پدر عکس روز اول سوختگی را نشان میدهد، رو به حنانه میگوید: «تعریف کن.» «از اول تا آخرش رو بگم؟» «آره همه چیو.» حنانه پاهایش را بیشتر جمع میکند، بین جملاتش مکثهایی کوتاه دارد، اما گریه نمیکند.«گفت بابات بیاد منو مقصر میدونه، قبلا هم اذیتم میکرد، با شلنگ میزد، هلم میداد، دور گردنم رو میگرفت، چنگ میزد، من به بابام نمیگفتم، اون روز هم تا شب منتظر شدم تا بیاد، اون هم رفت، بیرون قرص خورد و بردنش بیمارستان.»