bato-adv
کد خبر: ۶۳۳۲۷

از خاطرات آیت‌الله احمد جنتی+ عکس

تاریخ انتشار: ۱۳:۵۴ - ۲۰ آذر ۱۳۸۹


انگار دبير شوراي نگهبان 50 سالي جوان شده، عبا و رداي روحانيت از تن درآورده و در هيبت يك نجار تازه از كار بازگشته روبه‌رويمان ايستاده. 

         

شباهت پدر و پسر انكارناپذير است؛ آنقدر كه بدون كوچك‌ترين ترديدي وقتي از وانتش پياده مي‌شود به همسرش مي‌گوييم شوهرتان آمد. ما مثل مهمان‌هاي ناخوانده جلوي در خانه‌اش هستيم. با تعجب نگاه‌مان مي‌كند. قبل از اينكه چيزي بپرسد خودمان را معرفي مي‌كنيم. اينجا لادان است، يكي از روستا‌هاي اطراف اصفهان كه حالا تبديل به محله شده؛ زادگاه آيت‌الله احمد جنتي امام جمعه موقت تهران و دبير شوراي نگهبان. 

همه نشانه‌هايي كه اهالي محل از خانواده جنتي مي‌دهند به اين خانه ختم‌ مي‌شود؛ خانه‌اي دو طبقه تقريباً نوساز و با حياط كوچك كه روي زنگ‌هايش با خطي خوش نوشته شده: جنتي.

پسر آيت‌الله

دست‌مان را روي زنگ مي‌گذاريم. چند ثانيه بعد خانمي 40، 45ساله در را برايمان باز مي‌كند. به لحاظ پوشش و خونگرمي شبيه همه خانم‌هايي است كه در اين روستا يا محله هم‌صحبت‌مان شده‌اند. در لحظه اول خودمان هم نمي‌دانيم او چه نسبتي با خانواده جنتي دارد اما تنها چند دقيقه طول مي‌كشد تا متوجه مي‌شويم زهرا خانم عروس آيت‌الله احمد جنتي است. 

حسن جنتي فرزند دوم آقاي جنتي زادگاه پدري را ترك نكرده، مغازه نجاري‌اش را در لادان همه همشهري‌هايش به خوبي مي‌شناسند و آدرس خانه‌اش را از برند. اول سراغ حسن آقا را مي‌گيريم اما خانه نيست. براي زهرا خانم مي‌گوييم كه روزنامه‌نگاريم و گزارش‌مان از زادگاه آقاي جنتي ما را به اين خانه رسانده و حالا مي‌خواهيم چند كلمه‌اي از عروس و پسر و نوه‌هاي امام جمعه موقت تهران درباره پدر و پدربزرگ‌شان بشنويم.
 
مي‌گويد: «من از 12سالگي عروس اين خانواده هستم و چيزي جز خوبي نديده‌ام.» بعد يكباره به داخل حياط خانه نگاه مي‌كند و حرفش را نصفه و نيمه رها مي‌كند و مي‌‌گويد: «شما كارت خبرنگاري داريد؟» كارت‌هايمان را نشان مي‌دهيم اما دستي از پشت در كارت‌ها را از زهرا خانم مي‌گيرد. 

احتمالاً قيافه‌هايمان متعجب‌ و مضطرب به نظر مي‌رسد كه زهرا خانم را وادار به توضيح مي‌كند: «نگران نباشيد دخترم چادر سرش نيست به خاطر همين جلو نمي‌آيد.» چند دقيقه بعد دختري بيست و يكي دوساله با چادر مشكي ملي و روسري‌ رنگي جلويمان مي‌ايستد، سلام مي‌كند و مي‌گويد: «اگر زندگينامه آقاي جنتي را مي‌خواهيد بهتر است برويد پيش خودشان. چرا سراغ خود آقاي جنتي نمي‌رويد. چرا سراغ عموهايم نمي‌رويد حاج‌علي و حاج‌محمد كه تهران هستند. اين همه راه كوبيده‌ايد از تهران آمده‌ايد اينجا. عجيب نيست.» مادر انگار مي‌خواهد لحن دختر جوانش را تلطيف كند، مي‌گويد:«مرضيه دختر كوچكم است، برق مي‌خواند.»
 
مرضيه توضيح مي‌دهد كه دانشجوي دانشگاه اصفهان است و دوباره با تعجب مي‌گويد: اگر زندگينامه پدربزرگم را مي‌خواهيد من مي‌توانم برايتان بياورم. اما تا به حال در روزنامه‌تان چنين چيزي نديده‌ام كه اين طوري از تهران برويد يك شهرستان و بخواهيد گزارش بنويسيد.» مي‌گوييم: شما روزنامه ما را مي‌خوانيد؟ بعد از چند لحظه مكث مي‌گويد: «بله، گاهي اوقات مي‌خوانم اما نه هر روز.» 

زنگ تلفن چند لحظه‌اي مرضيه را به داخل خانه مي‌كشد. مادر مي‌گويد: «به خدا همه اين خانواده خيلي ساده زندگي مي‌كنند. اصلاً اهل تجمل نيستند. حاج‌آقا هم وقتي اينجا هستند در همين خانه مي‌مانند.» مي‌گوييم آيت‌الله جنتي چند وقت يك بار به اينجا سر مي‌زنند؟ كمي نگاه‌مان مي‌كند و مي‌‌گويد:«بستگي به كارهايشان دارد.» هنوز حرفش تمام نشده كه مرضيه دوباره خودش را به جلوي در مي‌رساند. 

