قدرت مظاهری؛ سال هفتاد، سیرجان بودیم. پادگان آموزشی نیروی دریایی ارتش. من و کلی جوان دیگر از سراسر مملکت که لباسی پلنگی به تنمان پوشانده بودند و گاهی به شکل مضحکی صدایمان میزدند "بچه پلنگ!" روزهای شنبه تا پنجشنبه آموزش سفت و سخت نظامی بود. بدو رو، بشین پاشو، رژه، قدم آهسته و کلی آموزشهای کند و تند دیگر که نفسمان را میبرید و از پایمان میانداخت.
جمعه ها، ولی "در اختیار خودمان" بودیم. این در اختیار بودن هم البته نسبی بود. گاهی درجهداری ویرش میگرفت که جمعهمان را کند عاقبت یزید! با "بشمار سه" راهی میدان صبحگاهمان میکرد و تا ظهر با آزار و اذیتمان حال میکرد که مبادا دستهاش فردا در صبحگاه مشترک جلوی تیمسار کم بیاورد و او جلوی همردیفان خودش کنف شود.
در عوض گاهی هم فرمانده به بچه پلنگ یا بچه پلنگانی حال میداد و آنها را از عذابی الیم میرهاند. یکی از این رهایشها وقتی بود که در اوج تمرینات نظامی، کسی را صدا میزدند تا برای بیگاری به جایی از پادگان برود. بیگاری بهترین هدیهی عالم بود به کسی که زیر یوغ تمرینات نظامی کمرش خمیده بود. بگذریم.
روزی فرمانده گروهان، من و یکی دیگر از بچه پلنگها را انتخاب کرد که به بیگاری برویم. با جیپ ماشی رنگ فرمانده به راه افتادیم و کمی بعد به دیوار سفید بزرگی رسیدیم که دو خط افقی بزرگ، آن را به سه قسمت تقسیم کرده بود. فرمانده ما را پیاده کرد، توضیح مختصری داد و رفت.
باید دیوار را رنگ میزدیم و بالایش را سبز میکردیم و پایین آن را به رنگ سرخ درمی آوردیم. کلی داربست و الوار و بشکههای کوچک و بزرگ هم آماده کرده بودند که با برس و سطلهای رنگ روی آنها بایستیم و دیوار را از سفیدی مطلق درآوریم. من و حسن – بچه پلنگ کمکیام – مثل گربه از داربستها بالا رفتیم و شروع کردیم به سبز کردن دیوار. بوی رنگ و تینر توی هوای سربی پادگان قاطی میشد و نفس مان را بند میآورد. حسن دائم از من میپرسید: "حالا بین این همه رنگای جورواجور، چرا فقط گیر دادن به سرخ و سبز؟"
اول فکر میکردم سر به سرم میگذارد و میخواهد معلوماتم را بسنجد، اما وقتی چندین و چند بار سوالش را با جملاتی متفاوت پرسید، حس کردم اصلا روحش هم خبر ندارد که باید از دیوار بزرگ، پرچم بسازد. به همین خاطر هم با هر سوالش لبخندی میزدم و جواب پرتی میدادم تا کمی سر به سرش بگذارم. بالای دیوار که تمام شد، خواستیم قسمت پایین را شروع کنیم، اما الوار داربست، رد خط افقی روی دیوار را پاک کرده بودند. با کمی بالا و پایین و حدس و گمان شروع به نقاشی کردیم و دمدمههای ظهر بود که کار تمام شد.
با این توضیح که قسمت سرخ دیوار با پیشروی در قسمت سفید، تقریبا بیش از دوبرابر آن شده بود و تنها رد باریکی از سفیدی میان لایههای سبز و سرخ دیده میشد. فرمانده که از راه رسید با دیدن دیوار، آه از نهادش برخاست و جفت مان را به سینه خیز و پامرغی و کلاغ پر دعوت کرد. گرمای شدید هوای پادگان و خستگی ناشی از بالا و پایین رفتن از داربستها، نای مان را بریده بود. بعد از یک تنبیه مفصل، فرمانده با جیپش رفت، اما قبل از رفتن گفت: "میرم و یه ساعت دیگه برمی گردم. سعی کنید تا اون وقت دُرُسش کرده باشین و گرنه میگم جاتونو تو بازداشتگاه آماده کنن. "بعد هم داد زد: "فهمیدین بیشعورا؟" و من و حسن مثل بز اخفش چندین و چند بار سرمان را بالا و پایین بردیم که یعنی فهمیدهایم.
فرمانده که رفت، حسن گفت: "دلم از گشنگی داره میره. تو برو ناهارو بگیر بیار. تا بیای، من تمومش میکنم" راه افتادم و از میان تیرکهای فلزی و بتونی استحکامات پادگان، خودم را به آشپزخانه رساندم. تا غذا را بگیرم و دوباره به طرف دیوار راه بیفتم، یک ساعتی طول کشید. در راه بازگشت، جیپ فرمانده کنارم ایستاد و سوارم کرد. با هم به طرف دیوار رفتیم، اما از دور هم میشد فهمید که حسن چنان خبطی کرده و چنان گندی زده که اگر فرمانده سکته نکند، معجزهای رخ داده است.
حسن بدون اینکه به فکرش هم خطور کرده باشد که دارد پرچم میسازد، نوار باریک سفید را هم رنگ سرخ زده بود و درواقع دیوار به یک نوار سبز معمولی و یک نوار سرخ عریض تقسیم شده بود. دستهای فرمانده آشکارا روی فرمان میلرزیدند. کنار حسن که رسیدیم، فرمانده پیاده شد و همینطور که در طول دیوار قدم میزد و خودخوری میکرد، یکباره برگشت و از حسن پرسید: "این پرچم کدوم جهنم درهایه؟ "
حسن که روحش هم از پرچم خبر نداشت، با صدایی ضعیف پرسید: "پرچم؟!" فرمانده با دست کشیدهی محکمی خواباند پشت گردن حسن و گفت: "مگه نگفتم دُرُسش کن. اینه دُرُسش؟! " حسن گفت: "این بیشترش سرخ بود سرکار. فقط یه کمیش سفید بود. فکر کردم تو یه ساعت اگه بخوام سرخا رو سفید کنم، نمیشه. سفیدا، ولی کم بودن و میشد زود سرخ شون کرد! "فرمانده سرش را تکان تکان داد و به طرف جیپش رفت. تا به جیپ برسد، چندین و چند بار برگشت تا چیزی به حسن بگوید، اما نمیتوانست حرف بزند. صورتش قرمز شده بود و رگهای گردنش از شدت عصبانیت بیرون زده بودند. حسن با چهرهای پر از استفهام ایستاده بود و همین طور که با دستانش بازی میکرد، با اشارهی چشم و ابرو و غنچه کردن لبهایش از من میخواست بگویم کجای کارش اشتباه بوده است ...
پ. ن: فکرش را که میکنم، کمی شبیه حال و روز الآن مان است. کرونا شهر به شهر و دیار به دیار میرود و بر غلظت سرخیاش میافزاید، اما مدیرانی که توانی برای رقیق کردن رنگ سرخ ندارند، با صدور بیاناتی کارشناسی نشده، آدمهای مناطق سفید را هم با امیدهای واهی راهی کوچه و خیابان میکنند تا همه جای نقشه را سرخ و یکدست کنند. بعد هم بیآن که واهمهای از پرسش و پاسخ کسی داشته باشند، آرام میخوابند تا صبح جمعه از نتایج کارشان خبردار شوند ...