19 شهریورماه که از راه برسد سالگرد درگذشتن مردی است که برای به ثمر رساندن انقلاب سالها به زندان افتاد، خطدهی کرد به انقلابیهای دو آتشه، منزلش را در اختیار فراریها از ساواک گذاشت و بعد به فاصله 6 ماه بعد از به ثمر رساندن انقلابی که برایش هزینه میداد، در بهشت زهرای تهران آرمید.
به گزارش شهروند، به مناسبت سالگرد درگذشت «آیتالله» به سراغ سه فرزند او رفتیم؛ با «حسین و مهدی طالقانی» پسران همسر اول آیتالله در روستای محل تولد پدرشان به گفتوگو نشستیم؛ اما گفتوگو با «ابوالحسن طالقانی» پسر اول همسر دوم آیتالله طالقانی که میگفت از هر چه دوربین فراری است، جداگانه تنظیم شد.
در این گفتوگوها سری زدهایم به زندگی سیاسی، اجتماعی و خانوادگی آيتالله سيد محمود طالقاني. ابوالحسنخان از سابقه بیماری قلبی پدرش میگوید و معتقد است این موضوع قطعا در مرگ پدرش تأثیرگذار بوده است.
هر سهشان به اتفاق میگویند که سالها است از دنیای سیاست کنار کشیدهاند؛ چون نخواستهاند نام «آقا» را خراب کنند. هر کدام خاطراتی از پدرشان دارند و هر سه به اتفاق معتقدند «آیتالله» هیچگاه هیچ چیزی را به آنها زور نمیکرده است.
ابتدا گفتوگو با ابوالحسن طالقانی و سپس گفتوگو با حسین و مهدی طالقانی را بخوانید.
گفتگو با ابوالحسن طالقانی
آقای طالقانی! شما متولد چه سالی هستید؟
من متولد سال ٢٤ و پسر اول هستم که اسم مرا ابوالحسن به جهت پدربزرگم که حاج ابوالحسن بوده گذاشتهاند.
پس شما باید بیشتر شاهد تحرکات سیاسی ایشان بوده باشید؛ میخواهم بدانم از نزدیک شاهد چه چیزهایی بودید؟
سابقه فعالیت سیاسی ایشان به سالهای قبل از کودتای ٢٨مرداد برمیگردد و بعد از کودتا در سال ١٣٣٣ و بعد از محکومیت دکتر محمد مصدق در زندان به عضویت نهضت مقاومت ملی درآمدند و تا سال ١٣٣٩ در نهضت مقاومت فعالیت کردند. یکی از مهمترین اقدامات نهضت مقاومت ملی اعتراض به کنسرسیوم نفت بود که در قالب اطلاعیهها فعالیت میشد؛ در سال ١٣٣٩ مصادف با بازشدن فضای سیاسی مسجد هدایت به ستاد مبارزه تبدیل شد.
در شروع فعالیت جبهه ملی دوم ایشان به عضویت شورای مرکزی جبهه ملی درآمدند و در سال ١٣٤٠ جزء هیأت موسس نهضت آزادی بودند. در سال ٤١ به دنبال محاکمه به زندان رفتند. عمدتا فعالیت سیاسیشان را در مسجد هدایت داشتند و شبهای جمعه آنجا شخصیتهایی میآمدند. جالب بود با یکی از دوستان که صحبت میکردم، عکسهایی که بود، معمولا صف اول و دوم نماز جماعت ایشان که عمدتا شبهای جمعه برگزار میشد، کمتر آدم غیرکراواتی در آنجا دیده میشد.
مرحوم مهندس بازرگان، دکتر سحابی، عباس شیبانی، مهندس جزایری، مهندس معینفر، دکتر کاظم یزدی (برادر دکتر یزدی)، سرهنگ فطرتی، مهندس دبیر، انجمن اسلامی مهندسین عمدتا در آنجا رفتوآمد داشتند و با ایشان بودند. اما ایشان در سالهای ٣٨، ٣٩ در مدرسه همت شمیران شبهای چهارشنبه تفسیر میگفتند و دوستان زیادی هم در جلسات بودند. حالا آن موقع من چند ساله بودم؟ ١٤ساله و هنوز به سنی نرسیده بودم که خیلیچیزها را بدانم.
درواقع پدرم هیچوقت مسائل سیاسیاش را برای بچهها باز نمیکرد. ارتباطاتش را آنطور روشن نمیکرد. خیلی از بچههای همان مسجد هدایت با انجمنهای اسلامی در ارتباط بودند.
ایشان طی سالهای ٥٥ و ٥٦ که در زندان بودند، یک مرتبه دیدیم که ملاقات قطع شد و ملاقات بعدی با زمان زیادی مهیا شد که ما وقتی مراجعه کردیم ظاهرا در زندان آنفاکتوس داشتند که به بیمارستان ارتش منتقل شده بودند. به قول مرحوم مهدوی کنی در یک مصاحبهشان راجع به طالقانی گفتند که ایشان شخصیتی بود که شاید از جهت جهانی تا اندازهای شناخته شده بود.
اگر اتفاقی برای ایشان میافتاد، شاید به نفع دستگاه نبود. ایشان تعریف میکرد که یکی از مسئولان زندان نزد ایشان آمد و گفت که ما میخواهیم کاری کنیم که شما به منزل بروید. ایشان میگوید ما با پای خودمان که نیامدیم، ما را به اینجا آوردهاید. رهایمان کنید، میرویم خانهمان. منظورشان این بود که اگر تقاضای عفو کنید و بنویسید ما هم دنبال میکنیم که شما تشریف ببرید. ایشان میگوید اگر میخواستم از این چیزها بنویسم که اصلا اینجا نبودم. مامور مربوطه میگوید که آقا تعصب به خرج میدهید.
منظور اینکه فشارهای زندان باعث آنفاکتوس شده بود و بعد از اینکه از زندان آمده بودند بعد از انقلاب مدتی در بیمارستان سوم شعبان بستری بودند و پزشکان نظر مساعدی نداشتند که ایشان زیاد تحرکی داشته باشند ولی با همه اینها نمیتوانستند. اما ما مقدمه یک ناراحتی قلبی را در آنجا حس کردیم.
شما از همسر دوم آقای طالقانی بودید. شنیدهام که آقای طالقانی مساوات را رعایت و سعی میکرده در هر دو منزل باشد. آیا واقعا اینطور بوده و کمبود ایشان را احساس نمیکردید؛ احساس اینکه چرا به بقیه بیشتر سر میزند و به ما کمتر در شما نبود؟
نه؛ درواقع همه کمبود ایشان را حس میکردند چون یا ایشان زندان بود یا تبعید بود و یا اگر هم زمانهایی بیرون بودند، مسافرت بودند. این است که عادت به کمبود را همه داشتند.
وقتی مردم میفهمند که شما پسران آیتالله طالقانی هستید، چه واکنشی دارند؟ آیا تعریف میکنند یا گلایهمند هستند؟ این حس در کودکی شما چطور بود. با توجه به اینکه بهعنوان یکی از مبارزین شناخته میشدند.
کودکی دورانی بود که ما بیشتر مشغول درس بودیم. بعد از فوت آقا، همانطور که گفتم همه بچهها دور هم جمع شدیم و قرارهایی گذاشتیم. یکی همین که مجموعهای درست کنیم که شد مجتمع فرهنگی آیتالله طالقانی که الان به ثبت هم رسیده و همان فعالیتها و آثار را جمعآوری میکند. از دیگر صحبتهای ما این بود که هیچکدام از بچهها دنبال پست و مقامی نروند. به هر حال فرض بر اینکه مدرسهای را اداره میکردیم، میتوانستیم مدیر مدرسه شویم ولی از آن هم پرهیز کردیم.
البته در مقاطعی که جنگ بود، اخوی ما به جبهه رفت و آمد داشتیم. ولی هیچگاه دنبال هیچ سمتی نبودیم. توصیه ما به بچهها این بود که هیچ سمتی را دنبال نکنند. اگر میتوانند در هر مقطعی کار و کمکی کنند، انجام دهند. چون به آنها توصیه کردیم و گفتیم الان یک پیکان دارید، پس فردا که پیکان شما به یک خودرو تویوتا تبدیل شود، میگویند که این آقازادهها آمدند و خوردند و بردند. همین صحبتهایی که برای دیگران هم بعضا بیجهت انجام میدهند، انجام میشد. به همین منظور دخترها اغلب معلم بودند و الان همه از آموزش و پرورش بازنشسته هستند.
شما در دوران کودکیتان چقدر فرصت خلوتکردن با پدر را داشتید؟ اینکه ساعات خوشی را با پدر بگذرانید یا تفریح کنید؟ با توجه به اینکه میگویید ایشان مدام زندان بودند؛ ولی مواقعی که بودند و در خانه تشریف داشتند، چقدر این فرصتها فراهم بود؟
ایشان که از زندان بیرون آمدند، چون من تنها بچهای بودم که آن زمان تصدیق (گواهينامه) داشتم، خودرويي مهیا شد که به اتفاق ایشان و حسین به شمال برویم. حدود یک هفته،١٠ روز پس از بیرون آمدن از حبس ٦، ٧ ساله علاقهمند به طبیعت بودند و دوست داشتند به طبیعت بروند. به جاده هراز رفتیم و در آب اسک توقف کردیم که صبحانه بخوریم. یک روستایی آمد و به ایشان سلام کرد. ایشان هم جواب دادند. این روستایی همانجا بیرون قهوهخانه ایستادند و گفتند که حالتان چطور است آقا؟ ایشان گفت که حال من خوب است. تو مگر مرا میشناسی که حال مرا میپرسی؟ گفت بله شما حاج سیدمحمود هستی. خود آقا تعجب کرد. ٧، ٦ سال زندان بوده و ١٠ روز است که بیرون آمده ولی یک روستایی که برای تحویل شیر آمده بود او را شناخته بود. درواقع ایشان از همان موقع در ذهن توده مردم جا داشت. به اتفاق ایشان به منطقه شمال رفتیم و ظاهرا از آن طرف هم قراری داشت که مرحوم مهندس بازرگان در لاهیجان در منزل دکتر قریب بیایند. من و حسین هم به اتفاق شاید سه روزی در کنار آقا در منزل دکتر قریب و حدود یک هفتهای در این سفر با ایشان بودیم.
این ١٠ فرزند از دو همسر متفاوت بودند. در زمان قبل از فوت مادرهایتان و هم بعد از آن با یکدیگر ارتباط داشتهاید؟
ما بخصوص من و حسین، یا اغلب حسین پیش ما بود یا من آن طرف بودم. اغلب مسافرتها با هم بودیم و مشکلی نبود. بچهها هم کوچکتر بودند و آنها هم همینطور. مجتبی و محمدرضا با هم همسنوسال بودند. قبل از انقلاب و فوت مادرها.
مادرها با هم ارتباط نداشتند؟
نه، ولی بچهها روابط خوبی داشتند و حالا هم دارند. بعضا پراکنده هستند و مشکلات زندگی طوری است که مثلا حسین آقا در روستا ساکن شده و کمتر او را میبینیم؛ ولی همه با هم در ارتباط هستیم هر چند که ممکن است سلیقهها با هم گاهی فرق بکند.
گفتگو با مهدی طالقانی
بحثهای مختلفی در مورد آیتالله طالقانی وجود دارد که بررسی آن جالب است؛ از زندگی سیاسی ایشان گرفته تا زندگی شخصی و خانوادگیاش. در ابتدا کمی از زندگی سیاسیشان بگویید. آغاز فعالیتهای سیاسی پدر شما با نهضت ملیشدن صنعت نفت بوده و آنطور که در سوابق سیاسی ایشان آمده، ملیشدن صنعت نفت خیلی از فعالیتها و مبارزات سیاسی ایشان را شکل داده؛ شما بهعنوان پسرانش دلبستگی ایشان را به محمد مصدق چقدر میدیدید؟
مهدی طالقانی: ورود به کار سیاسی مرحوم طالقانی از سال١٣١٨ بوده، زمان رضاخان ایشان نخستینبار به زندان رفته و حدود ٣ ماه هم حبس بوده است. از آن موقع استارتش خورده و از سال١٣٢٠ به بعد در تاسیس انجمن اسلامی دانشگاهها فعال بوده، منتها از زمان دکتر مصدق به دلیل علاقه ایشان به مرحوم دکتر مصدق را حسین آقا توضیح میدهد.
حسین طالقانی: آن موقع که آقا به زندان رفت، اتفاقا زندان موقت شهربانی در سال ١٣١٧ بود. تقریبا همان موقع هم چند نفر از سران حزب توده هم زندانی بودند که یکی از آنها همسلول آقا بود. نمیدانم اَرانی بود یا کسی دیگر. اتفاقا آقا به جای اینکه جبهه بگیرد، میگوید که خیلی خب، حالا ما هر دو مثل هم هستیم.
جایی هستیم که دستمان به هیچجایی نمیرسد و میتوانیم با هم بحث کنیم و راجع به موضوعات مباحثه کنیم. شما میگویید همه دنیا به صورت اتفاق و حادثه به وجود آمده و ما میگوییم که نه، یک واجدالوجودی بوده که نظمی به این هستی داده است.
پدرم تجربه خیلی سادهای را مثال میزند و میگوید که ما چهار تا لنگه کفش داریم. اگر قرار باشد اتفاقی این چهار تا جلوی پای ما جفت شوند، از حالا همین کفشها را به سوی آسمان پرتاب میکنیم تا ببینیم چند دفعه باید این کار تکرار شود تا جفت شوند که شاید هم اصلا اتفاق نیفتد. درواقع منظورشان این بوده که باید نظمی بوده باشد، نه اینکه همینجوری همهچیز جفتوجور شده باشد.
حالا دیدگاه من این است که ایشان فارغ از همه مسائلی که بود، دوست داشت که با دگراندیشان مباحثه کند و دیالوگ داشته باشد. نه اینکه من میگویم و تو باید بپذیری. اصلا اینکه طالقانی یک مقدار فرق دارد، به دلیل اعتقادش به برقراری دیالوگ بود. بنابراین آقا این خصوصیت برجسته را داشت که میگفت اگر با طرفتان از نظر فکری مشکل دارید، اولا که حذف فیزیکیاش اصلا جایز نیست.
کسی که خداوند به او جان داده، شمای بشر به خاطر این مسائل نمیتوانید جانش را بگیرید. هفت هشت ساله بودم که شنیده بودم کسروی حرفهایی میزند که برای آقایان خوشایند نیست، دیدم که آقا تمام کتابهای کسروی را در کتابخانهاش دارد. از ایشان سوال کردم که نظرشان راجع به او چیست؟ گفت که ما باعث شدیم که کسروی نسبت به دین اینطوری جهتگیری کند. اگر ما درست عمل میکردیم، او هم درست میشد و اتفاقا در این مورد با فداییان اسلام اصلا موافق نبود که او را حذف فیزیکی کردند. همیشه هم همین رویه را با دگراندیش و مخالف داشت و میگفت که باید اقناع باشد و اجبار را نمیپذیرفت.
در مورد کسروی صحبت کردید ولی در مورد شخص محمد مصدق و کودتای ٢٨مرداد نفرمودید.
حسین طالقانی: ایشان دقیقا پشتیبان مرحوم مصدق بود، حتی آقای کاشانی که نسبت به مصدق جهتگیری کرده بود، آقا برای التیام روابط بین مصدق و کاشانی رفته بود و دیده بود که آقای کاشانی دارد خربزه میخورد. البته این حرف را کسان دیگر به ایشان القا کرده و گفته بودند که نباید به مصدق اعتنا داشته باشد! آقای طالقانی به مرحوم کاشانی میگوید که مواظب باش! پوست خربزه زیر پایت نگذارند! واقعیت این است که آقا، مصدق را یک رهبر برجسته نه فقط برای ایران بلکه برای خاورمیانه میدانست. بعد از مصدق بود که روی مصر و کشورهای دیگر عربی همین حرکت مبارزات علیه انحصارات انگلیسی اثر گذاشت.
بعد از این حمایتها از مصدق است که میبینیم آیتاللهطالقانی با جبهه ملی همراهی میکند و بعد هم که به همراه آقایان سحابی و بازرگان براساس عقاید ملی- مذهبی نهضت آزادی را پایهگذاری میکند...
مهدی طالقانی: جبهه ملی فقط تشکیلات ملی بوده و خیلی بر این اساس نبوده که مذهب در آن نقش داشته باشد، منتها به دلیل اینکه تشکیلاتی نبود، همه جذب شده بودند و مرحوم مهندس بازرگان و اینها بودند. اما خود مرحوم مهندس بازرگان میاندیشد که تشکیلاتی داشته باشیم که مذهبی هم باشد، یعنی علاوهبر ملیبودن، مذهب هم در آن باشد. در همان جا بود که پایهگذاری نهضت آزادی را میکنند، سال ١٣٤٠. اصلا این قضیه در منزل صدر حاج سیدجوادی بوده و آقای مهندس بازرگان بوده و دیگران.
و آقای یزدی...
مهدی طالقانی: آقای یزدی آن زمان نبوده. خیلی دوست داری آقای یزدی باشد! (خنده) اما نبوده.
حسین طالقانی: مرحوم رادنیا بود. رئیس دانشکده کشاورزی هم بود که اسمش را به یاد نمیآورم.
مهدی طالقانی: آقای یزدی و دیگران در خارج بودند و از آمریکا فعالیتهایشان را شروع کردند و البته بعدها عضو نهضت آزادی هم شدند، ولی پایهگذار نهضت آزادی این عزیزان بودند.
سوال من مشخصا در این زمینه از شما این است که سالها گذشته و چندین سال نهضت آزادی فعالیت کرد، حتی خیلی از اعضایش در انقلاب ٥٧ هم حضور موثر داشتند. شما بهعنوان پسرانی که از نزدیک با پدرتان زندگی کردهاید، با ما که از بیرون میبینیم، فرق دارید. ایشان چقدر توانستند در همان خطی که میخواستند نهضت آزادی را پایهگذاری کنند، باقی بمانند و آن را ادامه دهند؟ یا اینکه در این زمینه دچار تحولاتی شدند؟
مهدی طالقانی: ببینید! نهضت آزادی یک حزب و تشکیلاتی بود، سیاسی، مذهبی و مبارز. بسیاری از گروههای مذهبی و مبارز را هم جذب میکرد. چنانچه سران مجاهدین خلق در آن زمان در ابتدا جذب نهضت آزادی شدند. حنیف نژاد و سعید محسن آدمهای خوبی بودند. شما نمیتوانید آنها را به اینهایی که الان هستند، بچسبانید.
آنها هیچ ربطی به اینها نداشتند و تمام مبارزانی که علقه مذهبی داشتند، جذب تشکیلات نهضت آزادی شدند. این قضیه مبارزه تا سال ٥٧ ادامه داشت. سال ٥٧ به دلیل اینکه مبارزات گسترده شد و مرحوم طالقانی یک وجهه کشوری پیدا کرد؛ بهطوری که مردم از همه جای ایران به ایشان مراجعه میکردند، به پیشنهاد مرحوم بازرگان که گفتند شما دیگر نمیتوانید در چارچوب یک تشکیلات حزبی بمانید و بهتر است از حزب جدا شوید، ایشان گفتند که من علاقهمند به نهضت آزادی هستم، دوستشان هم دارم ولی دیگر عضو نهضت آزادی نیستم. ولی بههرحال دوستیشان با مرحوم مهندس بازرگان و مرحوم دکتر سحابی برقرار بوده است. به اعتقاد من نهضت آزادی با فوت این بزرگان، دیگر آن نهضت آزادی قبل نیست. البته آقای صباغیان و توسلی هستند که خدا حفظشان کند ولی دیگر آن نهضت آزادی اولیه نیست.
پس منظورتان این است که در اوایل انقلاب به توصیه آقای بازرگان پدرتان این قضیه را رها میکند؟
در چارچوب حزبی نبودند ولی به آنها علاقهمند بودند.
یعنی همان خط و سیاق را همچنان قبول داشتند؟
بله. البته توصیههایی هم به مرحوم بازرگان داشتند. بزرگترین توصیهشان این بود که دولت موقت را قبول نکن. منتها آقای مطهری اصرار داشتند که آقای بازرگان قبول کند و ایشان هم پذیرفت.
همچنین گفته میشود ایشان علاوه بر این با بعضی از اعضای سازمان مجاهدین خلق هم روابط نزدیکی داشتند.
