظه کاری و ترس از روز مبادا زیر هر دو دسته از نامه‌ها را امضا کرده‌اند. شمار نامه‌ها تا آنجا که افزایش یافت که امام از پاسخ ناگزیر شد. امام حسین (ع) بر‌‌ همان پیمانی عمل کرد که خداوند از انبیا و اوصیای ایشان و علما در امر به معروف و نهی از منکر ستانده است. آری، حضور یاران حق حجت را تمام می‌کند... اما آیا امام مردم کوفه را نمی‌شناخته است؟ آیا او فراموش کرده بود که پدرش از مردم کوفه چه کشیده است؟ 

راوی

آن کدام رنج طاقت فرسایی است که چاه‌ها را رازدار ناله‌های علی (ع) کرده است؟ هیچ دیده‌ای که نخل‌ها بگریند؟... هرگز غروب هنگام در نخلستان‌های کوفه بوده‌ای؟ گویی هنوز صدای بغض آلود امام علی (ع) از فاصله قرن‌ها تاریخ به گوش می‌رسد که با مردم کوفه می‌گوید: «یا اشباه الرجال و لا رجال... ـ‌ای نامردمان مردم نما،‌ای آنان که همچون اطفال در عالم رویاهای خویش غرقه‌اید و عقلتان همچون نوعروسان تازه به حجله رفته است! دوست داشتم که شما را هرگز نمی‌دیدم و نمی‌شناختم که مرا از آن جز ندامت و اندوه نصیبی نرسیده است. خداوند مرگتان دهد که قلبم را سخت چرکین کرده‌اید و سینه‌ام را از ‎غیظ آکنده‌اید... چون در ایام تابستان شما را به جنگ فراخواندم، گفتید اکنون در بحبوحه خرماپزان است، بگذار تا گرما کمی پایین افتد! و چون در زمستان شما را گسیل داشتم، گفتید اکنون چله زمستان است، بگذار تا سوز و سرما فرو نشیند! و این بهانه‌ها همه تنها برای فرار از سرما و گرماست. شما که از سرما و گرما اینچنین می‌گریزید، از شمشیر دشمن چگونه خواهید گریخت؟...» مگر امام فراموش کرده بود که کوفیان با برادرش امام حسن مجتبی چه کردند؟ از یک سو گرداگرد او را گرفتند و از دیگر سو برای معاویه نامه نوشتند که اگر می‌خواهی، حسن را دست بسته نزد تو می‌فرستیم! آری، امام کوفیان را می‌شناخت، اما امام، در ادای آن عهد ازلی.

هرگز مأذون نیست که حجت ظاهر را‌‌ رها کند. چگونه می‌توان همه آن هزاران نامه را نادیده انگاشت و حکم بر تأویل کرد؟ و از آن گذشته، اگر امام به دعوت کوفیان اعتماد نکند چه کند؟ آیا می‌توان با یزید دست بیعت داد و باز هم به جانب قبله نماز گزارد؟ مفهوم صلح با یزید چه می‌توانست باشد؟ معاویه بن ابی سفیان خلافت را با حکم شورای حکمیت غصب کرده بود. اما یزید چه؟ با این بدعت تازه که خلافت را به سلطنت موروثی تبدیل می‌کرد چه باید کرد؟ آیا امام خود را به یمن برساند و آنجا، ایمن از شر یزید، دل به حیات دنیا خوش دارد و امت محمد را به بنی امیه واگذارد؟ چاره چیست؟ معاویه بن ابی سفیان یزید را توصیه کرده است که امام حسین (ع) را به خودش وانگذارد. یا باید با یزید بیعت کرد و بر این بدعت تازه در حاکمیت اسلام مهر تأیید نهاد و تاریخ آینده را سراسر به بی‌راهه‌ای ظلمانی و بی‌سرانجام کشاند، و یا از بیعت با یزید سرباز زد؛ ودراین صورت، آیا باید رمه را به گرگی که خود را به چهره شبانان آراسته است واگذاشت و گریخت؟ 

