![واکنش جنجالی سیامک عباسی به مجوز آهنگ جدیدش! واکنش جنجالی سیامک عباسی به مجوز آهنگ جدیدش!](https://cdn.fararu.com/files/fa/news/1403/4/10/2100480_853.jpg)
در روند ساخت فيلم مستند «عدنان غريفي» نويسنده، شاعر، مترجم و منتقد ادبيات معاصر فارسي، صحنههايي را پديد آوردهام تا عدنان ديداري داشته باشد با ياران و دوستان گذشته خود تا از اين رهگذر آرمان، عقايد و حتي درددلشان را بيطرف بشنويم و بشناسيم و دل در گرو آناني بدهيم كه روزگاري ردپاي افتان و خيزان «انسان اينجايي» را جان به كلمه و تصوير دادهاند.
عدنان غريفي، نويسنده «شنلپوش در مه» و «مادر نخل» و شاعر «اين سوي عطر قبيله»؛ او كه هنوز هم نسل سوم روشنفكري ايران صداي گرم و پرطنينش را از برنامههاي ادبي راديو به ياد دارد و با شورمندي احساس نوستالژيك خود را در باب عدنان بيان ميكنند.
آنجا كه برايشان از «چخوف» ميگفت و از ادبيات مدرن و «طنز و طنزآوران»، آن زمان كه براي نخستين بار «سالينجر» را ترجمه ميكرد و در «هنر و ادبيات جنوب» در دهه 40 جان به چاپ ميداد، آن وقت كه «ايتالو كالوينو» را ترجمه ميكرد؛ وقتي كه براي نخستين بار «بهوميلهرابال» نويسنده چك را با رمان «نظارت دقيق قطارها» در تماشا معرفي ميكرد و حالا سه دهه است در غربت روزگار ميگذراند، در كنار «مسعود كيميايي» فيلمسازي كه حالا زود است دوربيناش را رها كند. مردمان اين سامان را، آن هم در چنين روز و روزگاري. اولي آمده از خرمشهر (يا جنوب جهان؟) و دومي برآمده و تنيده شده در قلب پايتخت اين سرزمين.
با عدنان غريفي بيرون ميآييم و حركت ميكنيم. راننده كوچه را عقبعقب ميآيد. موتورسواري ميخورد به سپر عقب تاكسي. راننده شروع ميكند به غر زدن. موتورسوار عذرخواهي ميكند.
راننده هنوز غر ميزند! عدنان ميگويد: «اون كه عذرخواهي كرد.» در بين راه به «حميد جانيپور»، دوست عكاسي كه چند سالي است از خوزستان به تهران آمده است، تلفن ميكنم و ميگويم چند دقيقه ديگر دفتر كيميايي هستيم براي تصويربرداري فيلم مستند عدنان (حميد پيشتر به من گفته بود كه براي پروژه ماندگار پرتره نويسندگان ميخواهد از عدنان غريفي هم عكس بگيرد و گفته بود اگر گذر آقاي غريفي به سرزمين مادرياش خورد به او خبر دهم.) وارد دفتر كيميايي ميشويم. كيميايي گرم و پرمهر به استقبال ميآيد. عدنان را در آغوش ميفشرد.
غريفي ميگويد: «با ديدن عكسات و حالا كه خودتو ميبينم، چقدر پير شدي!»
كيميايي با لبخندي بر لب سر تكان ميدهد و ميگويد: «بله ديگه. يه مراسمي براي احمدرضا احمدي گرفتن، ميبينم همه رفيقاي دوروبرمون پير شدن.»
غريفي: «كجاست حالا احمدرضا؟»
كيميايي: «خونهشه.»
غريفي: «ما اومديم ولايت مونو (خرمشهر) براي آخرين بار ببينيم، چون ميخواهيم بريم دنيارو بگرديم. ولي زيادي مونديم حقيقتش. به همين جهت اينجا دوستان رو مگر اينكه تصادفا اينجور ببينيم. حالا شما احمدرضا رو يادآوري كردي. من با كمال ميل (بذار ببينم فردا شب)...»
