ما و برادر بزرگ گوسفندها را جمع کردیم و برگشتیم داخل چادر؛ سعید رفت کنار یکی، دو گوسفند چموشی که به هی کردن ما التفاتی نداشتند؛ ناگهان صدای عجیبی آمد؛ ناگهان انگار کل دنیا منفجر شد؛ سعید روی مین رفت؛ بعدش غوغا شد؛ غرق خون پیدا کردیمش؛ مادرم ضجه میزد؛ من خیس عرق بودم؛ نمیدانستم چه کنم؛ او را به سرعت به بیمارستان شوش رساندم؛ چهار روز نگهش داشتند...