پیام بهاری؛ من آریس سرکیسیان، آپاراتچی سینما ادئون هستم. سینما ادئون، جایی در اطراف خیابان سعدی، نرسیده به چهارراه مخبرالدوله است. سینمای ما، لابهلای خیابانهای شلوغ تهران، مراکز خرید لباس و بورس لوازم برقی قرار دارد. سینما ادئون در سال ۱۳۴۰ با فیلم موزیکال «کازینو دو پاری» افتتاح شد. با اینکه سینمای نوپایی است و یک سال از افتتاحش سپری شده، ولی خیلی زود در دلِ مردم جا باز کرده است و سئانسهای پرازدحامی هم دارد.
من مجبورم به علت شغلم بارها و بارها یک فیلم را ببینم. همه فیلمها را از برم و حتی میدانم قرار است ثانیه بعد، قهرمان محوری فیلم چه کند. اما همه شعف و لذت برای من، زمانی است که درِ سالن بسته میشود و همه کارکنان به سمت خانه روانه میشوند و من به تنهایی فیلمی را که میپسندم برای خود اکران میکنم. چرا به خانه نمیروم؟ بعد از ۴۰، ۵۰ سال عمری که از خدا گرفتم، نه زنی دارم نه بچهای و بهتنهایی روزگار را سپری میکنم.
من در همینجا، اطاقک کوچکی دارم. من در تختی که از قوطیهای فیلم ساخته شده و بالشی که از نوار فیلمها شکل گرفته است، میخوابم و زیست میکنم. خب همه رفتند و الان زمان مناسبی برای اکران فیلم آپارتمان به نویسندگی وایلدر و دایموند و کارگردانی وایلدر است.
من علاقه فراوانی به قصه فیلم، بازی جک لمون، زیبایی شرلی مک لین و شخصیت سیسی بکستر دارم و همیشه با اثر همذاتپنداری میکنم. لطفا اجازه بدهید با اکران فیلم برای شما از ذوق و هیجان خود نسبت به فیلم پرده بردارم. پس نور سالن را میگیرم و به پرده سینما جان میدهم. شیر مترو گلدوین مایر، غرشی میکند و سکوت بیش از حد سالن را درمینوردد؛ شروع خوب و دلگرمکنندهای است.
سیسی بکستر در شبی سرد انتظار میکشد تا دوستانش آپارتمان او را ترک کنند تا او بتواند به خانهاش برگردد. بکستر برای ارتقای شغلی در محل کارش، شرکت بیمه، آپارتمانش را در اختیار مدیرانش قرار میدهد. بکستر نماد انسانهایی است که برای رسیدن به موفقیت دست به هر کاری میزنند و حتی حاضرند از آسایش و غرور خود بگذرند. خب در عصر زندگی صنعتی، معیارهای آسایش و پیشرفت بهطور کامل پوست انداخته است.
آپارتمانهای بهتر، سفر به سراسر جهان و شرایط مالی بهتر، میتواند ارمغان اینگونه زیستن باشد. اما هزینههایی که در این مسیر بر انسان وارد میشود، اهمیت دارد؟ یا به آن توجه میشود؟ عروج یا هبوط؟ نکتهای که در شکوفایی صنعت فراموش شده، انسانیت و اخلاقیات است.
وایلدر در ابتدا برای بررسی رابطه زندگی صنعتی و ماشینی در زندگی یک شخص، زندگی بکستر را زیر ذرهبین میبرد. بکستر بعد از انتظار فراوان و رفتن میهمانهای ناخواستهاش به خانه میآید و با خستگی غذای سردش را گرم میکند و روبهروی تلویزیون مینشیند.
وایلدر با عناصری، چون غذای آماده و سرد، آپارتمان خالی از جنس مخالف، به ما میفهماند که او در تنهاییاش اسیر شده است. وایلدر به این نمادها بسنده نمیکند؛ برای تغییر کانالهای تلویزیون عناصر مکانیکی وجود دارد که نشان میدهد انسان امروزی غرق در صنعت و مکانیزه شده است. او هر کانالِ تلویزیون را که میکاود یا فیلمهای جنگی پخش میکند یا برنامههای ترکیبی که لابهلای آن تبلیغات فروانی به چشم میخورد. رسانه، حق انتخابی برای او قائل نمیشود.
نمیدانم سالها بعد چه اتفاقی قرار است رخ بدهد، اما در سال ۱۳۴۱ مردم امروزی اسیر برنامهای ترکیبی سخیف و تبلیغات شدهاند. رسانهها تعیین میکنند که مردم چه زندگی یا آرزوهایی داشته باشند؛ البته مطمئنا سخیفتر. چون هر زمانی که مردم با موسیقی، نقاشی، کتاب و فیلمهای خوب آگاه شوند، آن حکومت احساس تزلزل بیشتری میکند؛ چون میترسد مردم بر خواستههای آگاهانه خود اشراف بیشتری پیدا کنند.
بگذاریم کمی فیلم را پیش ببریم؛ بکستر در نمایی میان جمعیت انبوهی در شرکت بیمه، مشغول به کار است و هرچه در اطراف اوست میزهای جداگانه و ماشینهای تایپی به چشم میخورد که او و همکارانش را احاطه کرده است. از زندگی ماشینی متنفرم. دلیلی که قبول کردم در اینجا کار کنم و بمانم، دوری از زندگی پرازدحام بیرون است. پس از اینهمه دویدن آخر سر هم باید زیر خروارها خاک آرام بگیریم. حداقل تا اینجای فیلم، من برخلاف بکستر برنده شدهام؛ سینما، سئانس ساعت دو صبح و کاری که به آن علاقه دارم. خب از فیلم دور نشویم. مدیران بکستر نقطهضعف او را مییابند؛ ترقی؟ پس حالا زمان سوءاستفاده است. «بکستر کلید آپارتمان را رد کن بیاد».
میدانید به چه چیزی فکر میکنم؟ امروز اطرافیان به دنبال سوتزدن و کفزدن برای نقاط قوت شما نیستند. مانند شخصیتهای رمان آگاتا کریستی ذرهبین به دست میگیرند و به جان زندگی شما میافتند؛ البته به دنبال ضعفها، چون کاربرد بیشتری برای آنها دارند.
ساندویچ کالباس کوچکی را که در بوفه اضافه آمده است و خریداری نداشت، گاز میزنم. چیزی که در فیلم من را آزار میدهد این است که مدیران کوچک و بزرگ این شرکت، با اینکه متأهل هستند، روابط نامشروعی دارند. خدای من! خودم را به تو میسپرم. من سالهاست عاشق دختری زیبا و موبور به اسم آلنوش هستم.
آلنوش خانواده و اصالتی آلمانی دارد و بعد از اتفاقهای کودتا سال ۱۳۳۲ با خانوادهاش ایران را ترک کرد و حالا سالهاست که از او بیخبر هستم، ولی هنوز به او وفادارم. چرا شخصیتهای داستان آنقدر راحت به هم خیانت میکنند؟ پیشرفت، تکنولوژی و داشتن امکانات اگر افسارگسیخته شود و هیچ زمینهچینی فرهنگی قبل از نائلشدن به آن وجود نداشته باشد، عاقبت مردم را اسیر و ابیر خود میکند.
سالها بعد که آپارتمانهای خالی افزایش پیدا کنند و جهان پیشرفتهتر شود، چه بلایی قرار است سر مردم نازل شود؟ خدای من رحم کن. بگذریم که ماندن در این افکار جایز نیست و من را افسرده میکند. بکستر بیمار شده و جعبه دستمال کاغذی را در بالاپوش خود گذاشته است. این شوخیهای وایلدری است با چاشنی شیطنت جک لمون باهوش. یاد شوخیهای فیلم «بعضیها داغشو دوست دارن» میافتم. خب همذاتپنداری من با فیلم به علت شباهت عجیب کیوبلیک (شرلین مک لین) به آلنوش است و مانعهایی که سر راه رسیدن بکستر و کیوبلیک قرار میگیرد؛ مانند من و آلنوش.
البته از اینکه کیوبلیک بازهم در دام دروغهای شلدرک (فرد مکموری) خوکصفت میافتد، فریادم به آسمان میرود. فریاد میزنم: کیوبلیک فرار کن! بارها این فیلم را دیدهام و از سرگذشت آدمهای قصه خبر دارم، ولی نمیدانم چرا باز استرس به سراغم میآید. صداهایی از دستگاه آپارات میآید. بینوا دیگر جان ندارد از صبح تا حالا سرپا بوده تا مردم از دیدن فیلمها لذت ببرند. کمی دیگر فیلم تمام میشود. بگذارید درباره صحنه ماکارونی درستکردن بکستر با راکت چیزی بگویم که بینظیر است.
من بازی بازیگران عصر خود را زیاد دیدهام، ولی جک لمون چیز دیگری است. بازیگری با انعطاف فراوان، انتخاب اکتهای درست و درک دقیق نقش. و، اما آخر فیلم؛ من عاشق سکانسی هستم که کیوبلیک در آغاز سال نو شلدرک را قال میگذارد. تحول درونی که با نماد سال جدید خوب از کار درآمده است. اما اوج هوشیاری وایلدر و دایموند در صحنه پایانی فیلم است. کیوبلیک به خانه بکستر میرود، ولی بهجای دیالوگهای کلیشهای «من دوست دارم» یا «بیا باهم تا ابد زندگی کنیم» از بکستر میخواهد به کاری که بکستر علاقه دارد یعنی به کارتبازی مشغول شوند. حتما نباید دیالوگ گفته شود.
ارائه یک فضا و حس خوب کاربردی بهتر از دیالوگهای روزمره دارد. هرچند انتهای فیلم، یک نتیجه خوشایند دارد که معمولا برای فروش خوب فیلمهای آمریکایی توصیه میشود و در اینجا گنجانده شده است، ولی از تحولی که بکستر و کیوبلیک در روند داستان برایشان اتفاق افتاد، نباید بگذریم.
بکستر، کار، میز، ترقی و کلید آپارتمانش را رها میکند و کیوبلیک هم دیگر نمیخواهد در دام عشقهای دروغین بیفتد و انتخاب آگاهانهای میکند. خب فیلم امشب هم تمام شد. امیدوارم روزی هم شما و هم آلنوش زیبایم از راهروهای آینهوار ما عبور کنید و به سالن ما بیایید تا با هم فیلمی تماشا کنیم. در سینما منتظرتان هستم.
منبع: روزنامه شرق