دیگر به دختری آزاد تبدیل شده بودم و در پارتیهای شبانه شرکت میکردم. ارتباط با جنس مخالف برایم عادی بود و با پسرهای زیادی ارتباط داشتم تا این که روزی وقتی به همراه نوشین به یک کافی شاپ دعوت شده بودیم، با «مازیار» آشنا شدم. این آشنایی خیلی زود به یک ارتباط عاشقانه انجامید. تا جایی که تصمیم به ازدواج گرفتیم. در همین مدت کوتاه خیلی به مازیار وابسته شدم. پدرم نیز فقط به کارت بانکی ام پول میریخت تا سراغ مادرم نروم.