كيميايي: «كار تازهتون چي؟ يه كار اساسي بذارين رو گردش... آقا حالا ديگه وقتشه يه كار بزرگ و درست و حسابي بذاري وسط.»
غريفي ميگويد: «والله كتابهام تجديد چاپ ميشه.»
كيميايي: «كار تازه منظورمه.»
غريفي: «كار تازه، 10 تا مجموعه شعر دارم. خوب من بيكار ننشستهام. 10 تا دفتر شعر دارم كه بعضيها رو با خودم آوردم ايران...»
بعد انگار چيزي يادش آمده باشد تند و سريع ميپرسد: «شنيدم رمان نوشتي، به هر حال اميدوارم اينجا از رمانت يه دونه داشته باشي بهم بدي.»
باويساجد: «آقاي غريفي شنيدم كه درباره رومانتون سكوت كردند!»
كيميايي: «اونا حق دارند، ميگن تو ديگه سينماگري. نبايد رمان بنويسي!»
غريفي: «ما يه مقدار تحمل نقدرو نداريم. جامعه ايران متاسفانه خيلي عقبتر از جوامع دوروبرمون هست. حالا اين نظر روشنفكرش هست! ببين شما يه رمان درآوردين كه شنيدم 800 صفحه هم هست، مجموعه شعر هم درآوردين؛ اون وقت كجا هستن اين ادباي ايراني؟ كجا هستن اين ناقدان؟ حالا من اونجا هستم و به دستم نميرسه حقيقتش، ما هم اونجا كم هستيم و تعداد به اصطلاح مجلههايي كه درميآد خيلي تصادفي درميآد. براي اينكه اونجا هم حقيقتش ايرانيها ثابت كردن، اهل خوندن نيستن. اونجا ايرانيها البته كم هم نيستن، اما نميدونم چرا نميخونن؟ نميدونم چرا سرشت ما اينجوري است؟ اينقدر كم ميخونيم؟ اينقدر كم به مطالعه اهميت ميديم؟ وگرنه اونجا هم 30هزار نفر ايراني هست، خب يه مجله 10هزارنسخهاي بايد فروش بره.»
كيميايي: «هلند يكي از كشورهاي كمحاشيه است...»
غريفي: «بله، ملت هلند واقعا ملت متمدن به معناي كلمه، ملت سوسيالانديش است به شيوهاي كه ما ميانديشيم. اولا، نسبت به كشورهاي اطرافيانشون كينهاي به خارجيها ندارن. تنها ناراحتي كه دارن از اونهايي است كه غيرقانونياند. اونايي كه قانونياند هيچ ناراحتي ازشون ندارن. من اونجا يه نشريهاي درميآوردم به نام «فاخته.» 9شماره درآوردم اون هم به كمك دولت هلند. پول به من دادن من مجلهرو درآوردم، اما خب، بعد ديگه بهم پول ندادن. ميگفتن هزينه 9 تا رو بهت داديم؛ بايد ديگه نشريهات پول خودش رو دربياره. ولي خب، نميخرن، نميخونن. من فكر ميكنم اين عادت (خواندن) بايد در مدرسه ياد داده بشه.»
كيميايي: «ببينين آقاي غريفي؛ مجموعه آدمايي كه رفتن براي كار، براي موندن، براي يه نوع زندگي، اينا توشون مثل عدنان غريفي، يا مثل روشنفكرها يا نويسندگان، از هنرمندان كم بودن، خيلي كم بودن. اصلا ميلي به دانستن ندارن، نه حتي اصلا مسايلي كه مربوط به سرزمين خودشونه، اصلا در كل ميلي به دانستن ندارن...»
غريفي: «چقدر خوب نظر ميدي. براي اينكه واقعا عين همين است.»