مهدی طالقانی: اینها به مسجد هدایت میآمدند ولی رفتوآمد نداشتند. ببینید! شما خاطرات مهندس چمران را در یوتیوب هم ببینید گفته است که رشد فکری من از ١٥سالگی از مسجد هدایت شروع شد. رفتم مسجد هدایت و آنجا با تفاسیر و صحبتهای آقای طالقانی آشنا شدم و اصلا وضع فکریام عوض شد. اینها هم مشتریهای مسجد هدایت بودند و چیز خاصی نداشتند. اصلا سنشان هم به آقای طالقانی نمیخورد که رفتوآمد داشته باشند ولی میآمدند مسجد هدایت و جرقه فکریشان از مسجد هدایت زده شد.
ایشان تا روز آخری که در قید حیات بودند و خیلی مسائل پیش آمد، چقدر از عملکرد این سازمان حمایت میکردند؟
مهدی طالقانی: حمایت نکردند.
حسین طالقانی: ایشان سعی داشت که اینها را هدایت کنند ولی متاسفانه آنها خط خودشان را داشتند و به قول آقا تا غوره نشده میخواستند مویز شوند.
مهدی طالقانی: آقای طالقانی در آخرین سخنرانیاش به آنها توپید.
حسین طالقانی: بههرحال از پایه جهتگیریشان همان خطی بود که داشتند و ادامه دادند. بزرگترین ضربهای که آنها خوردند از سالهای ٥٤ بود که گروهی از مجاهدین منشعب شدند و عقاید ماتریالیستی داشتند. آقای هاشمی در خاطراتش گفته که ما برای مجاهدین پول جمع میکردیم ولی از آن تاریخ با این انشعاب ضربه سهمگینی به این تشکیلات خورد، حتی آنقدر شدید بود که در یک مورد شهرام داشت آقا را گروگان میگرفت و تهدید میکرد که یا ما را تایید میکنی یا ما تو را میکشیم! بعد هم گردن ساواک میاندازیم و تو را شهیدنما میکنیم. بههرحال متاسفانه آنها به نصایح آقا گوش نکردند و مسأله مبارزه مسلحانه را ادامه دادند و دست از آن کار نکشیدند.
این درحالی است که پدرتان در همان سالهای بعد از انقلاب از سوی عدهای محکوم به رابطه با مجاهدین میشد و این مسأله بارها گفته شده است...
مرحوم طالقانی سال٥٨ فوت کرد. اینها آمدند و یکی، دو تا عکس با آقای طالقانی داشتند. حتی بعضی از آدمهای حوزوی و غیرحوزوی را دیدم که اینها چه دشمنی با طالقانی دارند یا شاید هم حسادت که هرجا مینشینند میگویند اِ آقای طالقانی حامی مجاهدین بوده! اگر که واقعیت این است، سال ٥٨ که مرحوم طالقانی فوت کرده، اینها هنوز در مملکت فعال بودند و حمایت میشدند و همه جا سخنرانی میگذاشتند. هیچکس هم جلودارشان نبوده. از اواخر سال٥٩ وقتی دست به اسلحه بردند، تازه نظام با آنها برخورد کرد و تا آن موقع کاری با آنها نداشت اما آقای طالقانی صراحت دارد و در آخرین سخنرانی خود در بهشت زهرا خطاب به منافقینیها گفت که «آقا اینها فکر کردهاند کسی هستند، تو که دستت پینه نبسته که داری داد میزنی و میخواهی از کارگر حمایت کنی. تو غلط میکنی. من خودم را میخواستم برای شما فدا کنم اما شما ارزشش را نداشتید.»
این را صریحا گفته است. حالا باز دوباره اکثرا آدمهای بیسواد این حرف را میزنند. من خودم با چند نفرشان برخورد داشتهام. یکبار صداوسیما قرار بود سریالی راجع به آقای طالقانی بسازد. اولا که مبارزات آقای طالقانی در زمانی که انقلاب پیروز شد بهحدی بود که به اندازه ایشان هیچکس مبارزه نکرده بود. مبارزات ایشان از همه آقایانی که مطرح بودند خیلی بیشتر بود و هیچ ادعایی هم بعد از انقلاب نداشت. در همین قضیهای که آقای احمد جلالی سوال میکند که آقای طالقانی شما نمیخواهی کاندیدای ریاستجمهوری شوی؟ ایشان میگوید که نه.
موضوع دیگری که در مورد ایشان شنیده میشود و در کتب تاریخی هم هست، فتوای ضدهمسفره بودن با مارکسیستها در زندان است. ظاهرا ایشان زیر فتوایی که درباره همسفره نشدن با مارکسیتها بوده، امضا کرده است. این در جهت همان اظهاراتش درباره مجاهدینیها بوده؟
حسین طالقانی: البته ایشان همیشه همسفره بود، یعنی مینشست با آنها غذا میخورد اما یک فتوایی در زندان اوین دادند که همه علما امضا کردند، ایشان هم به احترام سایر دوستان امضا کرد.
پس درواقع ایشان یک روحانی روشنفکر در آن زمان محسوب میشده و حتی پایگاهی هم حتی برای مارکسیستها بوده که به ایشان مراجعه کنند ولی از آن طرف هم نقد داشته و حتی زیر این فتوا را امضا میکند.
حسین طالقانی: بله، امضا کردهاند و این یکی از اشکالات ایشان بوده است.
درحالی که میتوانسته مخالفت کند...
مهدی طالقانی: شما ببینید الان محمود دولتآبادی هست و با ایشان در اوین همسلول بوده است. محمود دولتآبادی هم اتهامش این بوده که چپ بوده ولی میگوید من هر غصه و گرفتاریای که داشتم، میآمدم و به آقای طالقانی میگفتم. صبحها با آقای طالقانی در حیاط زندان قدم میزدیم، یک سیگار او میکشید و یک سیگار هم دست من میداد و با هم صحبت میکردیم. میگفت مرا تهدیدات بسیار بدی کرده بودند که به زندگیات فشار میآوریم و همسرت را دستگیر میکنیم و... میگفت من واقعا از این قضایا میترسیدم، بعد با آقای طالقانی که صحبت میکردم، ایشان آنچنان به من دلداری میداد که انگارنهانگار که مرا چنین تهدیدی کردهاند. میگفت که آقای طالقانی به من آرامش میداد.
رابطه ایشان با نوابصفوی چطور بود؟ ایشان چقدر شاخه مسلحانه فداییان را تایید میکرد؟ اینکه شنیده شده ایشان نواب را در این روستا (گلیرد) هم پنهان کرده بودند، درست است؟
حسین طالقانی: این روستا، نه در یکی از روستاهای اطراف. فداییان اسلام درواقع یک عده جوان پرشور بودند که عقیدهشان این بود که کسانی که نااهل هستند را با فتوا اعدام میکردند. البته در خیلی از موارد مثلا از مرحوم بروجردی خواستند فتوا بگیرند، ایشان فتوا به اعدام افراد نداده است. ولی معتقد به حذف فیزیکی آدمها بودند که فکر نمیکنم طالقانی با این قضیه موافق بود. البته آن موقع که این داستانها بود، بنده ٨ ساله بودم. نواب صفوی، خلیل طهماسبی، عبدخدایی و... به منزل ما در امیریه میآمدند. اینها تحتتعقیب بودند. نواب صفوی خیلی ایدهآلیست و تند بود، حتی وقتی که به آنجا آمد، پدرم گفت که مشکل داریم.
در ابتدا حتی گفت که به خانه من نیایید، چون خودم هم تحت نظر هستم. ضمن اینکه اگر شما بیایید، اینجا لانه زنبور است و پیدایتان میکنند. آنها بندهخداها سعی کردند جای دیگری پیدا کردند ولی هیچجا به آنها پناه ندادند. به قول یکی که میگفت طالقانی یک صفت ممیزه داشت و آن اینکه آدم بامعرفتی بود. گفته بود که طالقانی خیلی مَرده برویم آنجا جوابمان نمیکند.
عبده خدایی از طرف نواب آمده بود که قبل از آن خبر دهد که آقای نواب صفوی گفته به خانه شما بیاییم. پدرم گفته بود من خودم تحتنظر هستم. آن موقعها بخاری به آن صورت هم نبود. عبده خدایی میگوید که آقا آتشی روشن کرد که اینها گرمشان شوند، منتها صبح که شده بود، آقای نواب صفوی که دربهدر دنبالش میگشتند، به بالای پشتبام رفته بود که اذان بگوید! آقای طالقانی هم گفته بود که اگر سید میخواهد خودکشی کند، چرا در خانه من؟ برو صدایش کن و بگو بیاید، من راضی نیستم.
حسین طالقانی: آخر از خانه کسی صدای اذان بلند نمیشود و این یک چیز غیرمعمولی است.
مهدی طالقانی: خلاصه رفته بودند و صدایش کرده بودند و گفته بودند که پاشو بیا صاحبخانه راضی نیست.
شما نواب را دیده بودید؟
حسین طالقانی: بله.
چیزی از همان روزهایی که در منزل شما پنهان شده بودند، به یاد دارید؟
مهدی طالقانی: به من نماز یاد میداد، چون روزها بیکار بود، به من نماز یاد میداد و بعد از من میپرسید و یادم نیست ١٠شاهی یا یک قران به من میداد. من هم با پولی که میداد، میرفتم بستنی میخوردم. به عشق ١٠شاهی نماز را یاد گرفتم. (خنده)
حسین طالقانی: بعد از اینکه از منزل ما رفتند نمیدانم به کجا پناه بردند.
مهدی طالقانی: به خانه ذوالقدر رفتند و آنجا دستگیر شدند. از خانه ما که رفتند بیرون، دستگیر شدند.
حسین طالقانی: آنچه شنیدهایم این است که پدرم آنها را به طالقان در روستایی به نام ورکش آورده بود و اهالی ورکش هم از آنجا که به آقا خیلی علاقهمند بودند، اینها را پذیرفته بودند و پذیرایی میکردند. آنها هم که دیده بودند وضع بهداشتی آن روستا بد است، شروع به انجام یکسری اقدامات کردند.
آیا شما بعد از پنهانشدن نواب در خانه پدریتان از زبان پدرتان شنیده بودید که این مسیر اشتباه است و بهتر است که از این مسیر برگردند؟
مهدی طالقانی: نه، هیچوقت نمیگفت آقا. البته آقای طالقانی تنها کسی بود که از اول انقلاب تا به حال برای مرحوم دکتر مصدق بزرگداشت گرفته است؛ در تاریخ ١٤ اسفند ٥٧، منتها آنجا آقای طالقانی جملهای میگوید که فداییان اسلام دو کار کردند، یکی اینکه رزمآرا ترور شد و نفت ملی شد. حالا اینکه چه ربطی به هم دارد را از آقای طالقانی باید بپرسید. (خنده)
همانطور که همه میدانیم آقای طالقانی از اصلیترین معماران انقلاب اسلامی شناخته میشود و سالها در زندان گرفتار بود. کمی از آن روزهای نزدیک انقلاب و نوع فعالیت سیاسی- اجتماعی بگویید.
حسین طالقانی: آقا ٦ آبان ٥٧ از بهداری زندان درحالیکه بیمار بود، درآمد. البته میخواستند ٤ آبان آزادشان کنند ولی آقا نپذیرفت، چون میگفت تولد شاه است و میخواهند به این ربطش دهند. لذا دو روز بعد بیرون آمد. از زمانی که بیرون آمد حرکتها شروع شد. البته قبل از آن از ١٧شهریور من خودم در میدان ١٧شهریور بودم. از آن طرف هم امام بههرحال یکسری اعلامیههایی میداد که این اعلامیهها توسط تلفن ضبط کاست میشد و این نوارهای کاست توسعه پیدا میکرد. خیلی از اینها کارها از طریق منزل آقای طالقانی بود. ولی یکسری چیزها هم بود که واقعا مسئولیتش به گردن آقا افتاده بود و امکان عملیشدنش هم نبود. فرضا امام گفت که سربازها از پادگانها فرار کنند و بروند.
همه به در خانه ما آمدند، یعنی شاید نزدیک به چندهزار سرباز و درجهدار و گفتند که امام دستور داده و ما هم از پادگانها بیرون آمدهایم. چه کار کنیم؟ آقا میگفت ما که پادگان نداریم اینها را جا دهیم، چه باید کرد؟ کلی از آنها اسلحه گرفتیم و لباسهای شان را عوض کردیم. از بازاریها خواستند که یک مقدار لباس بیاورند، برای اینکه میخواستند به شهرستانهایشان برگردند، دژبان دستگیرشان نکند. بههرحال خانه آقا تبدیل به پایگاه شده بود. درست است که حرکتی داشت شروع میشد ولی نظم آنچنانی نداشت و واقعا هم ما نمیدانستیم آنجا چه کار کنیم. اما آنقدر تعداد مراجعان زیاد بودند که آقا لاجرم الزام داشت هر روز با آن حالش سخنرانی کند. هر روز برای مردم سخنرانی میکرد.
مهدی طالقانی: با برگزاری راهپیماییها پول زیادی جمع میشد و در منزل مرحوم طالقانی دو، سه نفری بودند که پول میشمردند و از این ماخذ کارمندان، پرسنل دولتی، روزنامهها و اعتصابیون حقوقشان را از خانه آقای طالقانی میگرفتند. درضمن یکی از حرکتهایی که به نظرم حدود ٤٠درصد انقلاب را به پیش برد، راهپیمایی روزهای تاسوعا و عاشورا بود. آقای طالقانی اعلامیهای داد که روز تاسوعا مصادف است با روز جهانی حقوق بشر. ما در این روز به سمت میدان شهیاد راهپیمایی میکنیم. منتها به مرحوم علیآبادی گفت که به چند نفر دیگر هم اعلامیه را بدهند تا امضا کنند. به هرکس که پیشنهاد شد، گفتند بسیار خطرناک است.
تیراندازی و درگیری میشود. آقای طالقانی هم میگفت اگر نظم و انضباط خاصی باشد، هیچ درگیری رخ نخواهد داد. خلاصه بههرحال کسی زیر بار امضای این اعلامیه نرفت که منجر به تغییر متن شد. آقای طالقانی نوشت که من و خانوادهام از منزلم واقع در پیچ شمیران حرکت میکنیم و آن جمعیت آمد که میگویند شاه با بالگرد گشت زده بوده و گفته که میگویید شهر در امن و امان است، پس چرا ٢میلیون آدم در خیابان است؟ به تبع آن راهپیمایی عاشورا شد که دیگر واقعا در این دو راهپیمایی فاتحه رژیم خوانده شد.
مشخصا میخواستم این را بپرسم که درباره وقایع ابتدای انقلاب از ایشان چیزی پرسیده بودید؟ اینکه اذعان کنند جاهایی مسیر را اشتباه رفتیم یا نباید میرفتیم یا نباید اینطوری میشد. البته میدانم ایشان یکسال بعد از انقلاب فوت کردند و شاید چندان فرصتی برای بازنگری و نقد پیدا نکردند...
مهدی طالقانی: یکسال هم نشد. در آن مدت چیزی که از ایشان دیدم این بود که نفی همه مدیران گذشته را قبول نداشت. در موردی که به یاد دارم مرحوم مهندس بازرگان یک نفر بود به اسم آقای خردجو که رئیس بانک صنعت و معدن بود،اما بعد از انقلاب به دلیل آنکه میگفتند طاغوتیاست مانع ادامه کارش شده بودند. آقا میگفت کسانی که شایستگی دارند را باید بیشتر بها دهیم. حتی یادم هست همان موقع میگفتند لنین وقتی در شوروی سابق انقلاب کرد، بعد از مدتی بلشویکها دیدند چند تا از سرمایهداران سابق و عواملشان هنوز سرکار هستند. نزد لنین میروند و میگویند که ما انقلاب کردیم که اینها هنوز سرکارشان باشند؟ میگوید خب، بگویید طرف بیاید. به آنها میگوید که آیا از کارش کم کرده یا کارش را به روال سابق انجام میدهد؟
میگویند که از این جهت کارش را درست انجام میدهد. لنین میگوید که حقوق او را باید دو برابر کرد. برای اینکه به ما اعتقاد ندارد ولی کار درست را دارد انجام میدهد، یعنی تیپ تفکر آقا اینطوری بود و میگفت که نباید همه آدمها را قطبی کرد که یکی این طرف و دیگری آن طرف باشد. باید از کسانی که واقعا شایستگیهایی دارند، استفاده کرد. آقای صدر حاج سیدجوادی، دادستان زمان اعلیحضرت بود ولی از ایشان استفاده کردند.
حسین طالقانی: واقعیت این است که هشت، نه ماه بیشتر بعد از انقلاب آقا زنده نبود و در این مدت هم درگیری بود. تازه انقلاب شده بود و درست شب عید خبر دادند که در کردستان جنگ است و در سنندج کردها یکطرف و ارتش یکطرف. کردهای مقیم مرکز نزد آقا آمدند و گفتند که شما یک فکری بکنید، دارد خونریزی میشود. ایشان بلافاصله گفت که همین فردا صبح به سنندج میآیم. ما وسیلهای گرفتیم و رفتیم ولی ایشان با یک هواپیمای ٣٣٠ ارتش به همراه چند نفر دیگر که امام راهی کرده بودند، آمدند؛ به همراه آقایان بهشتی، هاشمی و بنیصدر.
شما هم رفتید؟
حسین طالقانی: ما با خودرو به کرمانشاه رفتیم. برادرم محمدرضا هم بود. ما رفتیم ببینیم که اصل قضیه چیست و واقعا این چیزهایی که میگویند در سنندج صحت دارد یا نه؟ رفتیم و دیدیم که از یکطرف کردها در خانه سازمانی بودند و یکطرف هم پادگان بود و ارتش و تیرانداز شدید. یک عده آدمهای بیگناه هم در این میان از بین میرفتند. ما آمدیم و شرح ماجرا را به مرحوم پدرم گفتیم. ایشان با توجه به اینکه آقای بهشتی میخواستند علمای منطقه را جمع کنند، یکباره گفتند که من به سنندج میروم. شما اگر میخواهید همینجا جلسهتان را تشکیل دهید. آنها به تبع از آقای طالقانی دیدند که موقع تعلل نیست که به سنندج آمدند.
مهدی طالقانی: بنده هم بودم و با هواپیما آمدم.
حسین طالقانی: زخمیهای زیادی بودند. با محمدرضا رفتیم که کشتهها را با وانت حمل کنیم اما از دو طرف تیراندازی میکردند و ما فرار کردیم. آنجا بههرحال دو گروه بودند. یکی چپها و یکی هم مذهبیها. یک عده هم کومله بودند. آقا با اینها به توافقی رسیدند که ما شما را بهعنوان نماینده این مردم نمیتوانیم تلقی کنیم. شما گروههای سیاسی هستید. اینجا باید انتخابات برگزار شود و شورا تشکیل شود و ما به آن شورا احترام میگذاریم که مورد حمایت مردم باشد. اما آقای قطبیزاده زیر بار نمیرفت، چون آن طرف چپها بودند و قطبیزاده درواقع مسلمان و رهبر مسلمانها بود. در هر صورت قطبیزاده هم ناچار شد بپذیرد و شورا بعدا تشکیل شد.
پس درواقع پدرتان در خواباندن غائله کردستان تاثیرگذار بودند...
حسین طالقانی: دقیقا همینطور بود. در هر صورت ایشان میگفت که هر کاری بهتر از جنگ است و این اعتقاد را داشت. میگفت بالاخره باید یک راهحل غیر از درگیری پیدا کرد. مطمئنا اگر زنده بود ممکن بود در همان جنگ عراق هم چنین ایدهای را پیش میبرد.
یعنی اگر در قید حیات بودند از جنگ تحمیلی جلوگیری میکردند؟
حسین طالقانی: خیلی اتفاقات ممکن بود نیفتد.
مثلا؟
مهدی طالقانی: مثلا به احتمال زیاد جلوی تسخیر سفارت آمریکا را میگرفت و اگر به آنجا هجوم نمیبردند، جنگی مثل جنگ عراق درست نمیشد، چون آمریکا از جنگ عراق پشتیبانی میکرد که صدام حسین حمله کرد. اگر ما چنین کاری را نمیکردیم، خیلی اتفاقات ممکن بود نیفتد.
شما قبلا در مصاحبهای تاکید کرده بودید که به مرگ پدرتان مشکوک هستید و دلایلش را هم اتفاقات همان روز فوت ایشان میدانید. هنوز در این زمینه به قطعیتی نرسیدهاید؟
مهدی طالقانی: من جاهایی گفتهام که کمی به فوت مرحوم طالقانی مشکوک شدهام، چون چیزهای عجیب و غریبی هم در فوت ایشان پیش آمد. مثل اینکه تلفن خانه ایشان قطع میشود. هم تلفن آنجایی که ایشان جلسه و نشست داشت، قطع میشود و هم تلفن خانهای که در آن زندگی میکرد، با هم یکشبه قطع میشود! خودرویی که قرار بود صبح تا غروب، شب تا صبح در خدمت ایشان باشد را میفرستند برود. ایشان مشکل پیدا میکند و میگوید قلبم درد میکند، درحالیکه اطرافشان ٦ تا بیمارستان بود اما هیچکسی را برای نجات ایشان نمیآورند.
