یک گوشه از رنجهایش را میگوید: «باید همسرم را میبردیم ابهر و دفن میکردیم. همین کار را هم کردیم. رسم و رسوم این بود که سه روز بمانیم و عزا بگیریم، اما من وظیفه دیگری هم داشتم. بلافاصله بعد از اینکه همسرم را دفن کردیم، برگشتم تهران. بچهها آن روز اردو داشتند. نمیتوانستم اجازه بدهم همه چیز خراب شود. ٣٠ بچه با مادرهایشان را بردیم باغ. شعر خواندند. با تمام غمی که در دلم بود برایشان کف زدم.