حرف مادر را قطع مي‌كند و مي‌گويد: «خيلي نمي‌آيند. كارشان زياد است. مثلاً اگر بيايند يك 24 ساعت مي‌مانند و مي‌روند.» حاج‌آقا در خانه‌ خوش‌اخلاق هستند؟ اين را كه مي‌پرسم زهرا خانم بدون معطلي مي‌گويد: «خب بله، دخترها را خيلي دوست دارد.» مرضيه مي‌خندد. مي‌گويم: معلوم است كه شما را خيلي دوست دارد. 

زهرا خانم مي‌گويد: «اين ته‌تغاري است.» مرضيه سعي مي‌كند لبخندش را فراموش كند و مي‌گويد: «به هرحال من فكر نمي‌كنم پدرم حرف بزند.» دوباره زنگ تلفن او را به داخل خانه مي‌كشاند. زهرا خانم در نبود مرضيه راحت‌تر حرف مي‌زند. مي‌گويد: «آقاي جنتي‌خيلي از اين ‌چيزها خوشش‌ نمي‌آيد. چند وقت پيش هم‌كه اينجا بودند دوتا خبرنگار براي مصاحبه آمدند اما قبول نكردند. 

«خوش‌شان نمي‌آيد.» مي‌گوييم: مردم‌ هم برايشان نامه مي‌نويسند يا به واسطه شما از حاج‌آقا درخواست دارند؟ چند لحظه‌اي فكر مي‌كند و بعد مي‌گويد: «حاج‌آقا خيلي همه چيز را رعايت مي‌كنند، اصلاً دوست ندارند به واسطه قدرت‌شان كاري انجام بدهند. مثلاً يكي از دخترهايم دانشگاه اروميه برق مي‌خواند. خيلي اذيت شد. مدام گريه مي‌كرد و مي‌گفت من كه از اين دخترها نيستم كه دنبال بعضي كارها بروم. من در خانواده مذهبي بزرگ شده‌ام. آنجا سختي مي‌كشم. اعصابم داغون شده اما آقاي جنتي گفتند من نمي‌توانم كاري بكنم. دخترم مثل همه دانشجوها فقط توانست يك ترم در دانشگاه اصفهان مهمان باشد.» حسن آقا چند تا خواهر برادر دارند؟ مي‌گويد: «آقاي جنتي سه تا پسر دارد. البته مادر حسن آقا با مادر علي آقا و حاج‌محمد فرق مي‌كند. مادرشوهر من‌ فوت كرده.» مي‌گويم دو تا برادر ديگرشان تهران هستند؟ مي‌گويد: «بله علي آقا كه يك مدتي سفير ايران در كويت بود و حاج‌محمد هم كه در سازمان تبليغات اسلامي است.» پس چرا حسن‌آقا اينجا مانده؟ «خب مانده همين جا كار مي‌كند. نجاري دارد. از صبح مي‌رود سر كار و برمي‌گردد.» حسن آقا درس هم خوانده؟ «سيكل دارد اما برادرهايش دانشگاه رفتند.» خواهر هم دارند؟ «نه آقاي جنتي دختر ندارد اما من پنج تا دختر دارم كه‌ آقاي جنتي همه‌شان را خيلي دوست دارد.» 

وانتي وسط كوچه مي‌ايستد. مردي تقريباً 50ساله از آن پياده‌ مي‌شود. ريزنقش با بيني كشيده و ابروهاي پايين‌افتاده، انگار آلبوم آيت‌الله ‌جنتي را ورق مي‌زنيم و به صفحه‌اي از عكس‌هاي ميانسالي‌شان رسيده‌ايم. روي چهره مرد مي‌مانيم و به زهرا خانم مي‌گوييم: «انگار حسن آقا آمد.» به در خانه كه مي‌رسد سلام و عليك مي‌كنيم. جواب‌مان را مي‌دهد اما با تعجب به چهره زهرا خانم نگاه مي‌كند. قبل از اينكه او چيزي بگويد ما خودمان را معرفي مي‌كنيم. 

توضيحات ما را مي‌شنود سرش را بالا نمي‌آورد و مي‌گويد: «من مصاحبه نمي‌كنم اما اگر دل‌تان مي‌خواهد مي‌توانم زندگينامه آقاي جنتي را در اختيارتان بگذارم.» بيشتر توضيح مي‌دهيم، از اينكه زبان زندگينامه خشك است و ما در اين گزارش مي‌خواهيم به جزييات ريزتري از اخلاق و رفتار خانوادگي پدر و پدربزرگ‌تان بپردازيم. اينها هم فايده ندارد. چند ثانيه‌اي سكوت مي‌كند، به فكر فرو رفته كه موبايلش زنگ مي‌خورد، عذرخواهي مي‌كند و مي‌گويد: «الان خدمت مي‌رسم» و بعد داخل خانه مي‌شود. 

مرضيه چند دقيقه پيش به داخل خانه رفت. شايد مي‌خواست پدرش را از دست دو خبرنگار سمج نجات دهد! زهرا خانم وقتي تنها مي‌شود صريح‌تر حرف مي‌زند، لحنش شبيه درددل است: «حسن‌آقا از صبح تا شب كار مي‌كند. شب خسته و كوفته به خانه مي‌رسد. به خدا وقتي داشتيم اين خانه را مي‌ساختيم، خودش مثل يك كارگر كار مي‌كرد، بعد راديو لندن گفته بود پسر جنتي دارد كاخ مي‌سازد.» با دست به خانه‌شان اشاره مي‌كند و مي‌گويد: «به اينجا مي‌گفته كاخ. بعد همسايه‌مان آمد به ما گفت وقتي اين را گفت مي‌خواستم راديو را خرد كنم. 

چون به چشمم ديدم كه شوهر شما چطور خودش كار مي‌كند.» 40 دقيقه‌اي مي‌شود كه دم خانه حسن جنتي ايستاده‌ايم. قبل از آن هم سراغ همشهري‌ها رفته‌ايم و حسابي گلويمان خشك است. از زهرا خانم يك ليوان آب مي‌خواهم با شرمندگي مي‌گويد: «معذرت مي‌خواهم شما بايد مي‌آمديد داخل خانه.» مرضيه دو تا ليوان آب داخل سيني مي‌گذارد و برايمان مي‌آورد. حسن آقا هم همزمان مي‌رسد، ليوان‌ها را كه مي‌بيند. سرش را بيشتر پايين مي‌اندازد. از گوشه چشم به زهرا خانم نگاهي مي‌اندازد و مي‌گويد: «اين طوري كه بد است. بفرماييد داخل.» 

ما مشغول تعارف‌هاي مرسوم هستيم كه مرضيه مي‌گويد: «به هرحال آقا و خانم شرايط ما را درك مي‌كنند. ما دوست داشتيم داخل خانه از شما‌ پذيرايي كنيم اما خودتان مي‌دانيد كه نمي‌توانيم.» حسن آقا تصميم خودش را گرفته و مي‌گويد: «مصاحبه كردن تمركز مي‌خواهد كه من الان ندارم.» امير جديدي دوربينش را بيرون مي‌آورد تا عكس پسر آيت‌الله را ثبت كند اما او اجازه عكاسي هم نمي‌دهد. آنقدر اصرار مي‌كنيم‌ كه مي‌گويد: «باشد فردا صبح ساعت 11 بياييد. من هم فكرهايم را مي‌كنم. اگر به نتيجه‌اي رسيدم با هم مفصل حرف مي‌زنيم و آن وقت مي‌توانيد عكسم را هم بگيريد.» مي‌گوييم ما وصف بزرگي‌هاي پدربزرگ‌تان را زياد شنيده‌ايم.
 
اينجاست كه چند جمله‌اي درباره پدربزرگش آملاهاشم جنتي مي‌گويد: «ايشان همه اختلافات مردم اين منطقه را حل مي‌كردند. امين مردم بودند. در حل اختلافات يا معاملاتي كه صورت مي‌گرفت براي حرف‌شان احترام زيادي قائل بودند. پيش‌نماز و بزرگ اينجا بودند و حضورش براي مردم بسيار مهم بود. باز هم بهتر است از مردم بشنويد.» نام خانواده جنتي براي لاداني‌ها با نام آملا‌هاشم گره خورده است، يعني پدربزرگ حسن جنتي يا به عبارت ديگر پدر آيت‌الله احمد جنتي، آملاهاشم روحاني، پيش‌نماز و به نوعي كدخداي لادان بوده و اهالي محل هنوز خاطره بزرگي‌ها و پاكدامني‌هايش را به ياد دارند. مي‌گويند پدر آملا‌هاشم تنها فرزند خانواده بوده، آملاهاشم هم تنها فرزند خانواده‌اش بوده و آيت‌الله احمد جنتي تنها فرزند آملاهاشم است.

پدر آيت‌الله 

لادان در غرب استان اصفهان قرار دارد. شغل آبا و اجدادي مردم اينجا باغداري است. خودشان مي‌گويند مستاجر بوده‌اند يعني باغ اجاره مي‌كردند و روي آن كار مي‌كردند و دست آخر محصول‌شان را مي‌فروختند اما حالا خيلي از آن روزها گذشته است.
 
همه جور شغلي در اينجا ديده مي‌شود؛ از شيشه‌بري تا آهنگري و نجاري تا باغداري و... لادان يعني چه؟ اين را از چند نفر مي‌پرسيم اما اكثر آنها سرشان را پايين مي‌اندازند و در جواب مي‌گويند: «خب اسم اينجاست ديگر.» يا ‌با يك «نمي‌دانيم» سر و ته جواب را هم مي‌آورند. تنها علي آقاست كه مي‌گويد: «لادان از گل لادن گرفته شده و به مرور زمان به لادون تغيير شكل داده و حالا رسم‌الخط كتابي پيدا كرده ‌و لادان نوشته مي‌شود.»