كيميايي: «بله. اينه كه متاسفانه اون اول بايد بدونه فرضا اين فاخته كه در ميآد، اين عدنان غريفي كيست؟ اين گذشته رو بايد بدونه. اون وقت ميره و مشتاقه كه بدونه، اما دوست هم نداره كه بدونه و نميخواد هم بدونه. اصلا غمانگيز اينجاست كه دوست نداره بدونه. حالا عصبييه، حالا تنبله، حالا از دانستن خستهاس يا ميترسه از دانستن، دانستن اصلا رايگان به دست نميآد. دانش ترس داره، دانش بها داره، بايد بهاش رو داد. اون خيلي بومي فكر ميكنه كه ندونه بهتره. هست ديگه؛ صبح بيدار ميشه و يه حقوقي از جايي ميگيره و بعد راه ميره و اين يارو... تراكت رو مياندازه تو فروشگاه و همينطور صبح ميشه، شب ميشه، صبح ميشه، شب ميشه، شب ميشه.... و اين نيروهاي ما پوسيده ميشن و ميرن كه هركدومشون اينجا رو پيادهرو قدم بزنن، به هرجهت شما اونجا آزار ميبينين.»
غريفي: «بله. حالا اين «فاخته» رو عدهاي تماس ميگيرن و ميگن دربياد و ادامه بده، اما خب، اينا آدمهاي معدودي هستند. نويسندههايي كه جوانن و جايي برا چاپ ندارن، از اونا استفاده ميكنم. متاسفانه متوقف شد براي اينكه پول نيست. حالا من اينارو ميدم آقاي باوي اينجا دربياره. محتواش ادبياته، يعني هيچچيز تاريخخور نيست، ادبيات و نقد و رساله است.»
كيميايي برميخيزد، ميرود پشت ميز و از توي كشو، رمانهاي «جسدهاي شيشهاي» و «حسد» را درميآورد و همينطور كه آنها را مرتب ميكند و لايشان را باز ميكند تا آنها را براي عدنان امضا كند، ميگويد: «من زماني كه فيلم «قيصر» را ميساختم، از اون سالها شما رو دنبال ميكردم.»
كيميايي كتابها را كه به عدنان ميدهد، ميگويد: «انشاءالله وقت داشته باشي، بخونيشون...»
غريفي: «حتما با كمال ميل...»
غريفي و كيميايي در كنار يكديگر مينشينند تا حميد جانيپور عكس بيندازد. بعد از آن عدنان ميگويد: «حالا يا من و تو جريان سينماي ايران نيستم يا...»
كيميايي: «جرياني وجود نداره، هيچ جرياني وجود نداره...»
غريفي: «مثلا جريان دوره شما، مثل قصه 20سال پيشش...»
كيميايي: «نه. نداره. الان بهرام يه فيلم گذاشت (آقاي بيضايي) و نبايد ميگذاشت توي جريان سينمايي كه الان هست. يه كم خصوصيتر، بايد صبر ميكرد فيلمهاي دوروبرش نباشن تا اونايي كه بايد برن، ببينن. چون فيلم آقاي بيضايي بيش از اين با استقبال روبهرو ميشد...»
باويساجد: «حالا كه بحث سينما شد، شما (رو به غريفي) در كتاب گفتوگومون، از «قيصر» و «گوزنها» به نيكي ياد كردين.»
غريفي: «مگه جز اين ميشد؟ برا اينكه نسل مسعود، نسل سازندگان سينمايي بودن كه اگر بخواييم نمونهشو بگيم، سينماي نئورئاليستي ايتاليا بعد از جنگ جهاني خواهد بود. با اين تفاوت كه رمانس سينماي ما كمي بيشتر از سينماي ايتالياست. به علت اينكه شايد سازندگان اين فيلمها ميدونستن كه با جامعه ايراني بايد يه مقدار بيشتري به رمانس پرداخت. حالا اون نسلي كه به وجود اومد متاسفانه ايشون ميگن ديگه وجود نداره (رو به كيميايي) چرا وجود نداره؟ چرا؟»
كيميايي: «برا اينكه فيلمسازي، عدنان عزيز! سخت شد براي ما. يعني هر قصهاي و طرحي رو به هر جهت كاركردن روش سخته، يه حساب كتابي، يه جدول داره، كه اينها ميتونن اين نوع فيلمها رو بسازن، يعني هر نوع فيلمي من نميتونم بسازم.»
غريفي: «يعني اين رو كسي به شما ميگه؟»
كيميايي: «بله!»
غريفي: «اين چه جورشه!؟»
كيميايي: «مثلا بيش از اينهاست. شما فكرش رو بكن، داريوش مهرجويي فيلمي رو ميسازه، فيلمش پروانه پخش ميگيره، يكباره فيلمش رو ازش ميگيرن، ميذارن تو انبار! لطمهاي كه داريوش خورد، تا مرز جنون بردش، برا اينكه لطمه روحي ميخوره.»
غريفي: «چرا؟ چرا خب!؟»
كيميايي: «خب، اين اتفاقات ديگه هست. تصميمگيري فرهنگي بيشتر دست كارمند است، يعني كارمند، كارگزار فرهنگي يه! اصلا كارمند، فرهنگ رو اداره ميكنه! سينما رو، ادبيات رو... كارمند ميره صبح ميشينه كتاب رو ميخونه و ميگه كه ميتونه چاپ بشه يا نميتونه؛ يه كارمند!»
غريفي: «ميشه گفت شما ديگه كار نميكنين؟»
كيميايي: «من خيلي كم ديگه. من چهار يا شش سال ديگه كار نكردم و... مگه عمر چقده؟»
باويساجد: «در ادامه دشواري كار هنر بگم كه اخيرا فيلمبردار فيلم «قيصر» (مازيار پرتو) براي مجوز دفتر سينمايي به ارشاد مراجعه ميكنه و كارمندي به او ميگه فعاليتهات رو بنويس ببينم چه سوابقي داري!»
غريفي: «البته اگه در برابر تاريخ احساس مسووليت هست اين كارها انجام نميشد.»
كيميايي: «ناصر تقوايي مثلا ديگه به كل، فيلمسازي رو ول كرده است.»
غريفي: «ناصر به كل كار نميكنه؟»
كيميايي: «نخير. يه خورده عكساي قديميشو تو نمايشگاه عكس گذاشت. فيلمسازي كه واقعا از نظر دقت، از نظر كار و دانستگي در تمام همسايگي سينما، مثل ادبيات، مثل مونتاژ فوقالعاده است...»
غريفي: «ناصر هشتتا داستان نوشت كه واقعا اينا بهترين داستانهاي معاصر ايران هستن، هشتتا داستان هم بيشتر نيستن. اون موقع كه با هم بوديم و نشريه هنر و ادبيات جنوب رو در ميآورديم، ناصر ديگه داستان نمينوشت. رفت به طور كل طرف سينما (سناريوهاي ناصر در نيومد؟)»
كيميايي: «نخير. ناصر حالا بايد بنويسه. خب، يه كم به نظر من عصبييه. اگر بنويسه، ما يه نويسندهاي بعد از اين اتفاقاتي كه افتاد، رو داشتيم كه خوب قضاوت ميكرد، قضاوت نويسندهاي از دست شما، از نسل شما خيلي بيشتر مورد احتياج هست تا اينكه عقب استعدادهاي تازه باشه. اون هم خيلي خوبه ولي اين قضاوتها رو ما نداريم، كم داريم.»
غريفي: «ولي اون هم پرسيدم خبري نيست. يعني از دوستان پرسيدم داستاننويس مطرح كيه از نسل شما؟ هيشكي نيست...»
كيميايي: «استعداد هست ولي من حرفم اينه كه قضاوت اين سالها رو نويسنده اين سالها بكنه. خب، اين خيلي ماندنيتره و تاريخ بيشتر بهش احتياج داره ...»
غريفي: «شكي نيست. والله من اونجا مشغول همين كارم. سه تا رمان آماده چاپ دارم. سه مجموعه داستان آماده چاپ دارم (يواش يواش ميفرستم ايشون چاپ كنه) 10تا مجموعه شعر هست كه حقيقتش من روي اين شعرها حرف دارم. من اين رو بعد از يه عمر كار كردن با شعر مدرن جهان و اينها سرودم. در واقع خودم به يك شيوهاي رسيدم و پرداخت كردم با بهره گرفتن از زبان فارسي – چون كه ما نميتونيم همون آزاديهايي رو كه در بهرهگيري از زبان مثلا سوئدي وجود داره بهره ببريم.
شعر شدن كلمات در زبان سوئدي خيلي خيلي بالاتر از ماست، به خاطر اينكه يك كشور به شدت مدرنه. خب! اينگونه تجربيات خودم توي خارج كه 20 سالش توي هلند ميگذره، سه، چهار سال توي ايتاليا بودم كه اونجا زبان ايتاليايي ياد گرفتم، به تجربههاي نو پرداختم كه معمولا در مملكت ما از اون صحبت نميشه. به هر شكل مينويسم، حسابي مينويسم و مرتب، ترجمه هم ميكنم. الان دايرهالمعارف ادبيات معاصر عرب رو دارم كه 12 جلده و من سه جلد اون رو ترجمه كردم و...»
كيميايي: شما شعرهاي تازه رو بايد دوست داشته باشيد؟»
غريفي: «بله! من شعرهاي تازه رو خيلي دوست دارم... خلاصه از پانيفتاديم!»...
كيميايي: «نخير! شما كه اصلا نميشه... يعني توان از پاافتادن رو ندارين ...»
غريفي: واقعا ... چون من جهان بيرون از خودم رو دارم و ميخوام درباره اين جهان بنويسم ...»
كيميايي: «بعضيها از نسل ما افتادن بلد نيستن.»
غريفي: «با تمام وجود و با اشتياق تمام اومدم به ايران؛ ولي حقيقتش با اشتياق تمام دارم ميرم. علتش اينه كه همهجا به كار آدم شك ميكنن! بابا جان! من كه سياسي ننوشتم اين رمان رو ... و خب! شما چي ميخواهيد من بنويسم كه اصلا اجازه بدي چاپ بشه؟ اينكه سياسي نيست، درباره مسايل اجتماعيه. جناب مسوول! اين يهعمر كار منه، اينا تجربه شعري منه، اينا نه تجربه سياسييه، نه تجربه هارتوپورت كردنه! هيچكدوم اينا نيست، چرا اجازه چاپ نميدين؟ حالا يه چيز جالب اين نسل مميزي نميگن چاپ نميكنيم، اينقدر آدم رو معطل ميكنن كه بيانگيزه ميشه. من كه اومده بودم 30، 40 مجموعه قصه كوتاه از ادبيات جهان ترجمه كرده بودم و ميخواستم چاپ كنم، مرددم كه اجازه چاپ ندن و هي بگن كه اينجاش رو در بيار، اونجاش رو دربيار! نميشه، اينطور. خلاصه دارم، برميگردم به اونجا كه باز فقط كار نوشتن انجام بدم. ديگه كاري ندارم و البته درس دادن ...»
كيميايي: «ديگه اين با شماست (باوي ساجد) چندتا از قصههاي ايشان رو بگيريد برام بفرستي...»
باويساجد: «يك نكته رو هم من اينجا بگم. بد نيست بدونين آقاي كيميايي كه جزو نسلي بود كه سينماي ايران را تكان داد و به قول احمدرضا احمدي؛ كليد حل معماي سينماي ايران دست كيميايي بود و اين ادعا هم با قيصر ثابت شد. متاسفانه اما بعد از انقلاب اون نسل بريد. حالا يا كمكاري، يا مرگ، يا هرچه كه هست، مثل مرگ علي حاتمي، يا كمكاري ناصر تقوايي يا هجرت امير نادري. خوشبختانه اما آقاي كيميايي يهنفس با همه شرايط دشواري كه وجود داره، كار ميكنه و اين در واقع براي نسل جوان كه ماييم باعث اميده. نكته ديگه رو كه بايد اضافه كنم اينه كه آقاي كيميايي فيلمهاي اخيرشون رو با هزينه شخصي ميسازن، يعني ديگه حتي سراغ تهيهكننده هم نميرن.»
كيميايي: «براي اينكه اونا خودشون هم به ما سفارش ميدن...»
باويساجد: «آقاي كيميايي نهتنها قبل از انقلاب نسلي رو با فيلمهاش پرورش داد؛ مثل كيومرث پوراحمد كه براي ديدن فيلم قيصر بارها و بارها از خدمت سربازي فرار كرد، يا بهروز افخمي، يا زندهياد رسول ملاقليپور، حتي بعد از انقلاب هم يك نسل با تماشاي فيلمهاي آقاي كيميايي روي پرده به سينما علاقهمند شدن؛ مثل خودمون، چون ما هم سينما رو نخونديم، من خودم كه تا حالا 20 فيلم ساختم هيچوقت امكان خوندن سينما برام جور نشد و در دوران كودكي با فيلم سرب مجذوب سينما شدم و بعد هم دندان مار و اون فضا و قصه فوقالعاده كه روايت شخصيتهاي دردمند جنوبي است. گو اينكه هيچ شباهت حتي ظاهري با فيلم و فيلمسازي آقاي كيميايي نداريم. به لحاظ نوع فيلمهايي كه ما كار ميكنيم (مستند) و هم به لحاظ موضوع و فضاي غالبا بومي فيلمهامون. اما خب، واقعیت اينه كه با فيلمهاي آقاي كيميايي شيفته سينما شديم.»
غريفي: «ميگم اگه الان يه موسسهاي تصميم بگيره فيلمهاي نسل شما رو، نهفقط فيلمهاي شما، مثل فيلمهاي ناصر را توي يه برنامهاي نمايش بدن. اجازه ميدهيد؟»
كيميايي: «نه! (عدنان قاهقاه ميخندد!)
غريفي: «چرا؟ نميگن چرا؟ واقعا اسفناكه!»
كيميايي: (رو به باويساجد) «حالا شما اگه دندان مار رو داريد كه به آقاي غريفي بديد، اگه نه ميگم بچهها يه پكيج درست كنن...»
غريفي: «اگه پكيج بشه كه عاليه (رو به باويساجد) حتما برام بگير و بفرست... اين مدرسهاس اينجا؟»
كيميايي: «بله. يه چندتايي امكان داره از توش سينماگر دربياد. مييان، ميخونن اما اون كه ازش سينماگر دربياد خيلي كمه.»
غريفي: «ولي خود نفس اين كار خيلي كار درستيه؛ يعني آموزش از سازندگان فيلم...»
كيميايي: «من حرفي كه به اين بچهها ميگم، اينه كه من سينما رو تدريس نميكنم، چون سينما رو آكادميك نخوندم، ما سينما رو ياد گرفتيم و سينما رو ياد ميديم...» در پايان اين ديدار، در حالي كه كيميايي شانههاي عدنان را ميگيرد و او را تا بيرون از كارگاه فيلمسازياش بدرقه ميكند، ميگويد: «شما متولد هجدهايد ديگه؟». عدنان پاسخ ميدهد: «من بيستوسهام، هجده ناصره (تقوايي).» كيميايي ميگويد: «من بيستم.» هنگامي كه هر دو به در خروجي كارگاه ميرسند، كيميايي، در گوش عدنان شعري ميخواند. تبسم بر چهره عدنان مينشيند. بعد بوق و كرنا و هياهوي خيابانهاي تهران!