راوی

خون حسین واصحابش کهکشانی است که بر آسمان دنیا راه قبله را می‌نمایاند. بگذار اصحاب دنیا ندانند. کِرم لجن زار چگونه بداند که بیرون از دنیایی که او تن می‌پرورد، چیست؟ زمین و آسمان او‌‌ همان است، و اگر او را از آن لجن زار بیرون کشند، می‌میرد. امت محمد را آن روز جز حسین ملجاً و پناهی نبود. چه خود بدانند و چه ندانند، چه شکر نعمت بگزارند و چه نگزارند. واقعه عاشورا دروازه‌ای از نور است که آنان را از ظلم آباد یزیدیان به نورآباد عشق رهنمون می‌شود... اگر نبود خون حسین، خورشید سرد می‌شد و دیگر در آفاق جاودانه شب نشانی از نور باقی نمی‌ماند... حسین چشمه خورشید است. 

شمار نامه‌ها تا آنجا افزایش یافت که حجت ظاهر تمام شد و امام را ناگزیر داشت که پاسخ دهد: «سخن شما این بود که ما را پیشوایی نیست و مرا انتظار می‌کشید که به سوی شما بیایم، شاید که خداوند بدین سبب شما را بر حق و هدایت گرد آورد. اکنون برادر و عموزاده‌ام را که سخت مورد وثوق من است به سوی شما گسیل می‌دارم، تا مرا از صدق آنچه درنامه‌های شماست بیاگاهاند و اگر اینچنین شد، زود است که به جانب شما شتاب کنم. به جان خود سوگند می‌خورم که امام آن کسی است که در میان مردم بر کتاب خدا حکم کند و مجری عدالت باشد، حق را بپاید و خود را برآنچه مرضی خداست حفظ کند.» امام این نامه را به «مسلم بن عقیل» سپرد و او را همراه با «قیس بن مسهر صیداوی» روانه کوفه ساخت. آیا باید همه آنچه را که بر این دو مظلوم رفت باز گوییم؟ مسلم بن عقیل با همه دشواری‌هایی که در راه داشت و ذکر آن‌ها به درازا می‌کشد به کوفه رسید، اما با فاصله چند روز عبیدالله بن زیاد نیز خود را به کوفه رساند. نوشته‌اند: «مسلم به کوفه درآمد و درخانه مختار بن ابی عبیده ثقفی سکونت کرد. شیعیان دسته دسته به خانه مختارمی آمدند و او نامه حسین را برای آنان می‌خواند و آنان می‌گریستند و بیعت می‌کردند. مورخان شیعه و سنی در شمار بیعت کنندگان به اختلاف سخن گفته‌اند و بعضی به راه مبالغه رفته‌اند. رقم بیشتر، تمام مردم کوفه وکمتر از آن یکصد هزار و هشتاد هزار و کمترین رقم دوازده هزار نفر است... {مسلم} وقتی استقبال مردم شهر را دید به حسین نوشت: به راستی مردم این شهر گوش به فرمان و در انتظار رسیدن تواند.»

این آغاز کار بود و اما پایان آن را شنیده‌اید! جاسوسان که عبید الله را از نهانگاه مسلم خبر دادند، عبیدالله «هانی بن عروه» را به قصر کشاند و او را واداشت که مسلم را تسلیم کند. هانی استنکاف کرد و مجروح و خون آلود به زندان افتاد... مسلم دانست که دیگر درنگ جایز نیست و باید ازنهانگاه بیرون آید و جنگ را آغاز کند. جارچیان شعار «یا منصور اَمِت» دادند. و یاران مسلم ازهر سوی گرد آمدند. مسلم آن‌ها را به دسته‌هایی چند تقسیم کرد و هر دسته‌ای را به یکی از بزرگان شیعه سپرد. دسته‌ای ازاین جمعیت به سوی قصر ابن زیاد هجوم بردند... «ابی مخنف» از «یونس بن اسحق» و او از «عباس جدلی» روایت کرده است که گفت: «ما چهار هزار نفر بودیم که همراه با مسلم بن عقیل برای دفع ابن زیاد به قصر الاماره هجوم بردیم، اما هنوز بدانجا نرسیده بودیم که سیصد نفر شدیم... مردم با شتاب پراکنده می‌شدند و مسلم را وا می‌گذاشتند، تا آنجاکه زن‌ها می‌آمدند و دست پسران یا برادران خویش را می‌گرفتند و به خانه می‌بردند و مردان نیز می‌آمدند و فرزندان خویش را می‌گفتند که سر خویش گیرید و بروید که فردا چون لشکر شام رسد، در برابر ایشان تاب نخواهیم آورد... و کار بدینسان گذشت تا هنگام نماز شد. آنگاه که مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا کرد از آن جماعت جز سی تن با او نمانده بودند و آن سی تن نیز بعد از نماز پراکنده شدند تا آنجا که مسلم چون پای از باب کِنده بیرون نهاد هیچ کس با او نبود.»

شاید در این روایت، عباس جدلی کار را به اغراق کشانده باشد تا از تنهایی و غربت مسلم درکوفه تصویری هرچند دردناک‌تر بسازد، چرا که ما می‌دانیم از اصحاب کربلایی امام عشق که در عاشورا با او به شهادت رسیدند، بودند مردانی چون «حبیب بن مظاهر» و «مسلم بن عوسجه» که در کوفه نیز مسلم را همراهی می‌کردند... اما چه شد که چون مسلم بن عقیل از مسجد بیرون آمد، هیچ کس با او نبود؟ خدا می‌داند. روایات در این باره گویایی ندارند. اما آنچه که از پاسخ گفتن به این سؤال مهم‌تر است، این است که ما بدانیم چرا مردم کوفه با آن شتاب از گرد مسلم پراکنده شدند. چنان که نوشته‌اند، در آن ساعت که مردم قصرالاماره را در محاصره گرفتند، تنها سی تن از قراولان و بیست تن از سران کوفه و خانوادهٔ ابن زیاد در آنجا بودند.

چه شد که این جمعیت چند هزار نفری نتوانستند کار را یکسره کنند و آن همه درنگ کردند که... گاهِ نماز مغرب رسید و آن شد که شد؟ برای پاسخ دادن به این سؤال باید مردم کوفه را شناخت. آنچه از بازنگری تاریخ کوفه برمی آید این است که مردم کوفه همواره در برابر امیران ستمکار ناتوان بوده‌اند، اما نرم خویی را همیشه با درشتی پاسخ داده‌اند: 

عاجز و مسکین هر چه ظالم و بدخواه 

ظالم و بدخواه هر چه عاجز و مسکین

روحیه‌ای که بنیان وجود خوارج در خاک آن پا گرفته است، بیش ازهمه در مردم کوفه ظهور دارد: ‌جهالت، زودخشمی، ظاهرگرایی و ظاهر بینی، ‌تذبذب و تردید و هیجان زدگی، خشوع شرک آمیز در برابر ظلمه و تکبر در برابر مظلوم، عجولانه و بی‌تدبیر گام پیش نهادن و تسلیم در برابر ندامت... آن همه شتاب زده پای درعمل می‌نهادند که فرصتی برای تفکر و تدبیر باقی نمی‌ماند و چه زود کارشان به پشیمانی می‌کشید؛ و عجبا که برای جبران این پشیمانی نیز به راه‌هایی می‌افتادند که بازگشتی نداشت! عبیدالله بن زیاد چه نیک این مردم را می‌شناخت. شیوه کار او در این واقعه برای همه تاریخ بسیار عبرت انگیز است. جماعتی از اشراف را که در اطرافش بودند به میان مردم فرستاد تا آنان را از سپاه موهوم شام بترسانند: 

 «مگر نمی‌دانید که سپاه شام در راه است؟ بترسید از آنکه لشکریان شام بر شما مسلط شوند. آنان را که می‌شناسید؛ دشمنی دیرینه آنان را که با خود می‌دانید. وای اگر آنان بر شما تسلط یابند! خشک و‌تر را می‌سوزانند و زنان و دختران شما را در میان خویش قسمت می‌کنند.» و آتش شایعه چه زود درمیان بیشه زار خشک گسترده می‌شود! وقتی مردمی اینچنین‌اند، دیگر چه نیازی است که ابن زیاد دست به اسلحه برد؟ سپاه موهوم شام! آن هم در آن هنگامه‌ای که شام هنوز از اضطراب مرگ معاویه به خود نیامده، نگرانی حجاز و مصر نیز بر آن افزون گشته است... و هیچ عاقلی نبود که بیندیشد: گیریم که اینچنین سپاهی نیز در راه باشد، کِی به کوفه خواهد رسید؟ یک ماه دیگر، بیست روز دیگر؟ 

حیله ابن زیاد کارگر افتاد و جمعیت از گرد مسلم پراکنده شدند. مسلم تنها ماند، اگر چه از اصحاب عاشورایی امام حسین، بودند مردانی که آن روز در کوفه می‌زیستند و هنوز به موکب عشق الحاق نیافته بودند: عبدالله بن شداد ارحبی، هانی بن هانی سبیعی، سعید بن عبدالله حنفی، حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه و... آن‌ها بعد‌ها نشان دادند که از آن پایمردی که تا آخرین لحظه در کنار مسلم بمانند و بجنگند، برخوردار بوده‌اند. چه شد که مسلم آن همه تنها وغریب ماند که گذارَش به خانه «طوعه» کنیز آزاد شده اشعث بن قیس و زوجه «اسد خضرمی» بیفتد؟ هر آن سان که بود، ابن زیاد از نهانگاه مسلم آگاه شد و «محمد بن اشعث بن قیس» را که از سرهنگان معتمد او بود همراه با «عبیدالله بن عباس سُلَمی» و هفتاد تن از قبیله قیس فرستاد تا مسلم را بگیرند و بیاورند. مسلم چون صدای پا و شیهه اسبان را شنید، دانست که چه روی داده است و خود شمشیر کشیده بیرون آمد تا اهل خانه را از گزند سپاهیان ابن زیاد در امان دارد و چون پای بیرون گذاشت و دید کوفیان را که از فراز بام‌ها، با سنگ و رسته‌هایی آتش زده از نی بر او حمله ور شده‌اند، با خود گفت: ‌ «آیا این هنگامه برای ریختن خون فرزند عقیل بر پا شده است؟ اگر اینچنین است، پس‌ای نفس بیرون شو به سوی مرگی که از او گریزگاهی نیست...» مسلم را به بام قصر بردند و گردن زدند و بدنش را به زیر افکندند. هانی بن عروه را نیز... دست بسته به بازار بردند و به قتل رساندند، در حالی که می‌گفت: «الی الله المنقلب والمعاد اللهم الی رحمتک و رضوانک ـ بازگشت به سوی خداست... معبودا، اینک به سوی رحمت و رضوان تو بال می‌گشایم.» بعد از آن به فرمان ابن زیاد، «عبدالاعلی کلبی» و «عارة بن صلخت ازدی» را نیز که از یاوران مسلم در قیام کوفه واز شجاعان شهر بودند، به قتل رساندند. آنگاه جنازه مطهر مسلم و هانی را در کوچه و بازار بر زمین کشاندند و در محله گوسفند فروشان به دار کشیدند...

قیام مسلم در کوفه در روزهشتم ذی الحجه بود، که آن را «یوم الترویه ‌» گویند، و شهادتش در روز عرفه، چهارشنبه نهم ذی الحجه... امام اکنون در راه کوفه است و دو تن از فرزندان مسلم بن عقیل (عبدالله و محمد) نیز با او همراهند. آه! نزدیک بود که فراموش کنم؛ اگر روایت «اعثم کوفی» درست باشد، اکنون دختر سیزده ساله مسلم نیز در راحله عشق همسفر دختران امام حسین (ع) است.

*کتاب فتح خون
نوشته مرتضی آوینی

برچسب ها: کوفی هانی شهادت
bato-adv
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۲:۳۸ - ۱۳۹۳/۰۸/۰۶
فرارو و اوینی!!!!!!!!!
فرارو و فتح خون!!!!!!!!!!!
عجب!
1004
Iran (Islamic Republic of)
۱۶:۰۴ - ۱۳۹۳/۰۸/۰۵
لا اله اله الله
مجله خواندنی ها
انتشار یافته: ۲
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv