یادم نمیرود. کلاس پنجم ابتدایی بودم. مدیر و معاون مدرسه و معلمِ کلاس یک مثلثِ بدنی دورم تشکیل دادند. بهترتیب شروع کردند به زدنِ من. اول مدیر، بعد معاون و بعد هم معلم. تا بیاید و دردِ ضربه یکی از بین برود، آنیکی میزد. توی دلم ناسزا میگفتم و بغضم را میخوردم. جرمم این بود که با یکی از همکلاسیهایم دعوا کردهبودم.