زن ۶۳ ساله گفت: سال است که در کنار هرمز زندگی کردهام، ولی دیگر طاقت طمعکاری این پیرمرد را ندارم. در این مدت تصور میکردم که او با گذر زمان رفتارهایش را کنار میگذارد و حداقل در سالهای آخر عمرش رفتارش بهتر میشود، اما هرچه زمان گذشت، او بدتر شد.
زن جوان وقتی برگه را دید، چشمانش سیاهی رفت و نفسش بند آمد. قاضی به منشیاش اشاره کرد برای او لیوان آبی بیاورند. چند لحظه بعد نیکا جرعهای آب نوشید و گفت:«این برگه مربوط به مهریه من نیست.» سپس نفسی تازه کرد و ادامه داد:«آدم به چه کسی بهتر از همسرش میتواند اطمینان کند؟»