وز بیستم ماه رمضان بود. خرداد ماهسال ٩٣؛ عصر تقریبا نزدیک افطار بود. پسرم هوس بستنی کرد. از پدرش خواست به او پول بدهد که برای خودش بستنی بخرد. شوهرم هم به او پول داد. میلاد خودش رفت مغازه که بستنی بخرد و برگردد. اما هرچه منتظرش شدیم نیامد. اول فکر کردیم در راه دوستانش را دیده و مشغول بازی شده است، ولی شب شد و خبری از میلاد نشد.