لاداني‌ها به نوعي تاريخ شفاهي مبارزات سياسي خانواده جنتي هستند. همه‌شان آملا‌هاشم جنتي‌ را به خوبي مي‌شناسند، همه‌شان‌ روزهاي تبعيد آيت‌الله احمد جنتي به اسدآباد همدان را به ياد دارند. حتي‌ اگر سن‌شان به دوره زندگي‌ آنها ‌قد ندهد هم‌ وصف آن‌ روزگار را از بزرگ‌ترها شنيده‌اند. مثل علي آقا كه الان 48‌ساله است و وقتي از او درباره خانواده جنتي مي‌‌پرسيم ياد دوران كودكي مي‌افتد و مي‌گويد: «زماني‌كه آقاي جنتي در اسدآباد تبعيد بودند ما يك بار همراه خانواده براي ديدن‌شان به اسدآباد رفتيم. همه اهالي ‌اينجا حداقل يك ‌بار براي ‌ديدن‌شان رفتند.» آقاي جنتي حالا چند وقت يك ‌بار به زادگاه‌شان مي‌‌آيند؟ اين را كه مي‌‌پرسيم كمي فكر مي‌كند و بعد از چند ثانيه مي‌گويد: «گاهي مي‌آيند اما رفت‌وآمدشان منظم‌ نيست. مثلاً چند هفته پيش آمدند اينجا و كتابخانه‌اي را كه به نام پدرشان آملاهاشم جنتي ساخته شده، افتتاح كردند.»

يكي از كوچه‌هاي لادان را آملا‌هاشم جنتي نام گذاشته‌اند؛. كوچه‌اي كه خانه قديمي خانواده جنتي آنجاست. خانه‌اي كه حالا ديگر به خانواده جنتي تعلق ندارد تقسيم شده و لاداني‌هاي ديگري آن را خريده‌اند. موقع عكاسي از تابلوي كوچه پسري جوان جلو مي‌آيد و كارت‌هاي خبرنگاري‌مان را مي‌خواهد. 

كارت‌ها را با دقت نگاه مي‌كند و بعد با لبخند مي‌گويد: «پس همكار هستيم. من هم مستندسازم.» اسمش جواد است و وقتي سوژه گزارش‌مان را مي‌شنود به يك راهنماي تور تمام‌عيار تبديل مي‌شود. خانواده جواد شناخت ‌خوبي‌ از خانواده جنتي دارند. آنها از قديم همسايه ‌خانواده جنتي بوده‌اند و چند سال پيش هم بخشي از خانه قديمي و بزرگ آنها را خريده‌اند. جواد ياالله‌كنان ما را به خانه‌شان راهنمايي مي‌كند تا بتوانيم از قسمتي از خانه كه بازسازي نشده عكاسي كنيم و كمي با مادر و پدرش حرف بزنيم. ساعت حدود چهار بعداز‌ظهر است و پدر خانه نيست. مي‌گويد: «سر زمين است.» 

اما مادرش با روي گشاده ما را مي‌پذيرد. حياط كوچك و قديمي خانه‌شان پر از مرغ و خروس است و اتاق‌هاي تو‌در‌تويشان پر از طاقچه. جواد با دست اتاق‌ها را نشان مي‌دهد و مي‌گويد: «اينها را دست نزده‌ايم، بازسازي نشده‌اند.» بخشي از حياط به اندازه يك اتاق به شكل نامنظمي با يك تيغه جدا شده است. تيغه‌اي كه ‌توجه هر كسي را كه پا به حياط مي‌گذارد، جلب مي‌كند. مي‌گوييم: «اينجا كجاست؟» مادر جواد با لبخند نگاهي به ما مي‌اندازد و مي‌گويد: «ما اين خانه را از آقاي جنتي خريديم. چند وقت پيش حاج‌آقا پيغام دادند كه اين اتاق در سند ما نيست. يك نفر را فرستادند تيغه كشيد.» الان اين اتاق به چه كسي تعلق دارد، به همسايه بغلي؟ اين را كه مي‌پرسم جواد مي‌خندد و مي‌گويد: «نه، مال هيچ كس نيست.» مادر جواد خاطرات زيادي از خانواده جنتي دارد؛ از آملا‌هاشم كه روحاني و بزرگ محل بوده تا همسرش فاطمه خانم كه به اهالي لادان قرآن درس مي‌داده و همه با لقب ‌زن‌آقا صدايش مي‌كردند. 

مي‌گويد: «نور الهي به قبرشان ببارد.» مادر جواد مي‌گويد: «اين خانواده واقعاً براي انقلاب زحمت كشيدند.» بعد ياد روزهايي مي‌افتد كه ساواك به اين خانه حمله مي‌كرده و مي‌گويد: «خدا ازشان نگذرد اين ساواكي‌ها چند وقت يك بار مي‌ريختند توي اين خانه و نمي‌دانيد چه مي‌كردند. همه چيز را به هم مي‌ريختند. اين خانواده مومن را خيلي عذاب دادند.» پدر جواد تنها مرد لاداني نيست كه اين وقت روز يعني حدود ساعت چهار هنوز به خانه برنگشته. اكثر مردهاي لادان سر كار هستند و هنوز به خانه برنگشته‌اند.
 