آن فردی هم که آنجا بوده، پیاده از خیابان ایران به میدان عشرتآباد میرود که دکتر شیبانی را بیاورد که در عمرش پزشکی نکرده! خب، مرد حسابی چرا نرفتی از بیمارستانهای اطراف آدم بیاوری؟! چرا یک خودرو صدا نکردی؟! تو میآمدی بیرون و یک تاکسی صدا میکردی. یا جلوی یک خودروی شخصی را میگرفتی و میگفتی آقای طالقانی حالش بد است. کدام خودرو نمیایستاد؟ چرا باید پیاده به دنبال دکتر بروی؟ اینها شکیاتی است که برای شخص من به وجود آمده. حالا شاید حسین آقا شک نداشته باشد.
حسین طالقانی: البته خانه قبلیشان هم دزد رفته بود ولی پولی برنداشته بود و یک مشت مدارک و نامه بههم ریخته بود و رفته بود.
مهدی طالقانی: خانه آقای طالقانی دزد رفته بود! آخر ببینید اینها همه یک چیزی در خود دارد.
حسین طالقانی: در مجموع شکبرانگیز است.
پدر شما هم بهعنوان یک روحانی روشنفکر قبل و بعد از انقلاب شناخته میشود. اگر بخواهیم کمی این موضوع را شخصیتر کنیم، مذهب چه نقشی در زندگی شخصی شما داشت؟ اینکه مثلا در خانه بالاخره پدرتان یک چهره انقلابی و معروف بوده و در عینحال چهره مذهبی هم داشته است...
مهدی طالقانی: ببینید! یک زمانی مادر ما وقتی بچه بودیم و بالا میخوابیدیم، صبحبهصبح میآمد و میگفت بلند شوید و بروید نماز بخوانید. اما ما تنبل بودیم و نمیخواستیم صبح ساعت ٤ از خواب بلند شویم و برویم نماز بخوانیم. خلاصه بلند میشدیم و غرمیزدیم. یک روز پدرمان گفت این نمازی که اینجوری اینها میخواهند بخوانند، نه به درد خدا میخورد و نه به درد خلق خدا.
اینها باید خودشان به یک جایی برسند که لازم است نماز بخوانند، آنقدر زور به اینها نیاور! یعنی ما فشار مذهبی نداشتیم. بهخصوص حالا حسین آقا اینها که خیلی متعادل بودند اما من خیلی شیطان بودم و با همه دخترهای همسایه گپ میزدم و صحبت میکردم. البته در حد حرف زدن و صحبت کردن و آقا هم بود و میدید ولی بنده خدا چیزی نمیگفت.
درواقع محدودیتی به آن صورت نداشتیم. آنچه من خاطرم هست اینکه همیشه مجلات عربی و مسائل روز کشورهای عربی با پست برای ما میآمد و ایشان همه اینها را مطالعه میکردند. یک زمانی که علما رادیو را حرام میدانستند و میگفتند که نباید گوش کرد، رادیو داشت و گوش میکرد. حتی یکی از همشهریانمان آمد و گفت مگر علما نگفتهاند که رادیو حرام است؟ گفت برای شماها حرام است برای من واجبترین چیز است. باید از دنیا مطلع باشم. آقای طالقانی سال ١٣٢٤ در رادیو ایران به اندازه ٢٠دقیقه صحبت میکرده آنهم بهعنوان بحثهای علمی، مذهبی و اخلاقی و اینها را طی یک کتاب بعدا با عنوان گفتارها چاپ میکند.
در مورد دخترها چطور؟ روی دخترهایشان حساسیت مذهبی نداشتند؟ یا مادرتان.
حسین طالقانی: جو آن زمان الان برای جوانان قابل تصور نیست. آن موقع بهخصوص کسانی که در کسوت روحانیت بودند، دخترها را خیلی کم میگذاشتند حتی تا حد دبیرستان برای درس خواندن بروند. میگفتند دختری که درس بخواند نامهنگاری میکند. بنابراین محدودیت ایجاد میکرد. در صورتی که پدر ما هیچ موقع محدودیتی برای ما ایجاد نکرد. خواهرم وحیده وقتی که دانشگاه در رشته داروسازی قبول شد، پدر زندان بود. وحیده به آنجا رفت و از پدر اجازه خواست و او گفت که بله، حتما برو. خوب هم درس بخوان. فقط سعی کن یکجور هیاتی داشته باشی که قابلقبول باشد از نظر خانواده. ایشان هم رفت و درسش را خواند.
حتی خاطرم هست که پدرم دانشسرای مقدماتی تدریس میکرد. من یک بچه پنج، شش ساله بودم و گاهی که سر کلاس میرفتند مرا با خودشان میبردند. پدرم هیچ اجباری نکرده بود ولی شاگردهای دختر به میل خودشان روسری سر میکردند. مطلقا حرفی در کلاس نشنیدم که به آنها بگوید حتما این کار را بکنند. وقتی هم که بیرون میآمدند همه روسریها را برمیداشتند و میرفتند. یعنی هیچچیزی را با اکره و اجبار قبول نداشت. هم کشف حجاب رضاخان را قبول نداشت که یک اجبار بود و هم اینطور چادر سر کردنها را. مگر اول انقلاب کسی اجبار به حجاب داشت. بیروسری، با روسری، با چادر همه دنبال انقلاب بودند. بنابراین مطلقا به این قضیه اعتقاد نداشت که با این روش بشود این کارها را پیش برد. خیلی هم اصرار نمیکرد که این نماد مشخصی است. کما اینکه همان مصاحبه اولش راجع به حجاب گفت که در کشورهای مختلف با وجود شرایط آبوهوایی مختلف ممکن است که متفاوت باشد. بعد مثال میزد گاندی را که لباسش در هندوستان این است. میگفت ما نمیتوانیم یک قانون کلی در اسلام بگذاریم که برای همه جا یکجور باشد.
یعنی برای همسرانشان هم این قید را هیچوقت نداشتند که حتما باید حجاب داشته باشید؟
مهدی طالقانی: آخر بتول خانم ما قرار بوده که بیحجاب راه برود؟! (خنده) خودشان چادر سر میکردند.
حسین طالقانی: خاله من هم مثل مادرم بود با اینکه همسر روحانی هم نبود.
مهدی طالقانی: او هم چادرش را سرش میکرد. اصلا اکثر خانمها در شهرها با چادر میرفتند.
به نظر شما با توجه به اینکه ایشان یک روحانی مصلح و روشفکر بودند، اگر در قید حیات بودند در رده کدامیک از پیشگامان انقلاب قرار میگرفت؟ مثلا اصلاحطلب میشد یا اصولگرا یا اینکه اصلا کلا کاری به این جناحبندیها نداشت؟
مهدی طالقانی: آن موقع که این ردهبندیها نبود. شاید بتوانم بگویم که اگر ایشان زنده میماند اصلاحطلب اصولگرا میشد. اصولگرا نه به این معنی که مصطلح شده است. شما فکر کنید مهندس بازرگان تا آخر هم کروات میزد و بعدش هم همین جوری منظم نمازش را میخواند و سر نماز هم کرواتش را داشت. آقای دکتر سحابی، من مدرسه کمال میرفتم، ظهر که میشد تمام بچهها را برای نماز فرامیخواند. نخستین کاری که میکرد این بود که میگفت باید تمام بچهها کفشها و جورابهایشان را دربیاورند و جورابهایشان را بشورند.
یک بند بزرگ هم گذاشته بودند که جورابها را روی آن بندها آویزان کنند. میگفت مسلمان باید تمیز باشد و اگر مسح کشیدن هست باید اول نظافت را انجام داد و بعد وضو گرفت، یعنی تمیز بودن در وهله نخست است. این چیزهایی بود که بههرحال در جاهای دیگر رایج نبود. علاوه بر این پدرم اولا به وحدت معتقد بود و میگفت وقتی یک عده جهت مشخصی دارند فارغ از تمام دغدغههایی که دارند باید در یک اصولی با هم مشترکاتی داشته باشند و با هم وحدت داشته باشند و جلو بروند و اینجور جامعه درحال تشتت نباشد.
کمی وارد حس پدر و پسری شویم. درحالحاضر خیلی سال است که پدرتان فوت کردهاند. بالاخره قاعدتا بعضی از مردم باید شما را بشناسند. وقتی میفهمند که شما پسر آیتالله طالقانی هستید، چه میگویند؟ تعریف میکنند یا گله؟ در کودکی چه حسی داشتید، همان زمان که آقای طالقانی خیلی روی بورس هم بوده است.
مهدی طالقانی: اولا من زمان روی بورس بودنش را میگویم. قبل از انقلاب که خیلی روی بورس نبوده و فقط سیاسیون ایشان را میشناختند. بعد از انقلاب یعنی از روزی که ایشان از زندان آزاد شد، گرفتاری ما بچهها همه شروع شد! چون باید مملکت را یکجوری اداره میکردیم و هر کداممان یک طرف. حسین آقا یک طرف، ابوالحسن یکطرف، محمدرضا یک طرف و هرکدام باید یک طرف یک کاری میکردیم. من مثلا مسئول کمیته پزشکی بودم و در ضمن بازرسی کمیتهها. درواقع یکسری پزشک و بیمارستان را برای مجروحانی که در انقلاب درگیر میشدند و تیر میخوردند، تجهیز کرده بودم و آنها را در این بیمارستانها میبردیم و بستری میکردیم.
یا از دست ساواک فراریشان میدادیم. یکی از برادرهایم هم مسئول گرفتن اسلحه از سربازان فراری بود. فکر کنید یکسری آدم مراجعه میکردند و هر کدام درخواستی داشتند. به جز خانه طالقانی هم کسی نبود. خانه طالقانی بود که همه میشناختند. هر کدام از این آدمها خواستهای داشتند. یکی پول نداشت، یکی صاحبخانهاش بیرونش کرده بود. یکی فاحشه بود و میآمد و میگفت که شغلم این بوده و حالا توبه کردهام و چه کار کنم؟ اصلا باید برای اینها مکان تهیه میکردیم. این کارها را هم کردیم. ببینید، هر کدام از ما یکجور مشغول بودیم.
حسین طالقانی: بنده هم مسئول کارخانهها و رسیدگی به اعتصابات بودم. توجه داشته باشید وقتی کارگران خط لوله نفت اعتصاب کرده بودند، به اینها قبلا در زمان شاه هر ١٥روز حقوق میدادند. طوری بود که اگر این حقوق را نمیدادند، هیچ پساندازی نداشتند که زندگیشان را ادامه دهند. وقتی اعتصاب کردند دیگر پولی به آنها پرداخت نمیشد. باید برای این راهحلی پیدا میکردیم. این مسأله را با مرحوم پدر مطرح کردم و ایشان یک اعلامیه داد و واقعیت این است که پول زیادی جمع شد و سرگروههای اعتصابی میآمدند و با آنها مشارکت میکردیم. حسابهای بانکیشان گرفته میشد و به حساب شان پول واریز میشد. بههرحال خود اعتصابکردن هم بهصورت باری به هر جهت نیست و باید نظم داشته باشد.
شما بهعنوان فرزندان یکی از بزرگترین پیشگامان انقلاب در آن زمان سعی در کمکرسانی به روند انقلاب داشتید. چرا این مسیر را ادامه ندادید؟ چرا خودتان را کنار کشیدید؟
حسین طالقانی: ما دیگر وقتی که پدر فوت کرد، از خودمان سلب مسئولیت کردیم. آنچه که بود در زمان ایشان بود. برای اینکه ما احتمال میدادیم که در آینده اگر از هر کدام ما خطایی سر بزند به پای پدرمان نوشته میشود. به همین دلیل همه به سر کار قبل از انقلابمان برگشتیم. خواهرانم هم همینطور فقط اعظم خانم یک مقدار استثنا بود. ما هم دارای «ژن خوب» بودیم که الان مدتی هست که مطرح میشود. اما نخواستیم از این ژن خوب سوءاستفاده کنیم.
مهدی طالقانی: من هم یکسال و نیم بعد ادامه دادم ولی دیگر قطع کردم.
حسین طالقانی: ما به دلیل این نسبت نمیتوانیم حتی کارهای معمولی که دیگران انجام میدهند را انجام دهیم.
برخورد مردم با شما به واسطه این نسبت فامیلی چگونه بوده است؟
مهدی طالقانی: همه ما را میبوسند. (خنده) ما از هیچکس نشنیدیم که انتقادی بکند. همه میگویند که خدا پدرت را بیامرزد.
حسین طالقانی: ما حتی از ماهوارههای معاند نشنیدیم که کسی از یکی از ما ایرادی بگیرد. همه زوم کردهاند که بگویند او هم مثل بقیه بوده ولی واقعیت این است که بههرحال شاید انفاس ایشان بود که تاثیر داشت و عاقبتبهخیری خود ما بود. بعد از اینکه ایشان فوت کرد شاید یکسال نکشید که همه ما دست از کارهایی که مسئولیت داشتیم، کشیدیم.
بعد از فوت ایشان کدام یک از مسئولان نظام بیشتر از شما احوالپرسی کردند.
هیچکدام.
اصلا هیچ رابطهای با بیت امام یا آیتالله بهشتی یا مطهری ندارید؟
حسین طالقانی: ابدا. شاید اصلا اگر آنها را ببینم، نشناسم.
یعنی شما خودتان نخواستید؟
مهدی طالقانی: البته من فرزندان آقای بهشتی را میشناسم ولی با هم ارتباط نداریم.
حسین طالقانی: ببینید! آقای صباغیان به من گفت که چرا در کار دولت مسئولیت قبول نمیکنید؟ من گفتم نزد پدرم هستم و مسائل مربوط به دفتر را انجام میدهم. گفت که شما شانه خالی میکنید. میخواست یک معاونتی در صنایع به من بسپارد. گفتم نخیر من به دلیل این نسبت حاضر نیستم که این کار را بکنم. شاید شایستگی داشته باشم ولی اگر هر خرابکاری انجام دهم به حساب پدرم نوشته میشود لذا حاضر به پذیرش نشدم. حتما اطلاع دارید که خیلی از جلسات هیأت دولت در خانه آقا برگزار میشد. آنجا مهندس بازرگان و بقیه مینشستند و مسائل را بررسی میکردند. من هم پذیرایی میکردم. وقتی که این صحبت شد که چرا مسئولیت قبول نمیکنم، پدرم گفت که واقعا حرف درستی زدی. ما انقلاب نکردیم که بچههایمان مسئول شوند. هرکس شایسته است باید همان شود.
یعنی خود پدرتان تمایلی به پذیرش مسئولیت از سوی شما نداشتند؟
ابدا.
ولی مسئولیت کمیتهها را به شما داده بودند.
من در هیچ کمیتهای نبودم.
همین که مسئول اعتصابات و امور مربوط به رسیدگی مجروحان و پزشکی بودید.
این مربوط به قبل از انقلاب بود. پست گرفتن مربوط به بعد از انقلاب است. ما قبل از انقلاب آنچه توانستیم در وسعمان کردیم ولی بعد از انقلاب هیچ طلبکار نبودیم.
مهدی طالقانی: نه، آقا بدهکار هم شدیم! (خنده)
حسین طالقانی: اولا اینکه بنده از کارم استعفا کردم. مسئول قسمت بزرگی در کارخانه بودم، حتی آنجا به من پیشنهاد کردند که مدیرعامل شوم ولی نپذیرفتم اما بعدا بنیاد آنجا را گرفت چون مربوط به بنیاد پهلوی بود. در هر صورت ما تا آنجا که ممکن بود سعی کردیم کاری نکنیم که یک نقطه ضعف در این خانواده به وجود بیاید.
مهدی طالقانی: همه بچهها قبل از انقلاب کار میکردیم و وضع مالیمان هم خوب بود. ایشان مهندس کارخانه بود و بنده کار آزاد و مغازه توزیع لوازم یدکی داشتیم. عشق ماشین هم داشتم و آخرین مدلهای خودرو را همیشه سوار میشدم و آقا را هم میخواستم جایی ببرم، آقا میگفت تو را قرآن برو یک خودرو درست و حسابی بخر که ما بتوانیم در آنجا بگیریم! (خنده) ولی انقلاب آنچنان شد که بنده از همان یکسال بعد از فوت آقا دیگر واقعا پول نداشتم که جایی را اجاره کنم و بنشینم.
بشدت وضع مالیمان بد شد و من یکی از بالاترین بدهکاران شدم. تا اینکه الحمدالله الان دستمان به دهنمان میرسد. خدا را صدهزار مرتبه شکر. دیناری پول از آقا به ما نرسید. یک خانه پیچ شمیران را داشتیم که فروختیم و به مادرمان دادیم. پدر ما زمان شاه میرفت مدرسه سپهسالار و حقوقش را میدادند. اما انقلاب که شد دیناری حقوق برای آقای طالقانی نبود. ایشان هم اصلا نیازی نبود حقوق بگیرد. منتها مادر ما بعد از فوت ایشان چگونه باید زندگی خود را میگذراند؟ دیدیم خانه بزرگ است، خانه را فروختیم و آپارتمانی در گیشا برایش گرفتیم و مابقی پول را در بانک گذاشتیم و بهرهاش را میگرفت. طفلک با آن سن ظهربهظهر و عصربهعصر دم نانوایی میرفت و نان میگرفت. یکبار در نانوایی یکی او را شناخته و گفته بود که این خانم آقای طالقانی است که آمده نان بخرد و در صف ایستاده. نانوا او را شناخته بود و مادرم دیگر برای نان خریدن به آنجا نرفت، چون میگفت اینجا مرا میشناسند و خارج از صف میخواهند به من نان بدهند. بعد از فوت مادر خانه را فروختیم و نفری ٢زار گیرمان آمد.
حسین طالقانی: خانه طالقان هم که محل بازدید مردم شده است و به میراث فرهنگی دادهاند. همانطور که قبلا گفتم ٦میلیون هزینه داشته و ٢٧٠میلیون صورتحساب خدمت آقا آورده بودند. البته میخواهند از قِبَل خانه آقا چیزی دستگیرشان شود. درواقع میراث فرهنگی به آنجا نظارت دارد.
پدرتان در این روستا (روستای گلیرد طالقان) متولد شدند. چندسال اینجا زندگی کردند؟
حسین آقا: یکسال هم زندگی نکردند. اینجا به دنیا آمدند ولی زندگی نمیکردند. یک امامزاده سیدنصرالدین بالای میدان اعدام هست که ما از نظر شجرهنامه ١٤پشت به او میرسیم. پدربزرگ ما مرحوم حاج سیدابوالحسن از راه آخوندی حقوق شرعی زندگیاش نمیگذشت. ایشان کارگاه ساعتسازی در خانهاش داشت. با پولی که بابت تعمیر ساعتها میگرفت، زندگیاش را میگذراند. اعتقادی به این نداشت که روحانی بابت ارشاد مردم پول دریافت کند و میگفت که این وظیفه است.
نتیجتا آقا هم از ایشان تأسی میگرفت. آقا دو جا درس میداد در مدرسه سپهسالار و دانشسرا. بههرحال عکسهایی که از ایشان داریم نشان میدهد که در طفولیت از طالقان به تهران آمدهاند و بعد هم پدربزرگم هر ٤ تا برادر را به قم فرستاد که درس طلبگی بخوانند.
مهدی طالقانی: یکی شد آقای طالقانی و یکی افسر نیروی هوایی، یکی شهربانی و یکی مدیرکل دارایی و به شغلهای دیگر مشغول شدند. ولی عمدتا آقا در همان کوچه تخت پل بزرگ شد و ما هم در امیریه به دنیا آمدیم.
شما کدامیک از مسئولان یا دولتهای بعد از انقلاب را نزدیکترین فکر به آیتالله طالقانی میدانید؟
مهدی طالقانی: دولتها که هیچکدام. من بهشخصه از نظر شخصیتی مهندس سحابی را بیشتر به آقا نزدیک میدانم. نه اینکه پدرم باشد و بگویم ولی طالقانی تک بود. طالقانی شخصیتی بود که وقتی پیشهوری آذربایجان را گرفته بود و میخواست حکومت مستقل تشکیل بدهد و سپاه دولتی را توسط قوامالسلطنه برای سرکوب اینها میفرستند، طالقانی تنها روحانی بود که با قطار به زنجان رفت تا ببیند اوضاع چگونه است، یعنی گفته بودند که پیشهوری اموال مردم را میگیرد و به حقوق مردم تجاوز میکند.
با آن قطاری که میرفتند، خبرنگاران خارجی و داخلی هم بودند. وقتی یک روحانی را با خود میبینند، تعجب میکنند و میگویند ما خبرنگاریم، شما چی؟ آقا گفته بود من هم خبرنگارم، مگر خبرنگار باید لباس خاصی بپوشد؟ من هم با این لباسم خبرنگارم! بعدا که مرحوم بروجردی فهمیده بود ایشان رفته و گزارشی خواسته بود، ایشان شرح واقعیات را گفته بود، نه آن چیزی که دولت قوام السلطنه میخواست به مردم بگوید.
پدرتان بیشتر دوست داشت یک مصلح اجتماعی باشد یا یک انقلابی صرفا سیاسی با اهداف سیاسی؟
حسین طالقانی: خارج از مسائل سیاسی من پدرم را بهعنوان آدمی که مسائل انسانی برایش مهم است، میشناسم. شاید مسائل انسانی برایش نسبت به مسائل سیاسی اولویت داشت. حتی وقتی که با MBC آمریکا مصاحبه کرد گفت که ما از بد حادثه در این قضایای سیاسی افتادیم وگرنه کار ما این نیست. ایشان اعتقادی به اینکه کار سیاسی بکند، نداشت. ولی میگفت که ناچار بوده که این کار را انجام دهد. ولی واقعیت این است که برای انسان ارزش زیادی قایل بود. میگفت یک فرد میتواند نشاندهنده یک جامعه باشد. وقتی یک فرد را میکشیم یک جامعه را میکشیم. این اعتقاد راسخ او بود و برای جان انسانها خیلی ارزش قایل بود.
شما وجه تمایز پدرتان را با بقیه شخصیتها مثل آقایان شریعتی، بهشتی و مطهری و کسانی که سردمداران و پایهگذاران انقلاب بودند در چه میدانید؟
مهدی طالقانی: مرحوم مطهری از دوستان ایشان و خیلی هم با آقای طالقانی رفیق بود و به مسجد هدایت هم برای سخنرانی میآمد. ولی آن سیستم مبارزه آقای طالقانی را شاید قبول نداشته. فکر میکنم مرحوم مطهری کلا دو، سه ماه از کل عمرش را به زندان رفته است. آقای طالقانی ده، یازدهسال حبس، زندان و تبعید داشته است. یا آقای دکتر بهشتی همینطور. آقای هاشمی یک دورهای با ایشان همبند و زندانی بود. آقای مهدویکنی، لاهوتی و منتظری ازجمله کسانی بودند که از نظر شکل و فرم سیاسیونی بودند که مبارزه سیاسی هم داشتند و زندان هم میرفتند ولی بقیه دوستان خیلی اهل زندانرفتن نبودند و برایشان پیش نیامد. یا شاید رژیم گذشته روی اینها زوم کرده بوده و به بقیه خیلی کاری نداشته است.
آقای طالقانی ممنوعالخروج بودند و تا زمان انقلاب نمیتوانستند از کشور خارج شوند. آقای طالقانی قرار بود برای مرحوم دکتر مصدق به مکه برود. پسر مرحوم دکتر مصدق میگوید که پدر خواسته شما برای من به مکه بروید. یعنی نایبالزیاره باشند، چون اجازه نمیدادند که آقای مصدق به حج واجب بروند. آقای طالقانی میگوید من ممنوعالخروجم ولی اگر نباشم، میروم. اقدام هم میکند ولی ممنوعالخروج بود و نتوانست برود.
حسین طالقانی: من سه بار برای رفتن اقدام کردم، متاسفانه ندادند.
مهدی طالقانی: از فرزندان آقایان فکر کنم بچههای آقای طالقانی از همه بیشتر به زندان رفتند و آمدند. من رفتم و حسین آقا خیلی بیشتر از من رفته.
بعد از انقلاب هم گویا آقا مجتبی به زندان رفته!
مهدی طالقانی: نه، نرفته. فقط هفت، هشت ساعت او را گرفتند. هم آقای غرضی و هم آقای بشارتی این اشتباه را کردند. اعظم چهارسال زندان بوده. دایی و زندایی من بهخاطر آقا به زندان رفتهاند، یعنی فکر نمیکنم در بین آقایان اینجوری خانوادگی به زندان رفته باشند. بعد هم برایش حرف درآوردند که با مجاهدین خلق در ارتباط بوده است. او چپ بود، چه ربطی به مجاهدین خلق دارد؟ بعد هم چپکی بودنش را قبل از انقلاب رها کرد. (خنده)
پدرتان با او صحبت میکرد که دست از عقاید چپگرایاش بردارد یا خیر کاری به عقاید برادرتان نداشت؟
مهدی طالقانی: بله و برادرم کلا این موضوع را رها کرد. با هم مینشستند و صحبت میکردند. برخورد نداشتند. پدر میگفت باید قانع شود.
عموما سر چه موضوعاتی با هم بحث میکردند؟
حسین طالقانی: ایدئولوژی مارکسیست، یعنی پدرم این حسن را بین علما داشت. یادم هست که زمانی داشتم کتابهایی از تکامل انسان را میخواندم. پدرم بلافاصله گفت که این چه کتابی است؟ تمام شد به من هم بده تا بخوانم. یا نظرات ماکس پلانک را در مورد فیزیک هستهای میخواند. پدرم از نظر مطالعه خیلی باز بود.
اشاره کردید که سالها پدرتان در زندان بوده است. در آن سالها زندگی خانوادگی شما چگونه میگذشت؟
حسین طالقانی: هرکس باید نان خودش را درمیآورد. بنده دانشجو بودم شبها در کارخانه کار میکردم و حقوق میگرفتم. جالب این است که من دانشگاه پهلوی بودم، پدرم دشمن درجه یک پهلوی بود، با این همه نگفتند که تو چون پسر او هستی نباید اینجا درس بخوانی.
مهدی طالقانی: البته یکبار اخراج شدی!
حسین طالقانی: اخراج به دلیل اینکه خودم دانشگاه را به اعتصاب کشاندم. وگرنه اگر اعتصاب نکرده بودم که اخراج نمیشدم. بعد از آن هم تازه بعد از دوسال کنفرانس آموزشی رامسر تشکیل شد و شاه گفت که اینها را دوباره سر کلاسهایشان برگردانید درس بخوانند.
پس یعنی شما هم هزینه پسر آیتالله طالقانی بودن را دادهاید!
حسین طالقانی: واقعیتی است که از زمانی که دیپلمم را گرفتم کار کردم تا همین چندسال پیش.
مهدی طالقانی: الان یعنی دیگر کار نمیکنی؟ (خنده)
حسین طالقانی: سال ٤٦ که من دانشگاه قبول شدم، پدر زندان بود. به او گفتم که دانشگاه قبول شدم و دارم میروم. گفت که پس به نحوی خرج خودت را دربیاور. دیدم که شوخی ندارد، رفتم و بالاخره کار گیر آوردم. آن زمان هم مثل حالا نبود و اگر اهل کار بودی، کار پیدا میشد.
رشته دانشگاهیتان چه بوده؟
حسین طالقانی: من مهندسی شیمی خواندهام ولی آن موقع که کار گیر آوردم، دیپلم بودم. رفتم در یک آزمایشگاه کارخانه کار کردم و حقوق ماهی ٢٠٠تا تکتومنی میگرفتم. در زمان دانشگاه هم از ساعت ٢بعدازظهر تا ١٢شب در کارخانه کار میکردم و بعد هم باید میخوابیدم و صبح دوباره به دانشکده میرفتم، دیگر فرصتی برای درس خواندن باقی نمیماند.
رفتار شخصی پدرتان در خانه چطور بود؟ دو خانواده با یکدیگر رفتوآمد داشتید؟
حسین طالقانی: ما همهمان با هم ارتباط داشتیم و هیچ مشکلی نبود.
مهدی طالقانی: غیر از مادرهایمان بچهها با هم ارتباط داشتند.
حسین طالقانی: بعدا اتفاقا وقتی پدر صحبت میکرد، میگفت آدمی که وارد سیاست میشود اصلا نباید ازدواج کند. (خنده)
پس چطور شد که دو بار ازدواج کردند؟!
مهدی طالقانی: گول خوردند آقا (خنده) البته شوخی میکنم. حالا دیگر در یک سنی بوده که مادر من همسنوسال کمی داشته و آقا هم در سن جوانی بوده بههرحال برایش پیش آمده.
حسین طالقانی: حالا بد هم نبوده. این همه برادر و خواهر داریم و خیلی هم خوشحالیم.
من شنیدهام که حتی بتول خانم (همسر اول) در عروسی توران خانم (همسر دوم) بودهاند!
مهدی طالقانی: نه بابا!
حسین طالقانی: اولا که آن موقع عروسی در کار نبوده.
روابطتان با هم چطور است؟ شنیدهام که اختلافنظر با هم زیاد دارید.
حسین طالقانی: نه خیلی اختلاف نداریم.
اینطوری نیست که هر کدامتان یک راهی بروید.
حسین طالقانی: من با برادر ناتنیام، از بچگی رفیق صمیمی بودم. با ابوالحسن. آقا مهدی هم با محمدرضا رفیق بود.
پدرتان در خانه کار منزل هم انجام میدادند؟
مهدی طالقانی: آقا معمولا کار خانه انجام نمیداد.
حسین طالقانی: کار خانه با فرزند ارشد پسر بود. من صبحها باید به نانوایی سنگکی میرفتم و نان میگرفتم. آنجا باید در صف میایستادیم. آن موقع مثل حالا نبود که نان را در فریزر بگذارند. باید نان تازه در سفره باشد. اگر آب حوض را باید خالی میکردیم، هم کار من بود. یادم است به مادرم گفتم شما خیلی به ما ظلم کردید. همه این کارهای سخت را به من واگذار میکردید. گفت خب الحمدالله از همه وضع بهتری داری و از همه برادرهایت قویتر هستی.
شما بچه اول هستید؟
حسین طالقانی: پسر اول هستم. البته پسر اول ابوالحسن است که مادرش توران خانم است. از مادر خودم من بچه اول هستم ولی بچه اول مریم است. بعد وحیده، بعد من و بعد آقا مهدی، بعد آسیدمجتبی مقیم پاریس.
ایشان بعد از انقلاب رئیس شورای انقلاب شدند. به این واسطه خانه شما در پیچشمیران به محلی برای برگزاری جلسات آنها بدل شده بود؟
حسین طالقانی: بهخاطر تشکیل شورای انقلاب کسی به خانه ما نمیآمد.
ولی در منزل آیتالله بهشتی در زرگنده تشکیل میشده.
مهدی طالقانی: ببینید! شورای انقلاب اصلا جا نداشت و در جاهای مختلفی برگزار میشد. بیشترین جایی که برگزار میشد، همین جایی بود که آقای طالقانی فوت کرد. منزل آقای کلهر که پدرخانم برادر من بود، آنجا برگزار میشد. یادم هست که آقای مهدویکنی هم بیشترین شکایت را از من میکرد. (خنده)
چه شکایتی؟
مهدی طالقانی: من یک بازرسی برای کمیتههایی که به وجود آمده بود، گذاشته بودم. کمیتهها ماشاءالله خلاف زیاد داشتند. من هم سر خود میرفتم و یک کمیتهای را تخلیه و تعطیل میکردم و اسلحهشان را میگرفتم و بیرونشان میکردم. اینها میرفتند و از من به آقای مهدوی شکایت میکردند که ما کمیته هستیم و این آقا ما را بیرون کرده است. آقای مهدوی هم علت را جویا میشد. بعضا در آنجا موادمخدر میفروختند، آیا من باید نگاهشان میکردم؟ من میرفتم و تعطیل میکردم. البته آقای مهدویکنی هم بیشتر میپذیرفت. ولی بیشترین جلسات شورای انقلاب در خیابان ایران تشکیل میشد. منتها من یادم هست خانه آقای مطهری و دکتر بهشتی هم بود.
آیتالله خامنهای مقام معظم رهبری را هم دیده بودید؟
مهدی طالقانی: ایشان را یکبار در خانه آقای مطهری دیدم که در جلسه شورای انقلاب شرکت کرده بودند.
رابطه ایشان با پدرتان چطور بود؟
مهدی طالقانی: خوب بود و مشکلی نداشتند. آقای خامنهای خاطرات خوبی از مرحوم طالقانی دارد. در زمانی که آقا دادگاهی بوده، ایشان هم چند بار شرکت کردهاند و ایشان را از نزدیک دیدهاند. از تبعید هم که مرخصی به تهران میآمدند، نزد آقای طالقانی میآمدند.
حسین طالقانی: من یکبار آقای خامنهای را دیدم که از تبعید برگشته بودند و به منزل ما آمده بودند. بعد از تبعید در ایرانشهر، به خانه ما آمد. من در زندان دچار رماتیسم مفصلی پا شده بودم و پاهایم کاملا متورم شده بود و نمیتوانستم راه بروم. پیش پدرم بودم و همانجا رختخواب انداخته بودم و در اتاق پدرم میخوابیدم که مهمانها هم همانجا میآمدند. دیدم که زنگ زدند و آقای خامنهای آمدند. نخستین بار بود که میدیدمشان و به اصطلاح دیدم که کتابی در مورد فلسطین نوشته بود. خیلی چهره روشنفکری داشت و گفتههای روشنفکری از ایشان به یاد دارم. بعد از آن دیگر ندیدمشان.
پدرتان در دوران کودکیتان چقدر برایتان وقت میگذاشت؟ مثلا به تفریح یا سفر میرفتید؟
حسین طالقانی: خیلی زیاد. پدر اکثر جاها مرا با خود میبرد.
مهدی طالقانی: البته آقا یک کار دیگر هم میکرد. از آنجا که نمیتوانست لب دریا بیاید ولی میدانست که ما دوست داریم به دریا برویم، به ما پول توجیبی میداد که به لب دریا برویم و استفاده کنیم. میگفت من که نمیتوانم بیایم، اقلا شما بروید. بهخاطر اینکه همه بیحجاب بودند ایشان نمیآمد ولی باکی نداشت که به ما پول توجیبی بدهد.
حسین طالقانی: اتفاقا پدرم قراری با مهندس بازرگان در منزل دکتر قریب در شمال داشت. در رودسر جایی به اسم کمبله خانه داشت. مهندس بازرگان از راه رشت رفت و آقا به من گفت یک خودرو پیدا کن که با هم به شمال برویم. شوهرخالهام خودرو قدیمیای داشت که قرض گرفتیم و با آقا راه افتادیم. یکی از چیزهایی که خیلی لذت میبردیم، همسفر بودن با پدرمان بود. اولا که ایشان اعتقاد نداشت فوری به مقصد برسیم. میگفت که در راه بایستیم. میگفت که مسیر خیلی لذتبخشتر از مقصد است. میگفت هر جا که دیدید رودخانهای هست، توقف کن. ما از صبح زود که راه افتادیم ساعت ٨شب به کمبله رسیدیم، درحالیکه باید ظهر میرسیدیم. البته پاییز بود و آن موقع دیگر دریا خلوت شده بود. به فریدونکنار رسیدیم. پدرم گفت که یک سر تا لب دریا برو. من هم خودرو را تا لب دریا بردم. زیراندازی روی ماسهها پهن کردیم و نشستیم. گفت ببینم آنقدر زرنگی که بتونی یک قایق بگیری؟ در نزدیکی ساحل کلبهای بود که قایقی داشت. از صاحب کلبه درخواست کردم که قایق را یکساعت به ما اجاره دهد. طرف از دور آقا را دیده بود و گفت که آن آقا کیست؟ گفتم پدرم است. گفت همین طوری بردار و برو. قایق را سوار شدم و پارو زدم تا نزد پدرم رسیدم.
همراه آقا قایق را پارو زدم و تا اعماق رفتیم. آنجا پدرم به دلیل باد شدیدی که میآمد، سرما خورد. در بازگشت به منزل دکتر قریب رسیدیم که تدارک زیادی دیده بود و انواع و اقسام غذاهای شمالی را تهیه کرده بودند. میرزاقاسمی، باقلاقاتق، ماهیهای و ترشیهای مختلف. آقای دکتر به آقا تعارف میکرد که از این ترشیها بخور. آقا میگفت که نه، برایم خوب نیست. یکباره دکتر قریب عصبانی شد و گفت یعنی چی؟ بخور آقا. دکتر قریب یک آدم خاصی بود. آقا گفت سرما خوردم. دکتر قریب گفت شما راجع به مسائل دینی میتوانی اظهارنظر کنی ولی این قضیه با من است. من دکترم و باید نظر دهم. بخور! آقا با آن حالتی که او گفت یک مقدار خورد و وقتی صبح بلند شد دید که اتفاقا خوب شده است. دکتر قریب گفت گفتم راجع به این مسائل اظهارنظر نکنید. (خنده)
شما در نخستین نماز جمعهای که به امامت ایشان برگزار شد، بودید؟
حسین طالقانی: بله.
چه جوی داشت؟ از نظر اینکه نخستین نمازجمعه بعد از انقلاب بود آن هم با سخنرانی آقای طالقانی.
حسین طالقانی: همه بودند. افراد از همه گرایشها بودند، حتی یک عده آدمهایی که اصلا نماز به عمرشان نخوانده بودند هم آمده بودند. کما اینکه آقا سیداحمد خمینی بعدا به امام(ره) گزارش داده بود که نماز جمعه گرفت، حسابی هم گرفت. آقا میگفت که ممکن است نگیرد. یعنی مردم آنقدر استقبال نکنند. ایشان اصرار داشت که نماز جمعه برقرار شود ولی اینکه امامجمعهاش او باشد را نمیخواست. خودش نمیخواست امامجمعه باشد. منتها امام گفته بود اگر آقای طالقانی باشد، حتما نماز جمعه خوبی میشود و میگیرد که این اتفاق افتاد.
فکر میکنید اگر پدرتان زنده میماندند به جای آقای منتظری ایشان قائممقام رهبری میشدند؟
مهدی طالقانی: نه، زیر بار قائممقامی هم نمیرفت. فکر نمیکنم. اهل این حرفها نبود.
حسین طالقانی: از همان شورای انقلاب آقا یک مقدار جهت گرفت. در جلسات شورای انقلاب هم آنچنان شرکت نمیکرد. همانطور که در مجلس خبرگان هم زیاد نمیرفت.
چرا جهت گرفت؟
حسین طالقانی: از نظر خودش میگفت که داریم بیراهه میرویم.
آیا این موضوع را منعکس میکردند؟
حسین طالقانی: دیگر انقلاب پیروز شده بود و عدهای فکر میکردند که خودشان این کار را کردهاند.
اما وقتی که امام از ایشان بهعنوان ابوذر زمان نام میبرد.
من اعضای شورای انقلاب را میگویم. به هرحال آدم میبیند که در طول زمان نظرات استحاله میشود و برمیگردد. آدم نمیتواند انتظار داشته باشد. خود ما هم اینطوری هستیم. ممکن است الان یک فکری داشته باشیم و چند روز بعد اتفاقی بیفتد و اصلا یکطور دیگر بشود.
حسین آقا! شما سالهاست که در روستای آبا و اجدادیتان زندگی میکنید، آیا آیتالله طالقانی به شما توصیه کرده بودند که در اینجا زندگی کنید؟
حسین طالقانی: آن زمانی که در دانشگاه اعتصاب کردیم و من هم جزو سردمداران بودم و بعد مرا از دانشگاه اخراج کردند، به تهران آمدم. پدرم گفت که برو طالقان و ببین زمینهایی که داریم دست کیست و خودت یک کاری را شروع کن. من آمدم و اتفاقا همینجا چند تا قطعه بود. با آن کشاورزی که کار میکرد، صحبت کردم و گفتم که خودِ من هستم. بعد از آن چند جای دیگر هم داشتیم و اضافه کردیم و خلاصه اینجا چیزی حدود دوهکتار شد. بعد دورش هم فنس کشیدم و شروع به درخت کاشتن کردم. تا اینکه دومرتبه به من اعلام کردند که دانشگاه مرا دوباره پذیرفته است. اما بعد دیگر تصمیم گرفتم کلا در تهران زندگی نکنم و از سال ٨٩ اینجا هستم و شاید سال دوباره به تهران بیایم.
انحصار ورثه نکردید که زمینهای باقیمانده را بین بچهها تقسیم کنید؟
حسین طالقانی: ما جای دیگر هم داریم. بچهها رغبت ندارند که بیایند. خیلی زمین داریم. ولی اینجا را دیگر درست کردم. پدرم همیشه لب این دره مینشست و میگفت کسانی که این پایین مشغول کشت هستند، همه باغبان تو هستند که یک چنین منظره زیبایی را از این بالا به وجود آوردهاند. تو هم از اینجا استفاده کن. لذت ببر...