از نظر من او یک فرشته بود و باید در بهشت زندگی میکرد، برای همین شب حادثه به بهانه اینکه میخواهم برای او مرغ مینا که خیلی دوست داشت، بخرم، او را به بیرون از خانه بردم. ساعت ٨ شب بود، جایی نشستیم و درحالیکه دخترم در بغلم بود، او را خفه کردم. فقط میخواستم دخترم در بهشت زندگی کند و از این دنیا و سختیهایش آزاد شود. برای همین این کار را کردم