جواد مي‌گويد: «همه‌شان ‌براي ‌نماز مغرب دست‌ از كار مي‌كشند و به‌ مسجد مي‌آيند.» مسجد روح‌الله، مسجد دوازده ‌امام، مسجد كوچك، مسجد شجره، مسجد الحسين، مسجد چهارده‌معصوم، مسجد مطهري، مسجد ابوالفضل ‌و مسجد جاده همه‌شان مساجد شهر لادان هستند. لادان چندان بزرگ نيست و در هر گوشه‌اش مي‌توانيد گنبد و مناره يك مسجد را ببينيد. از خانه جواد كه بيرون مي‌آييم باز هم سراغ اهالي محل مي‌رويم. آقا رضا حدوداً 50‌ساله است. او هم خانواده جنتي را به خوبي مي‌شناسد و مي‌گويد: «ما كه ‌از بچگي اينجا بزرگ شده‌ايم همه را مي‌شناسيم. 

اصلاً كسي اينجا ‌نيست‌ كه آملا‌هاشم را نشناسد. او در مدرسه چهارباغ درس‌ مي‌داد و زن‌آقا هم در خانه‌شان به خانم‌ها قرآن ياد مي‌داده.» هنوز حرفش تمام نشده كه حسين‌آقا دوستش مي‌گويد: «حرف آملاهاشم آنقدر در اينجا برو داشته كه خيلي از زمين‌هاي آبا و اجدادي ما سند ندارد و با حرف آملا‌هاشم قولنامه‌اي واگذار شده است.» آيت‌الله احمد جنتي به اينجا مي‌رسند؟ آقارضا در جواب اين سوال‌مان مي‌گويد: «پدر من با آقاي جنتي همبازي بوده اما الان قلبش را عمل باز كرده و نمي‌تواند حرف بزند. همه بزرگ‌ترهاي لادان با آيت‌الله احمد جنتي بزرگ شده‌اند و همبازي بوده‌اند. بعضي وقت‌ها كه اينجا مي‌آيند توي مسجد سخنراني هم مي‌كنند و جمعيت زيادي پاي وعظ‌شان مي‌نشيند. اما اينكه كار خاصي براي لادان انجام دهد...» چند لحظه فكر مي‌كند و رو به حسين‌آقا مي‌گويد: «شما يادت مي‌آيد؟»
 
حسين‌آقا به افتتاح كتابخانه اشاره مي‌كند و مي‌گويد: «الان چندان حضور ذهن ندارم اما چند هفته پيش براي افتتاح كتابخانه آمدند اينجا.» آقارضا دور و برش را نگاه مي‌كند و بعد مي‌گويد: «البته چند وقت پيش چند نفر به ديدن‌شان رفتند و خواستند يك فضاي سبزي در بخشي از لادان درست شود اما ايشان گفته بودند من نمي‌توانم در اين كارها دخالت كنم.» قصه درخواست فضاي سبز و واكنش احمد جنتي را از چند نفر ديگر هم مي‌شنويم. مي‌گوييم: با اين حال انگار خيلي از اهالي لادان وقتي دبير شوراي نگهبان را مي‌بينند عريضه‌هايشان را به او مي‌دهند و از گرفتاري‌هايشان مي‌نويسند و درخواست كمك مي‌كنند؟ آقارضا مي‌گويد: «همه لاداني‌ها ديگر اين را مي‌دانند كه آقاي جنتي از پارتي‌بازي خوشش نمي‌آيد.‌»

همبازي‌ها و همشهري‌هاي آيت‌الله
خاطرات مردم لادان از آملا‌هاشم ما را به سمت امامزاده شاه عبدالمومن از نوادگان امام موسي كاظم مي‌كشاند. آملاهاشم كنار امامزاده به خاك سپرده شده است و همسرش فاطمه هم كنارش آرميده است. امامزاده ساده بنا شده است. داخل‌اش نقلي است. روي آرامگاه شاه عبدالمومن با پارچه سبزي پوشانده شده است. خبري از چلچراغ‌هاي بزرگ نيست. نور امامزاده لامپي است كه از سقف آويزان شده و ديوارهايش با قاب‌عكس‌هاي شهداي لادان تزيين شده.
 
شب جمعه است و زائران امامزاده كم نيستند. دستي به بارگاه امامزاده مي‌كشند و آخر سر دست‌شان را روي سنگ قبر آملا‌هاشم مي‌گذارند و فاتحه‌اي مي‌خوانند. زني ميانسال دستش را روي قبر آملا مي‌گذارد و شروع به دعا خواندن مي‌كند. چشمانش را هم گذاشته. منتظر مي‌شويم. چشمانش را باز مي‌كند، گوشه چشمش را پاك مي‌كند. مي‌گوييم: شما هم اهل اينجا هستيد؟ مي‌گويد: «ما گورتان زندگي مي‌كنيم.» بعد خودش حرفش را تكميل مي‌كند و مي‌گويد: «گورتان هم همين جاست. يعني گورتان و لادان به هم چسبيده‌اند.» مي‌گويم: آملا‌هاشم را مي‌شناسيد؟ مي‌گويد: «من نديده بودم‌شان اما پدرم به ايشان واقعاً اعتقاد داشت. 

مي‌گفت جزء بندگان درست روي زمين است. تا چند سال پيش هم كه زنده بود مي‌آمد اينجا توي همين امامزاده و دعا مي‌كرد. هم كنار امامزاده دعا مي‌خواند، هم كنار قبر آقا. مي‌گفت اگر بنده‌هاي درست خدا را واسطه برآورده كردن حاجاتت كني خدا دست رد به سينه‌ات نمي‌زند. من هم از او ياد گرفتم. گرفتار كه مي‌شوم يا زماني كه دلم مي‌گيرد مي‌آيم اينجا.» نزديك اذان مغرب است. جواد مي‌گويد: اگر برويم مسجد مي‌توانيم با پدرش كه از كودكي با آيت‌الله جنتي دوست بوده حرف بزنيم. به مسجد دوازده امام كه مي‌رسيم صداي اذان بلند مي‌شود. بعد از نماز روبه‌روي مش‌قربان پدر جواد مي‌نشينيم؛ پيرمردي حدوداً 80‌ساله با ظاهري بسيار ساده كه خوب نمي‌شنود.

- خلق و خوي آقاي جنتي چطور بود؟ خوش‌اخلاق بودند؟

بله ما اين خانه‌مان را از آقاي جنتي بزرگ خريديم. آملاهاشم خيلي خوش‌اخلاق بود. دختر عقد مي‌كرد. كار مردم را راه مي‌انداخت و آدم خوبي بود. آملا‌هاشم خيلي براي اينجا كار كرد.

- آيت‌الله احمد جنتي چطور، ايشان خوش‌اخلاق بودند؟

بداخلاق نبود اما مثل آملاهاشم براي مردم اينجا كار نكرد. گرفتار تهران شد.

- با هم مدرسه مي‌رفتيد؟

نه اينجا مدرسه نبود. بعضي‌ها مكتب مي‌رفتند اما من از بچگي كار كردم. آملا‌هاشم توي مكتب درس مي‌داد. پسرش هم مي‌رفت مكتب. زن آقا هم دخترها را درس مي‌داد. اما من مكتب نرفتم.

- بازي چطور؟ بچگي‌ها با آقاي احمد جنتي بازي هم مي‌كرديد؟

ايشان چند سالي از من بزرگ‌تر است، با برادر بزرگم همبازي بودند. با هم چرخ‌سواري مي‌كردند. اما زماني كه جوان بود را خوب يادم مي‌آيد، همان وقت كه ساواك دنبالش بود. خودم چند بار از دست ساواك قايمش كردم.

- مثلاً كجا قايم‌شان كرديد؟

مثلاً يك بار توي دولاب قايمش كردم. مي‌داني دولاب چيست؟ قديم‌ها براي طاقچه‌ها در مي‌گذاشتند آن وقت اين در قفل و بند داشت. به آن مي‌گفتند دولاب. آن وقت يكي از اين ساواكي‌ها به من شك كرده بود و تفنگ را گذاشت بيخ گوشم و گفت كجا قايمش كرديد؟ اينجا بود كه خاله‌ام به ‌دادم رسيد. يك خاله شهري داشتم كه بچه نداشت، آمد جلوي مامور ساواك و با داد گفت براي چي روي بچه من اسلحه مي‌كشي... نمي‌دانم چه شد كه طرف اسلحه‌اش را پايين آورد و رفت.

- الان سخنراني‌هايشان را در نماز جمعه ‌يا جاهاي ديگر دنبال مي‌كنيد؟

گاهي به حرف‌هايشان گوش مي‌كنم، گاهي هم نه.

- ايشان الان شما را مي‌شناسند؟

خب بله مي‌شناسند. هر وقت هم اينجا سخنراني دارند مسجد پر مي‌شود. همه اهل اينجا به ديدن‌شان مي‌آيند.

- مردم درخواست و نامه هم دارند؟

بله خيلي‌ها كاغذ مي‌دهند. مثلاً خود من هفت هشت ماه پيش يك نامه براي آقاي احمدي‌نژاد نوشتم و دادم به ايشان كه بدهند.

- جواب هم گرفتيد؟

نه هنوز جواب نامه نيامده.

جواد بعد از تمام شدن حرف‌هاي پدرش مي‌گويد: راستش من هم يك فيلم درباره آقاي جنتي ساختم كه قرار بود در جشنواره سينما حقيقت نمايش داده شود اما بعد از يك مدت گفتند فيلم گم شده! 

             

مي‌خواهيم سراغ امام جماعت مسجد دوازده امام محمدحسين جان‌نثاري هم برويم اما نمي‌دانيم آيا گفت‌وگوي ما را مي‌پذيرد يا نه؟ امام جماعت جوان مسجد دوازده امام با روي باز از ما استقبال مي‌كند. خودش به كمك جواد فرشي پهن مي‌كند و در حياط مسجد روبه‌رويمان مي‌نشيند و با حوصله و طمانينه به سوالات‌مان جواب مي‌دهد.

- با توجه به اينكه شما جوان هستيد چقدر آملا‌هاشم جنتي را مي‌شناسيد؟

آملا‌هاشم جنتي را همه مردم اينجا به خوبي مي‌شناسند. ايشان در محضر بزرگي چون آخوند كاشي تلمذ كرده‌اند و علاوه بر اينكه مورد وثوق مردم اينجا بودند مورد وثوق آيت‌الله خويي و علماي بسياري بودند.

- خلق و خوي‌شان چطور بود؟

من زماني كه طلبه شدم خدمت ايشان رفتم و ازشان مشورت خواستم. ايشان چند سفارش بسيار ارزنده براي من داشتند كه نكات بسيار كليدي‌اي براي يك طلبه بود. آملا‌هاشم كم‌حرف بودند اما هميشه وقتي منبر مي‌رفتند به نكات نابي اشاره مي‌كردند.

- ما فكر مي‌كنيم ايشان از جمله افرادي بودند كه پست و مقام را دوست نداشتند.

قبل از انقلاب كه زمينه‌اي براي حضور روحانيون در دستگاه وجود نداشت. بعد از انقلاب هم ايشان بيشتر حالت سنتي خودشان را حفظ كردند. حضور در حجره و مدرسه و كارهاي طلبگي را بيشتر دنبال مي‌كردند. انگار به اين كارها بيشتر علاقه داشتند. وگرنه راحت مي‌توانستند پست بگيرند اما خلق‌شان اين طور نبود.

- شما با آقاي احمد جنتي هم مراوده داريد؟

نه به آن شكل. يك وقت ممكن است در جلسات عمومي ايشان را ببينيم. اما با پدرشان مراوده داشتم.

- شما وقتي آيت‌الله جنتي را در جلسات عمومي مي‌بينيد چقدر ياد پدرشان مي‌افتيد. مي‌خواهيم بدانيم رفتار آقاي جنتي چقدر شبيه رفتار پدرشان است.

من فكر مي‌كنم ايشان هم همان رفتار پدرشان را در پيش گرفته‌اند. چون شخصيت‌هاي مملكتي گاهي به خاطر توجه بيش از اندازه به مال يا حضور آقازاده‌ها و مسائل ديگري مورد انتقاد قرار گرفته‌اند اما ايشان الحمدلله با تقوا و احتياط‌هايي كه دارند هرگز از اين مسائل و حرف‌ها نداشته‌اند.

- چطور است كه نام آملا هاشم جنتي اينجا بيشتر در ذهن مردم ماندگار شده. ما در صحبت‌هايي كه با مردم داشتيم همه از كارهاي آملاهاشم براي اينجا مي‌گفتند اما به ندرت از كاري كه آقاي احمد جنتي براي اينجا انجام داده حرف مي‌زدند.

ببينيد آملاهاشم اينجا بين همين مردم زندگي كرده براي همين كارهايش در ذهن مردم اينجا بيشتر مانده اما آقاي احمد جنتي تهران بودند و نام‌شان در كشور بيشتر مطرح است و در سطح وسيع‌تر كار انجام داده است. اما اين طور نبوده كه كار نكنند. براي ‌نمونه يك وقت آقايان آمدند گفتند اينجا بيمارستان نيست و آقاي احمد جنتي گفتند شما برويد زمين‌اش را تهيه كنيد ما هم بالاخره در حد توان‌مان كمك مي‌كنيم ‌و كمك كردند. 

ببينيد ما بايد يك چيزي را بخواهيم بعد ايشان كمك كنند. اگر خودمان كار كنيم ايشان هم عنايت دارند. بالاخره اينجا هم يك تكه از مملكت ماست. متاسفانه ما برخي مسوولان را مي‌بينيم كه بيشترين خدمات را به زادگاهشان مي‌كنند اما ايشان احتياط‌هاي ديني را بسيار در نظر مي‌گيرند و به اينجا هم دقيقاً مثل ديگر نقاط كشور نگاه مي‌كنند. ضمناً اگر مردم چيزي‌ را بخواهند ايشان حتماً كمك مي‌كنند.

- چند وقت يك بار اينجا مي‌آيند؟

معمولاً زماني هم كه ‌مي‌آيند خيلي متوجه نمي‌شويم. مثلاً چند وقت پيش اصفهان بودند برنامه‌اي درباره امر به معروف و نهي از منكر داشتند اما ما متوجه نشديم و ايشان ‌را از تلويزيون ديديم.

ساعت از 9 گذشته است و مي‌خواهيم خودمان را به هتل برسانيم. شايد فردا صبح بتوانيم روبه‌روي حسن آقاي جنتي بنشينيم و از او درباره پدر و پدربزرگش بيشتر بشنويم. از كنار امامزاده عبدالمومن كه رد مي‌شويم يكي از اهالي لادان را مي‌بينيم. جواني بيست و چهار، پنج ساله به نام عباس، كه صبح از او پرسيده بوديم مي‌داني لادان يعني چه؟ و او تنها شانه‌هايش را بالا انداخته بود.
 
سوار موتور است و بوق مي‌زند. موتورش را جايي نگه مي‌دارد و مي‌گويد: «الان مطمئن شدم خبرنگاريد و مي‌خواهم جواب سوال‌تان را بدهم. لادون در زمان‌هاي خيلي قديم لادين نام داشته چون مردم اينجا ديني نداشتند، تا اينكه كشاورزي موقع درو محصولش يك معجزه از يك غريبه مي‌بيند. مردم روستا را خبر مي‌كند و آن غريبه را كه از نوادگان امام موسي كاظم بوده نشان مي‌دهد و مردم روستا ايمان مي‌آورند و اسم اينجا را مي‌گذارند لادون چون آنها ديگر لادين نبوده‌اند و حالا لادون تبديل به لادان شده اما قرار است شهرداري همين روزها اسمش را تغيير دهد.» عباس مي‌گويد: «ما اين حكايت را از پدران‌مان شنيده‌ايم و آنها هم از پدران‌شان اما نمي‌دانم چقدر راست و دروغ است.»

نوه ديگر آيت‌الله
طبق قرار ساعت 11 به خانه حسن آقا جنتي مي‌رسيم. توي راه هرچند ثانيه يك بار از هم پرسيده‌ايم: «يعني مصاحبه مي‌كند؟» و حالا دست‌مان را روي زنگ مي‌گذاريم. زهرا خانم بلافاصله در را باز مي‌كند. سلام مي‌كنيم جواب سلام‌مان را مي‌دهد اما سرش را موقع جواب دادن بلند نمي‌كند. مي‌گوييم: حسن‌آقا هستند؟ مي‌گويد: «نه نيستند، رفتند كه براي نماز جمعه آماده شوند.»
 
هنوز حرفش تمام نشده كه دختري بيست و هفت هشت ساله كه چادر ملي به سر دارد روبه‌رويمان مي‌ايستد. از شباهتش متوجه مي‌شويم خواهر مرضيه است. سلام مي‌كنيم. جواب مي‌دهد و مي‌گويد: «امرتان را بفرماييد.» مي‌گوييم: «قرار بود با پدرتان مصاحبه‌ كنيم.» بلافاصله مي‌گويد: «پدرم خانه نيستند. راستش گفتند به شما بگوييم كه مصاحبه نمي‌كنند.» زهرا خانم ساكت شده. مي‌گوييم: «چرا مصاحبه نمي‌كنند؟» مي‌گويد: «براي ‌اينكه ‌روزنامه شما مغرضانه خبرها را مي‌نويسد.» 

مي‌گوييم: «ما هيچ‌وقت خلاف قانون مطلبي ننوشته‌ايم.» مي‌گويد: «به هرحال ما اعتمادي به روزنامه شما نداريم.» مي‌گوييم: «يعني ما را طرد مي‌كنيد؟» مي‌گويد: «نه اما ما هم حق انتخاب داريم و دوست نداريم با اين روزنامه گفت‌وگو كنيم.» اصرار ما فايده ندارد. اين ‌بار حتي مرضيه هم دم در ‌نمي‌آيد. زهرا‌خانم هم حرف نمي‌زند.
 
فقط خواهر مرضيه كه خودش را معرفي نمي‌كند، مي‌گويد: «از ما ناراحت نشويد. من خودم اصلاً روزنامه شما را نخوانده‌ام يعني ما فقط كيهان مي‌خوانيم و وقت نمي‌كنيم سراغ روزنامه‌هاي ديگر برويم اما از كسي كه بسيار مورد اعتماد ماست سوال كرديم و ايشان به پدر توصيه كردند با روزنامه شما مصاحبه نكند.» مي‌گوييم شما كه روزنامه ما را نديده‌ايد اما خواهرتان مرضيه ديده است، مي‌گويد: «نه ايشان هم همين‌طور گذري ديده‌اند. به هرحال پدرم خيلي عصباني شد و از خانه بيرون رفت.» زهراخانم يكباره مي‌گويد: «من به بچه‌ها گفتم شما دو تا مشخص بود كه قصد و غرضي نداريد اما از وقتي درباره روزنامه‌تان شنيده‌ام خوابم نبرده است.»
 
مي‌گوييم اما اين درست نيست كه بين رسانه‌ها خودي و غيرخودي داشته باشيد. خواهر مرضيه مي‌گويد: «من چون برق خوانده‌ام به جزييات خيلي اهميت مي‌دهم. من نمي‌دانم شما براي چه اينجا هستيد. وقتي زندگينامه آقاي جنتي وجود دارد كه ديگر تهيه گزارش لزومي ندارد.» باز هم از زبان خشك زندگينامه مي‌گوييم و درباره ماهيت گزارش‌مان بيشتر توضيح مي‌دهيم. 

خواهر مرضيه سخت‌تر از خود اوست اما انگار تحت تاثير حرف‌هايمان قرار مي‌گيرد. مي‌گويد: «من باز هم با پدرم حرف مي‌زنم، اگر قبول كردند، با شما تماس مي‌گيرم.» مي‌گوييم ما وقت زيادي نداريم و منتظر خبر شما مي‌مانيم. موقع خداحافظي لبخند مي‌زند و مي‌گويد: «حتي ‌اگر نخواستند گفت‌وگو‌ كنند هم من به شما خبر مي‌دهم.»

دو ساعت بعد تلفن زنگ مي‌زند. خواهر مرضيه خودش را «جنتي» معرفي مي‌كند و مي‌گويد: «متاسفانه پدرم قبول نكردند.» تشكر مي‌كنم. مي‌گويد: «دوست داشتم در فرصت بهتري با هم آشنا مي‌شديم.»

برچسب ها: جنتی خاطرات
مجله خواندنی ها
مجله فرارو
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین