bato-adv
کد خبر: ۶۴۳۹۶۱

روایت «زن آقا» از مشهورترین ایستگاه اتوبوس تهران/ نام «سید» را مردم روی ایستگاه گذاشتند

روایت «زن آقا» از مشهورترین ایستگاه اتوبوس تهران/ نام «سید» را مردم روی ایستگاه گذاشتند
سید علی بابا ابراهیمی و زن آقا در جایی که الان ایستگاه سید است در همان چادر، قهوه‌خانه‌شان را بر پا می‌کنند. اوایل با همان ظرف و ظروف خودشان کار راه می‌افتاد، ولی کم‌کم که ساخت‌وساز زیاد شد کار آن‌ها هم رونق می‌گیرد، طوری که روزی ۱۰۰‌ـ ۱۵۰ تا دیزی بار می‌گذارند.
تاریخ انتشار: ۱۴:۲۱ - ۰۳ تير ۱۴۰۲

در میدان صد نارمک ایستگاه «سید» ایستگاه آشنایی است. ایستگاه اتوبوسی که شاید برای خیلی‌ها جای سؤال باشد که چرا اسم آن را سید گذاشته‌اند. اگر از قدیمی‌های نارمک باشید بزرگ‌تر‌ها ماجرای «سید» را برایتان تعریف کرده‌اند، اما اگر سن و سالتان به قدیم‌ها قد نمی‌دهد برای پاسخ سئوالتان این گزارش را بخوانید.

به گزارش همشهری آنلاین، قهوه‌خانه، محل استراحت راننده‌های اتوبوس دوطبقه بود که از میدان امام حسین (ع) فعلی می‌آمدند و به آخر خط که می‌رسیدند صدا می‌زدند: ایستگاه سید. خودشان هم همراه مسافر‌ها پیاده می‌شدند و در قهوه‌خانه مردی که به سید معروف بود گلویی تازه و خستگی در می‌کردند. همان‌ها بودند که برای نخستین بار اسم این ایستگاه را «سید» گذاشتند و هنوز هم به همین نام شناخته می‌شود. اما پای سید چطور به این محل باز شد؟ حالا برای پاسخ به خیلی از سؤال‌ها دیگر سید را نمی‌توان پیدا کرد، چون سال هاپیش چشم از دنیا فرو بست، ولی «معصومه جلالی» ۸۵ ساله همسر او بهترین کسی است که می‌تواند ما را با سید آشنا کند.

در محل او را به اسم «زن آقا» می‌شناسند و هنوز لهجه کردی کرمانشاهی‌اش را حفظ کرده است. می‌گوید: «بچه بودم با مادربزرگم از راه قصر شیرین به زیارت رفتم، عراقی‌ها ما را گرفتند و مادربزرگم گفت ما برای گردش آمده‌ایم و بالاخره ما را رها کردند. گوشه چادرش را می‌گرفتم و در حرم می‌چرخیدم، این خاطره شیرین کودکی من بود. پدر و مادرم که فوت کردند مجبورشدم برای کار به تهران بیایم.

مدتی در خیابان صفا نزدیک باغ شاه کار کردم. بر حسب اتفاق با سیدعلی بابا ابراهیمی آشنا شدم. ۱۹ ساله بودم. نه من کسی را داشتم نه او. هر دو دنبال یک «هم سر» می‌گشتیم؛ علی بابا توی دهاتشان مال و منال داشت، اما اتفاقاتی افتاده بود که مجبور به ترک وطن شده بود پس از آنکه فامیلی‌اش را هم به ابراهیمی آذر خامنه تغییر داد. زن و شوهر شدیم.»

چادری که دو قسمت شد

زن آقا سید که آمدنشان به نارمک را هنوز خوب به یاد دارد. این‌طور تعریف می‌کند: «یک بار رفته بودم میدان امام حسین (ع) برای خانه ماهی بخرم. شنیدم یکی گفت: جایی است به اسم نارمک که خانه مُفتی می‌دهند. کمی پرس‌وجو کردم و بعد با گاری به سمت نارمک راه افتادیم. بر و بیابان بود، سر سی‌متری که رسیدیم سراغ زمین‌ها را گرفتیم وگفتند برو هفت‌حوض پیش مهندس کتیرایی زمین را متری ۴ تومان بخر.

رفتیم پیشش گفتیم: زمین می‌خواهیم. گفت: ضامنت کیه و من پول را از کی بگیرم؟ مانده بودیم چه جواب بدهیم یک دفعه یک جوان پیدا شد و گفت: من ضامنش هستم. اسم آن جوان آقای رستمی و بسیار آدم خوبی بود. ۷ سال چادر زدیم و داخل چادر زندگی کردیم. دخترم همین جا به دنیا آمد.

یک روز دیدیم چند نفر آمده‌اند و دارند وسایل بنایی در زمینی خالی می‌کنند. پرس‌وجو کردیم و فهمیدیم که سازمان مسکن و شهرسازی می‌خواهد اینجا خانه بسازد. گفتیم نانمان توی روغن افتاد، چادر را ۲ قسمت کردیم؛ قسمت عقب بچه‌ها می‌خوابیدند و قسمت جلو قهوه‌خانه شد.»

از قهوه‌خانه تا ایستگاه

سید علی بابا ابراهیمی و زن آقا در جایی که الان ایستگاه سید است در همان چادر، قهوه‌خانه‌شان را بر پا می‌کنند. اوایل با همان ظرف و ظروف خودشان کار راه می‌افتاد، ولی کم‌کم که ساخت‌وساز زیاد شد کار آن‌ها هم رونق می‌گیرد، طوری که روزی ۱۰۰‌ـ ۱۵۰ تا دیزی بار می‌گذارند. بعد هم می‌روند ایستگاه ۳۰ متری به یک بنده خدایی سفارش می‌دهند تا برایشان وسایل قهوه‌خانه بیاورد و دیزی‌پز هم می‌خرند.

گوشت را هم از محله کالاد از مرتضی قصاب و نان سنگک را دانه‌ای ۵ ریال می‌خریدند و بقیه وسایل آبگوشت را از خیابان شهرستانی میدان امام حسین (ع) تهیه می‌کردند. شیر را هم برای صبحانه، جلال نارمکی می‌آورد و هرطور بود قهوه‌خانه می‌چرخید. زن آقا ادامه می‌دهد: «یخ و نوشابه می‌فروختم و جغول بغول هم درست می‌کردم.

طوری رفتار نمی‌کردم که مردم فراری شوند. شوهرم هم اخلاقش خوب بود. بالاخره روزی‌مان را خدا می‌رساند. آقای رستمی مغازه داشت و کمکمان می‌کرد تا کم‌کم خانه‌مان را بسازیم. آقای رستمی بنگاه را ساخت و به سید گفت: قهوه‌خانه دیگر فایده ندارد.

در قهوه‌خانه نمی‌توانی کارکنی. بیا بنگاه کار کن. قهوه‌خانه را به یک ملایری به ماهی ۵ تومان و بعد به یک بازاری ماهی ۱۰ تومان اجاره دادیم، اما طولی نکشید که جمع شد. خیلی دردسر کشیدم. یک روز سید سرِدلش درد گرفت گفت: چای بگذار، ولی تا رفتم چای بگذارم و برگشتم دیدم برای همیشه چشم‌هایش را بسته است.»

به خوشی بچه‌ها خوشم

«خدا به ما ۳ پسر و یک دختر داد که همه تحصیلات دانشگاهی دارند. بهروزم در روز ۱۷ شهریور توسط مأموران رژیم شاه شهید شد و سیروس هم شبی که کلانتری نارمک را می‌گرفتند شهید شد. از داغ فرزندانم ۲ سال است که کور شده‌ام.» زن آقا سید ادامه می‌دهد: «سید نمی‌گذاشت پسرهایم داخل قهوه‌خانه بیایند. می‌گفت: حرف بد یاد می‌گیرند. بچه‌ها را خوب بزرگ کردم و مدرسه فرستادم. پسر‌ها مدرسه علوی‌نیا می‌رفتند. خودشان به درسشان اهمیت می‌دادند. یک پسرم مهندس سدسازی است. بهروز با یکی از همکلاسی‌های دانشگاهش ازدواج کرده بود، وقتی شهید شد لیلاـ دخترش‌ـ را پیش خودم آوردم.

خودش درس خواند و حالا دکتر پوست شده و شوهر خوبی هم دارد. نوه دختری‌ام ـ آیدین ـ نوازنده ساز است. روزنامه آگهی زده بودند هنرستان رادیو و تلویزیون شاگرد می‌خواهد آیدین اصرار کرد اسمش را بنویسند. هیچ‌کدام فکر نمی‌کردیم قبول شود، ۳ بار امتحان گرفتند قبول شد. ۳ سال خودم او را می‌بردم چهارراه، ولی عصر (عج) و می‌آوردم. می‌گفتم کی به تو درس می‌دهد؟ می‌گفت: سلطان بانو (گلاب آدینه). حالا تو رادیو کار می‌کند و ساز می‌زند. به هوای بچه‌ها خوشم، دلم به خوشی آن‌ها خوش است، زحمت دنیا را کشیدم، اما فقط کاش کور نمی‌شدم و باز کار می‌کردم.»

اسم ایستگاه را مردم انتخاب کردند

«آنا ابراهیمی» ۵۴ ساله تنها دختر آقا سید است. او با تمام مشغله کاری‌اش امروز آمده تا به کنجکاوی‌هایمان پاسخ دهد: «من در همین محل به دنیا آمدم. آن زمان هرچه اطراف را نگاه می‌کردی بیابان بود. تنها جایی که‌دار و درخت داشت باغ جلال نارمکی در خیابان نیروی دریایی بود که الان سنگ‌فروشی شده است. آن زمان دیگر خانه و قهوه‌خانه ما در یک محل نبود؛ پدر و مادرم آن دست خیابان جایی را اجاره کرده بودند و خانه از قهوه‌خانه مجزا شده بود.

جلو قهوه‌خانه در باغچه، حوض و فواره آب بود و درخت توتی که مادر کاشته و هنوز هم باقی است. اتوبوس‌ها سر خطشان اینجا بود و ته خطشان میدان امام حسین (ع). راننده‌ها با بابا سلام و علیک داشتند و همین که به قهوه‌خانه می‌رسیدند برای بابا دست تکان می‌دادند و چاق سلامتی می‌کردند. بعد که شرکت واحد راه افتاد سر خط محله کالاد بود، ولی باز راننده‌ها اینجا ناهار و چای می‌خوردند. این‌طوری اسم این ایستگاه سید شد. اسمی که خود مردم روی ایستگاه گذاشتند و هنوز به همین اسم می‌شناسند.»

وقتی فرزند سید شهید شد

از آنا ابراهیمی می‌خواهیم از برادر شهیدش «بهروز ابراهیمی» برایمان بگوید. غرق خاطرات می‌شود و به آرامی می‌گوید: «بهروز متولد ۱۳۳۳ و بعد از برادرم پرویز، دومین فرزند خانواده بود. در هنرستان درس خواند. پسر کم حرف و توداری بود که خیلی زیاد کتاب و مجله می‌خواند. مدام مجله دانشمند را می‌خرید. کمتر حرف می‌زد. در مغازه رادیو و تلویزیون‌سازی که بغل دست خانه بود کار می‌کرد. سال ۵۳ عقد کرد.

صبح جمعه ۱۷ شهریور ۵۷ قرار بود به منزل ما بیایند. به خانمش گفته بود تا تو حاضر شوی من بر می‌گردم و راه می‌افتیم. ولی موتور را سوار می‌شود و به راهپیمایی می‌رود و زن و بچه‌اش هرچه منتظر می‌شوند برنمی‌گردد. تا یک هفته از او خبر نداشتیم. همه جا را گشتیم و به هرجا که عقلمان می‌رسید سر زدیم. یک نفر به ما گفت: بروید پزشک قانونی رفتنش ضرر ندارد. بابا با یکی از دوستانش به پزشک قانونی رفتند آن‌ها هم یک آلبوم آورده بودند که یکسری عکس از شهدا داخلش بود و هرکس مراجعه می‌کرد آلبوم را نگاه می‌کرد.

بابا بهروز را شناسایی کرد و آن‌ها یک کاغذ و یک شماره دادند که کجا دفن شده است. در تظاهرات ۱۷ شهریور، ۲ گلوله خورده بود. مردم او را به بیمارستانی که الان اسمش ۱۷ شهریور است منتقل کرده بودند، اما بر اثر خونریزی زیاد شهید شده بود. علت مرگ را خونریزی داخلی نوشته بودند. بهروز و بقیه شهدا را در قطعه ۱۷ بهشت زهرا (س) دفن کرده بودند. بابا عکس‌ها را به خانه آورد تا ما هم ببینیم غم از دست دادن برادر خیلی سخت بود.»

زن‌سید با دل و جرات بود

«محمود ابهری» ۴۸ساله از اهالی محل است که آشنایی قدیمی با زن آقا سید دارد. او می‌گوید: «مادرم خدیجه خانم رحیمی با زن آقا دوست بود. خانه ما محله علم و صنعت بود. با مادرم به دیدن زن آقاسید می‌آمدیم. اینجا آن زمان خیلی خلوت بود گاهی وقت‌ها از ده نارمک گرگ و روباه می‌آمد. زندگی کردن در اینجا خیلی دل و جرئت می‌خواست. از آقا سید سن و سالی گذشته بود و توان کار کردن نداشت و زن آقا قهوه‌خانه را می‌چرخاند. زن با دل و جرئتی بود و از پس همه کار‌ها برمی‌آمد.»

قهوه‌خانه موجب رونق محل شد

حاج آقا ابوطالبی بیش از ۵۴ سال است که در این محله مغازه خشکشویی دارد: «چون منزلم نزدیک اینجا بود خودم کمتر به قهوه‌خانه می‌رفتم، اما قهوه‌خانه سید سر ظهر غلغله می‌شد. کارگر‌های ساختمانی که کوی کالاد را می‌ساختند و راننده‌های خطی پای ثابت قهوه‌خانه بودند. آقا سید پیرمرد بی‌آزاری بود که همیشه خدا کلاه شاپو سرش می‌گذاشت، اخلاق خوبی داشت و با مشتری‌ها بگو و بخند می‌کرد. خدا بیامرزدش قهوه‌خانه‌اش موجب رونق محل شد.»

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین